آن آقا به شهید مفتح گفت که خیلی از اینها نماز هم نمی خوانند و حالا برای ما انقلابی شده اند. مرحوم مفتح پرسیدند، مگر شما کنترل می کردی که کدام یکی از کارگرهایت نماز می خواند یا نمی خواند؟ ایشان حرفی نزد...
پرکار و صبور بود....

نوید شاهد: صادق زیبا کلام در مواجهه با شخصیت به حقیقت دین باور شهید مفتح واقف و به گفته خودش علاقمند به مرام آن شهید والامقام  گردیده است که هنوز از پس سالیان سال، حلاوت آن برخورد فروتنانه، کام جانش را شیرین و کلامش را با ملاطفتی دلنشین رنگ آمیزی می کند.

خاطره اولین آشنایی و ملاقتتان با شهید مفتح را بیان کنید.

قبل از پاسخ به این سوال باید تشکر کنم از یادآوری و ارسال مقاله ای که چند روز پس از شهادت آن شهید بزرگوار با عنوان «شهادت مفتح: شهادت یاور خلق و دشمن ضد خلق» برای روزنامه کیهان فرستادم.

فی الواقع این نوشته و نیز بسیاری از مطالبی را که در طی این سالها نوشته ام به یاد ندارم و ادبیات من نیز نسبت به این مقاله که حدود 27 سال قبل نوشته ام بسیار تغییر کرده است، ا ما نگاه من به آن شهید بزرگوار و شهدای دین باور به حقیقت خدمتگزاری که کار برای مردم را منتی از سوی پروردگار خویش و فرصتی برای دستیابی به رضایت او می دانند، همچنان به قوت خویش باقی است و به ویژه برخی از نگاه های غیر دینی و نیز غیر انسانی به مقوله پذیرش مسئولیتها و در پی آن به فراموشی سپردن تبعات چنین امر خطیری، پیوسته دریغ و درد آزاردهنده ای را از فقدان یا کمبود صاحبان چنین نگرش دینمدارانه و به ویژه شیعی از مسئولیت اجتماعی را در دل من زنده کرده است.

شهید مفتح با خضوع و ملاطفت یک انسان خداباور و به حقیقت خدمتگزار در همان زمان اندکی که فرصت درک حضورش را پیدا کردم، با عملکرد مخلصانه، بی توقع، مودبانه و بسیار کریمانه خود تاثیری را بر ذهن جوان من گذاشت که دیگران با خروارها کتاب و مقاله و سخنرانی نگذاشتند و شاید به همین دلیل است که بزرگان ما گفته اند«دو صد گفته چون نیم کردار نیست.»

و اما از باب آشنایی کوتاه مدت. اما بسیار تاثیرگذاری که با ایشان پیدا کردم باید عرض کنم که:

در دوران انقلاب، با نام ایشان آشنا بودم. ولی اولین بار در اوایل سال 57 در کمیته معروف به کاخ جوانان، ایشان را دیدم. علت این بود که با چند نفر از دانشجویانی که بعدها معروف شدند به دانشجویان پیرو خط امام، طرحی را آماده کرده بودیم که بعدها به نام طرح جهادسازندگی معروف شد. آن موقع چیزی که درذهن ما بود این بود که با توجه به تعطیلات تابستانی و این که اولین سالی هم بود که در تابستان دانشگاهها تعطیل می شد و دانشجویان هم کاملا در خدمت انقلاب بودند. سازماندهی کنیم و برای کارهای فرهنگی، اجتماعی و عام المنفعه و آنهایی که می توانستند کارهای سازندگی در روستاها بکنند و مثلا پلی در آنجا بسازند، همکاری کنند، اما هدف اصلی طرح این بود که برای کارهای سازندگی بعدی، نیروها را سازماندهی کنیم و اینها را به نقاط محروم کشور بفرستیم، محرومیت یعنی هم از نظر فرهنگی و هم از نظر ساختار اقتصادی و مسائل بهداشتی و همان طور که عرض کردم مسئولیت طرح خود را من به عهده داشتم و با کمک عده ای این کار را انجام می دادیم. طرح به تدریج پخته تر می شدو ما آن را به معاونت نخست وزیر در امور انقلاب، آقای مهندس بنی اسدی که داماد محروم مهندس بازرگان بودند، ارائه کردیم. ایشان گفتند که آقای مهندس بازرگان با طرح موافقت کردند، منتهی می گویند برای صدور مجوز اولا باید مشخص شود که محدود کار چقدر است و مجوز را هم به دانشجویان نمی شود داد، بلکه باید در اختیار فرمانداران و بخشداران قرار گیرد و آنها را از طریق دانشگاه هزینه کنند.


«یک دیدار، یک خاطره» در گفت و شنود با دکتر صادق زیباکلام : پرکار و صبور بود....

بعد شورای انقلاب رفتم و در آنجا مرحوم بهشتی جلسه داشتیم و ایشان هم به نوبه خود استقبال کردند، منتهی به من تاکید کردند که از لحاظ مدیریت اجرایی باید کارتان متشکل تر و سازماندهی تر شود. بعد من مطرح کردم که مهندس بازرگان گفته اند که بودجه را نمی شود به دانشگاه داد و باید در اختیار مرکز رسمی تر اجرایی باشد، ایشان گفتند آقای نخست وزیر درست می گویند و ما نمی توانیم این هزینه دولتی را در اختیار دانشگاه بگذاریم و بگوییم هزینه کنند.

ما آن موقع یک مقداری از مهندس بازرگان گله مند بودیم و می گفتیم که این بودجه را باید در اختیار مسئولین ستادهای دانشجویی قرار دهند. به هر حال بعد با دانشگاه که بیشتر صحبت کردیم، احساس کردیم که اگر از روحانیون هم بتوانیم کمک بگیریم و مثلا همراه با گروه های هفت هشت ده نفری که می خواستیم به روستاها بفرستیم، یک فرد روحانی هم می رفت، از نظر فرهنگی هم فعالیت می کردیم. این مطلب را در جلسه دیگری با شهید بهشتی در میان گذاشتیم و من پیشنهاد کردم که از روحانیت مبارز کمک بگیریم و ایشان گفتند به این شکل حالت حزبی پیدا می کند. شما خودتان را محدود به روحانیت مبارز نکنید، بروید با روحانیون جلسه بگذارید، حمایتشان را بگیرید و بعد به آنها بگویید که چه کمکی می توانند بکنند. من فکر کردم روحانیونی که می توانستیم به آنها مراجعه کنیم آقای هاشمی رفسنجانی بودند، خود مرحوم دکتر مفتح که به عنوان روحانیون مطرح مدنظر ما بودند.



آقای هاشمی رفسنجانی به علت مشغله های فراوانی که داشتند گفتند که الان نمی توانم شما را به حضور بپذیرم و رئیس دفترشان را از قول ایشان گفتند که طرح در شورای انقلاب هم مطرح شده و فکر خوبی است. در این موقع بود که من با مرحوم مفتح در همان کمیته کاخ جوانان تماس گرفتم که موفق نشدم و بعد با دفترشان در دانشکده الهیات تماس گرفتم و رئیس دفترشان گفتند که آقای دکتر می گویند اگر زحمتی نیست به کمیته بیایند و من شبها تا دیروقت آنجا کار می کنم. چیزی که برای من جالب بود این بود که ایشان روزها دردانشگاه کار می کردند و شبها تا دیروقت در کمیته مشغول به کار بودند. به هر حال حوالی عصر بود و براساس وقت قبلی به کمیته کاخ جوانان رفتم و دیدم که در یک اتاق نسبتاً بزرگ پشت میزی نشسته اند و دونفر پاسدار هم مراقبشان هستند و اتاق هم پر از مراجعین مختلف بود.

برای خوانندگان جوان نشریه شما باید این توضیح را داد که دست کم برای چند ماه بعد از انقلاب تمام دستگاه های قضایی و امنیتی و انتظامی عملا یا فلج شده بودند و یا چند درصد آنها بیشتر کار نمی کردند و یک جور نابسامانی حاکم شده بودند و در بعضی از محلات، مخصوصا محله هایی که بزرگتر بودند و در آنجا یک روحانی سرشناس وجود داشت. کمیته هایی تشکیل شده بودند و سرپرستی آنجا با او بود و محل ان هم معمولا مسجد محل بود و جوانهای محل اعم از دانشجوها و دانش آموزان که مسلح بودند. مقداری از کارها و امور مردم را سامان می دادند، بنابراین طبیعی بود که کمیته آن محل کمیته شلوغی باشد چون منطقه پرجمعیتی بود. نکته جالب این است که آقای دکتر مفتح در ابتدای امر اصلا متوجه حضور من نشدند. برای خود من جالب بود که افرادی که آنجا جمع شده اند چه کار دارند. نشستم و مثل یک خبرنگار به تماشا پرداختم. فکر می کردم اگر بروم با ایشان صحبت کنم یا تلفن زنگ می زند و یا کسی مشکلی را مطرح می کند و فایده ندارد و من قطعا باید وقتی را پیدا کنم که ایشان آرامش و وقت کافی داشته باشند. به هر حال مدتی نشستم و منتظر فرضت بودم، چند فقره ارباب رجوع و کسانی که دعوا کرده بودند نزد شهید مفتح رفتند و من هم دقت کردم ببینم اینها چه می گویند و عکس العمل شهید مفتح چیست. مسائلی که نوعاً یادم هست.

دو نفر یهودی مراجعه کرده بودند و حسابی دلخور بودند که ما را اذیت می کنند و متعرض می شوند و ما با آن یهودی هستیم، اگر تحقیق کنید و بپرسید، می بینید که می توانستیم مثل خیلی از یهودیهای دیگر به آمریکا یا کشور دیگری برویم، ولی اینجا ماندیم و نرفتیم و در راهپیماییها و تظاهرات هم بودیم و با این که یهودی هستیم، ایرانی هستیم و چرا باید آزار ببینیم. ظاهراً اموار یا خانه شان را عده ای ریخته و گرفته بودند و خلاصه معترض آنها شده بودند. همان طور که اینها تعریف می کردند، من دیدم که مرحوم مفتح به قول خودمان خیلی توی لک رفتو خیلی ناراحت شد.

اینها با این که یهودی بودند به ایشان پناه آورده بودند و کمک می خواستند. ایشان کار بزرگی کردند، بلافاصله به کسی که پاسدار ایشان بود و کارهای دفتری را هم انجام می داد، دستور داد که همین امشب با بچه ها می روید و کا اینها را درست می کنید و نمی گذارید کسی متعرض اینها بشود و بعد شروع به عذرخواهی کردند و سوای این که دستور دادند اموال و خانه هایشان را فوراً برگردانند، کلی هم از آنها عذرخواهی کردند و گفتند ببخشید که اذیت شدید و من واقعا یاد داستان حضرت علی (ع) افتادم که چقدر حضرت در مورد کندن خلخال از پای یک زن یهودی متاثر و متالم شدند. واقعا مرحوم مفتح این جور شدند و سریع دستور دادند که همان شب از انها رفع ظلم شود. نکته ای که برایم جالب بود این بود که ایشان را از بابت اجحاف و ظلمی که به آن هموطن یهودی شده بود و به هیجوجه در ایجاد آن نقشی نداشت و هرگز در هیچ صحبت و عملکردی هم مهر تاییدی بر این گونه برخوردها نزده بود، بارها و به گونه ای که گوئی خود مرتکب این ظلم شده بود، از شاکیان عذرخواهی و از آنان دلجویی کرد.

مورد دیگر آقایی بود که باسر و وضع بسیار شیک و مرتبی آمد و گفت که کارگرهایش در کارخانه شورای اسلامی تشکیل داده اند و علیه او خرابکاری می کنند. او می گفت که من زحمت کشیده و کارخانه ار راه انداخته ام و اینها مرا مستکبر و سرمایه دار قلمداد می کنند و من نمی دانم چه کنم.

آن آقا به شهید مفتح گفت که خیلی از اینها نماز هم نمی خوانند و حالا برای ما انقلابی شده اند. مرحوم مفتح پرسیدند، مگر شما کنترل می کردی که کدام یکی از کارگرهایت نماز می خواند یا نمی خواند؟ ایشان حرفی نزد. من خودم تصور کردم که حالا مرحوم مفتح به یکی دیگر از آقایان که یادداشت می کرد بگوید که بکار ایشان هم رسیدگی شود و حالا مثلا امشب نشد، فردا بروند و به کارش برسند و ببینند مشکل چیست و کارگرانی که معترض شده اند که هستند و چه می خواهند، ولی برخلاف تصور با انتظار من گفتند شما شکایتی بنویسید و این امور به ما مربوط نمی شوند. من با کمی توجه به مراجعات و نحوه برخورد ایشان با مراجعین، کاملاً متوجه شدم که مرحوم مفتح دارد او را به اصطلاح بچه های خودمان سرکار می گذارند و به جای ترتیب اثر دادن به شکایت او، این گونه برخورد کرد. این برخوردهای شهید مفتح واقعا برایم جالب بود. مراجعات مختلفی بود از دعوای مالک و مستاجر گرفته تا کی که می خواست از کشور خارج شود و نگذاشته بودند اموالش را ببرد. نکته جالب این بود که شهید مفتح با نهایت دقت و حوصله به این حرفها گوش می دادند و دستورات لازم را می دادند. ساعت 4 و 5 بعدازظهر بود که به آنجا رفتم و حالا ساعت 10 و 11 شب بود و هنوز اتاق پر از مراجعه کننده بود. مثلا یک خانمی آمده بود و برای شوهرش که نظامی بود امان نامه می خواست و ایشان باعلاقه و دقت کامل به همه اینها گوش می داد و جوری هم رفتار می کرد که انسان باور نمی کرد ک ایشان استاد دانشکده الهیات است. تقریبا همه رفته بودند که ایشان به من گفتند شما چه کار دارید؟ گفتم حاج آقا! شما خسته هستید و من واقعا دلم نمی آید وقت شما را بگیرم.

گفتم مرا آقای هاشمی رفسنجانی و آقای بهشتی خدمت شما فرستاده اند برای طرح. با کمال خوشرویی گفتند بفرمایید و شما چرا خودتان را معرفی نکردید؟

گفتم به قدری این مراجعات و نحوه رسیدگی شما جالب بود که ترجیح دادم بنشینم و تماشا کنم. نکته جالب این بود که ایشان با دقت کامل به جزییات حرفهای من گوش دادند و برخلاف مرحوم شهید بهشتی و آقای هاشمی رفسنجانی و مرحوم مهندس بازرگان گفتند بهتر است برای این کار بودجه ای به عنوان تنخواه گردان در اختیار دانشگاه بگذارند که از این طریق دانشگاه ها هم با نحوی بودجه بندی و خرج کردن در این زمینه ها آشنا شوند. ایشان بسیار از این طرح استقبال کردند و گفتند من هر کاری از دستم بربیاید می کنم و از نظر فرد روحانی که می خواهید همراه گروهها برود، در دانشکده فعالیت می کنم و کمک می گیرم و آنها را به شما معرفی می کنم. فکر می کنم حدود چهل دقیقه، آن هم آن موقع شب و با آن همه خستگی نشیتند و ملاقات تا ساعت 12 طول کشید.

به ایشان گفتم از صمیم دل از شما تشکر می کنم که چه از میان روحانیت و چه از غیر از آن، این همه وقت گذاشتید و برای اجرای این طرح، راه عملی پیشنهاد دادید. به هر حال این طرح بعدها تبدیل به جهادسازندگی شد. متاسفانه من ملاقات دیگری با آن مرحوم نداشتم تا آذر 85 که خبر شهادت ایشان را به دست گروه فرقان شنیدم.

شما بعد از سالها نسبت به این خاطره چه حسی دارید؟

بعد از سالها هنوز احساس همدردی ایشان نسبت به مردم عادی برایم بسیار لذت بخش است. الان برخورد آن شب ایشان با آن کارخانه دار را نمی پسندم. ولی آن خاطره خیلی برایم جالب بود که حق را به کارگران می داد.

زمانی گفته بودید که شهید مفتح گفتند شاه سی و پنج سال به حقوق اینها رسید.

بله ... اتفاقا این چیزی بود که من از ایشان پرسیدم و گفتم شما نسبت به افراد قبلی از جمله یهودیها رأفت نشان دادید و از پاسدارهایتان خواستید که بلافاصله به کارشان رسیدگی کنند، ولی نسبت به آن مرد کارخانه دار توجهی نشان ندادید. گفتند شاه سی و پنج سال از منافع آنها دفاع کرد، حالا بگذارید کمی هم ما از منافع کارگران دفاع کنیم. آن موقع برایم خیلی جالب بود و می گفتم بالاخره روزی رسید که کسی از منافع طبقات ضعیف هم دفاع کند، اما الان حس می کنم چیزی که مهم است دفاع به حق از صاحبان حق است و اتفاقا بخشی از سازندگی و اقتصاد مملکت را همان کارخانه دارها به عهده داشتند و فقط باید فعالیتها و رفتارهایشان قانونمند می شد و حذف آنها کار درستی نبود.

به نظر شما در وجود افراد چون شهید بهشتی و شهید مفتح چه ویژگی ای وجود داشت که آنان را از روحانیون سنتی متمایز می کرد و این طور مورد اقبال نسل جوان بودند؟

من تصور می کنم روحانیون خیلی خوب می توانند با نسل جوان رابطه برقرار کنند، نمونه اش مرحوم طالقانی، خود حضرت امام (ره)، آقای هاشمی رفسنجانی، مرحوم مطهری، شهید مفتح، من فکر می کنم بخشی به این بر می گردد که زبان جوانان را می فهمیدند، این بدان معنان نیست که هر کاری که جوانها می کردند، اینها صحه می گذاشتند، ولی اولا تحمل پذیریشان نسبت به جوانها بیشتر بود و ثنیا با زبان خود جوانها با آنها حرف می زدند و این احساس را به طرف مقابل منتقل نمی کدرند که تو بچه ای و من دارم هدایتت می کنم. واقعا با دانشجوها صحبت می کردند. من یادم هست برای این طرح پیش خیلی از روحانیو رفتیم. بعدها از بان مهندس اسدی شنیدم که مهندس بازرگان تلویحا گفته بودند که نمی شود به دانشجوها خیلی اعتماد کرد و تازه یک نفر باید بیاید خود اینها را جمع و جور کند، چه رسد به این که چنین طرحی را بخواهند پیاده کنند و در واقع ما را تحویل نگرفتند. ولی روحانیونی که عرض کردم مثلا آقای بهشتی را دو بار دیدم و یا دفتر آقای هاشمی جوری با ما رفتار نکردند که مثلا چهار تا جوان دانشجو هستیم که دور هم جمع شده ایم و می خواهیم بی برنامه کاری بکنیم و بگویند آقاجان! بروید درستان را بخوانید. آنها ضمن اینکه به ما می گفتند که مثلا درباره این جنبه کار، چه فکری کرده اید و یا چه باید بکنید، خودمان و طرحمان را جدی گرفته بودند و نکته جالب این بود که ما را نفی نمی کردند.

منبع: ماهنامه شاهد یاران / شماره 14



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده