ناصر(کريم) گنجي برادر شهيد:
شهادت شهيد گنجي دستاوردهاي خوبي براي نظام داشت، يعني هم وجودش و هم شهادتش براي نظام پربرکت بود.

"شهيد گنجي، هميشه، همه گونه به فکر ما بود تا هيچ وقت ارتباط‌مان قطع نشود. چه حاضر بود، چه غايب، هميشه حضور داشت و مواظب خانواده بود تا آن‌ها احساس نکنند كه چيزي کم دارند. «کريم گنجي که دوستانش وي را به نام ناصر مي‌شناسند، برادر کوچکتر شهيدان صادق و نادر گنجي و تنها برادر اين خانواده است که پس از شهادت دو برادرش در قيد حيات دنيوي است و اين‌گونه از شهيد صادق مي‌گويد:

شهادت صادق دستاورد خوبی برای نظام داشت

شما با شهيد صادق، چقدر تفاوت سني داشتيد؟
من متولد بهمن ماه1351 ام و صادق متولد ارديبهشت ماه 1342 بود که تقريباً ده سال از ايشان کوچکتر بودم.

از آن روزها بگوييد که چگونه چشم باز کرديد و خودتان را شناختيد؟ صادق چطور نوجواني بود و براي خانواده چه کار مي‌کرد؟ البته تا حدي از سختي‌هايي که مادر و بقيه مي‌کشيدند باخبريم، ولي خوب است شما نيز از آن روزها بگوييد كه چه جيزهايي يادتان است؟
از حدود سال 1365 که نادر شهيد شده، تا الان حدود بيست و چهار سال است كه دوستان در مصاحبه‌هاي مختلف همه چيز را گفته‌اند و آن‌چه بايد، به خصوص پس از شهادت صادق، گفته شده است، هم مادر ما و هم همسر و فرزندان شهيد صادق گنجي بالاخره گفتني‌ها را گفته‌اند.
باري، ما جمعاً شش خواهر و برادر بوديم که اردشير يا صادق بزرگترين ما بود و من هم کوچکترين فرزند خانواده هستم. ما در شرايط سختي بوديم، بالاخره دست تقدير اين‌گونه رقم خورد که پدر ما فوت کنند و صادق با وجود سن خيلي کمي که داشت، بار مسؤوليت خانواده را به عهده گرفت، يعني در کنار درس خواندن‌ کارهايي مي‌کرد که بقيه افراد خانواده به لحاظ حقوق و مزايا به معضلي برنخورند و مشکل معيشتي نداشته باشند. صادق با وجود سن کمش احساس مي‌کرد که چون فرزند بزرگ خانواده است، بايد کارهاي اساسي مربوط به خانه را انجام دهد و از همان اوايل بود که نادر هم در کنارش بود. نادر روزنامه فروشي و صادق نيز براي هم‌سن و سال‌هاي خودش تدريس مي‌کردند و به اين ترتيب با مجموعه کارهاي ديگري که هر دو در بيرون از خانه مي‌کردند، بخشي از نيازهاي خانه ما را تأمين مي‌کردند.

دوست داريم از فعاليت‌هاي سياسي صادق در سال‌هاي قبل از انقلاب باخبر شويم.
من تقريباً شش ـ هفت سالم بود و با وجود سن کمي که داشتم، آن‌چه در ذهنم مانده اين‌ است که هميشه در شهر برازجان، شهيد صادق گنجي را به عنوان يکي از مروّجين و پيشگامان انقلاب اسلامي مي‌شناختند. هميشه خانه ما از دوستان شهيد گنجي پر بود، براي اين‌که برنامه‌ريزي کنند كه مثلاً در کجا راهپيمايي به راه بيندازند و كلاً چه کار بايد بکنند؟ حتي خاطرم است كه قبل و بعد از انقلاب را که اساساً شهيد گنجي حدود هفده ـ هجده سال‌شان بود و کلاس‌هايي را براي برادران و خواهران مي‌گذاشتند تا مسائل مربوط به معارف ديني و انقلاب گفته ‌شود و درسهاي مختلف را با هم مرور و تدريس مي‌کردند. خانة ما مأمن و جايي بود براي جمع کردن انقلابيون و برنامه‌ريزي‌هايي که براي شهرمان داشتند.

خوشبختانه داريم مي‌رسيم به مرور سال‌هاي بعد، که ديگر شما بزرگتر شده بوديد و صادق با گروهک‌ها و بعضاً معاندين با نظام مناظره مي‌کرد حتي در خيابان‌ها. از آن سال‌ها چه چيزهايي يادتان است؟ صادق در خانه چه کارهاي تئوريكي مي‌کرد که هميشه دستش در بيرون از خانه پر بود؟
ببينيد، شهيد گنجي يک ويژگي خيلي خوبي كه داشت، اين بود که هميشه اهل مطالعه و کتاب خواندن بود، يعني کوچکترين فرصتي را که به دست مي‌آورد، حتماً يکي ـ دو از صفحه کتاب را مطالعه مي‌کرد. او حتي تا زمان شهادتش هم اين ويژگي خاص را داشت.
اين طور آدم‌هاي که آن‌قدر سرعت و حضور ذهن دارند و آن‌قدر سريع همه چيز را جمع مي‌کنند و قدرت صورت‌بندي دارند، مطالعه کردن‌شان هم يک مدل خاصي است. بنده چند تا از اين آدم‌ها را که شخصاً در زندگي با آن‌ها برخورد داشته‌ و ديده‌ام كه اين‌ها مي‌توانند يک کتاب دويست ـ سيصد صفحه‌اي را در عرض يک ساعت مطالعه کنند، حالا مطالعه نه به آن معنايي که ما مي‌شناسيم، بلكه به آن معنا، که چيزهايي را که خود مي‌خواهند مي‌چينند، يعني اين قدرت را دارند که شصت ـ هفتاد درصد از کليات هر کتاب را در دو صفحه يادداشت کنند، يا به گوشه ذهن‌شان بسپارند. آيا شهيد گنجي هم اين‌طور بود؟
بله، يک خاطره‌اي را عرض کنم که اکثر دوستان شهيد گنجي ـ حتي آن‌هايي که در معاونت بين الملل كه الان همان سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامي است ـ مي‌دانند. خيلي از همکاران ايشان که بعضاً با هم صحبت مي‌کنيم، به اين ويژگي شهيد گنجي اذعان دارند و آن اين‌که همزمان که کاري را انجام مي‌داد، مي‌توانست چند کار ديگر را هم انجام دهد، يعني ضمن مطالعه کردن به حرف شما هم گوش مي‌داد، تلويزيون را هم متوجه مي‌شد، بعضاً اگر تلفن هم زنگ مي‌زد، با تلفن هم صحبت مي‌کرد. منظور اين‌كه سه ـ چهار کار را در آن واحد و همزمان با هم انجام مي‌داد؛ چنين قدرتي داشت. يک فرد استثنائي بود، حتي کتاب‌هايي را كه مطالعه كرده و تحقيقاتي را که انجام داده، خاطرم است همه صفحاتش را برآورد کردم که چند صفحه است و بعد تقسيم بر روزهاي عمرش كردم، نتيجه شگفت انگيزي به دست آمد. اگر حساب کنيم شهيد گنجي از هفت سالگي سواد ياد گرفته باشد و تقسيم بر سال‌هاي عمرش کنيم كه تا بيست و هفت سالگي عمر کرد و از بيست و چهار سالگي مسؤوليتي داشت که خارج از ايران بود، قبل از آن هم در کشور خودمان مسؤوليت‌هاي مختلف و مهمي داشت که به نوعي بايد بر آن‌ها نيز تمرکز مي‌کرد، اما به رغم تمرکزي که داشت، هيچگاه از مطالعه و نوشتن غفلت نمي‌کرد. من مجموعة نوشته‌هايش را بر طول عمرش تقسيم كردم و ديدم روزانه فقط در حدود هفت ـ هشت صفحه مطلب مي‌نوشته است. مي‌خواهم بگويم به رغم عمر زيادي که نکرد، منتها توانست از خودش آثار خوبي بر جاي بگذارد.
شهيد گنجي هميشه اهل مطالعه بود، يک مقدارش را ما خاطرمان هست و يک مقداري را هم به ما گفته‌اند. دوست داشت چيزهايي را که نمي‌داند حتماً بپرسد يا مطالعه‌اش را در آن زمينه ادامه دهد. ويژگي اساسي شهيد گنجي اين بود که مطالعه خيلي دقيق و قوي و مدوني داشت و به همين خاطر هم مي‌توانست با همه بحث داشته باشد و ديگران هم حتي از گروه‌هاي مختلفي که با هم مجادلات و مباحثه يا اهل فکر بودند، از شهيد گنجي استقبال مي‌کردند، چرا که شهيد گنجي هميشه در چهارچوبي خاص و منطقي حرف مي‌زد و حرف‌ها را هم مي‌شنيد. يک ويژگي خوب‌شان اين بود که سعي مي‌کردند حرف‌ها را بشنوند و بعد از شنيدن حرف‌ها از خود دفاع مي‌کردند و دفاع خوب شهيد گنجي، سبب مي‌شد كه بعضاً آن گروه‌هاي معاند، آرا و نظرات ايشان را بپذيرند. اين ويژگي شهيد گنجي، ويژگي منحصر به فردي بود، که هم مطالعه‌اش را قوي انجام مي‌داد، هم حرف‌ها را خوب مي‌شنيد و هم خوب دفاع مي‌کرد و سبب مي‌شد که ديگران هم بپذيرند كه دارند با کسي صحبت مي‌کنند که در حرف‌هايش اهل منطق و مطالعه است.
به اين‌جا مي‌رسيم که شهيد گنجي تصميم مي‌گيرد به تهران بيايد و درس بخواند، يعني در فضايي كه دانشگاه‌ها بسته مي‌شود و غوغاهاي 1357 تا 1360 فروکش مي‌کند ـ که بيشتر اوج‌گيري بحران در 1359 و 1360 بود ـ و به هر حال فضا به سمت تثبيت نظام مي‌رود و شهيد گنجي براي تحصيل در مدرسه عالي شهيد مطهري قبول مي‌شود و شما از او دور مي‌شويد. از آن حال و احوال که گاه و بيگاه همديگر را مي‌ديديد بگوييد.

همان طور که استحضار داريد، بعد از انقلاب شرايطي فراهم شد که شهيد گنجي به مدرسه عالي شهيد مطهري بيايند و آن‌جا درس‌شان را شروع کنند. به رغم اينکه آن زمان امکانات امروزي مثل تلفن همراه فراهم نبود، اما شهيد گنجي به آن‌جا هم که رسيدند، اين‌گونه سعي و عمل مي‌کردند که هميشه هواي مادر و سه خواهر و دو برادرشان را داشته باشند، چون مي‌دانستند که ما زندگي سختي داريم. والده ما واقعاً بيست و پنج سال‌شان بود که شوهرشان را از دست دادند و مردانه کنار ما ايستادند و در خصوص بزرگ کردن ما و تربيت فرزندان خيلي زجر کشيدند. مادرم در خانه‌ از يکي از اتاق‌هاي محيط بر کوچه، دري باز کردند، مغازه‌اي را راه اندازي کردند و يک چيزهاي ابتدايي در آن‌جا گذاشتند تا بفروشند و کمک خرجي براي بزرگ کردن بچه‌ها باشد. به علاوه اين کار خياطي هم مي‌كردند، چون مقدار مستمري که از بابت پدرمان مي‌گرفتيم ناچيز بود و آن‌قدر نبود که بتوان شش بچه را با آن بزرگ کرد. شهيد گنجي هم که به تهران رفت، به رغم اين‌که والده احساس مي‌کرد بايد به وي کمک کند، منتها صادق هيچ وقت نمي‌پذيرفت، يعني در کنار درس خواندن، کارهايي را انجام مي‌داد، تدريس مي‌کرد و از همان پول تدريس‌، براي ما نيز مي‌فرستاند تا مادرمان در مضيقه نباشد و بتواند روي بچه‌ها تمرکز داشته باشد. خود صادق هم با هزينه خيلي کمي که مدرسه، به طلاب پرداخت مي‌کرد، روزگارش را مي‌گذراند و همزمان با درس خواندن کار هم مي‌كرد تا بتواند خودش را هم اداره کند. به رغم اين‌که خودش در مضيقه و فشار بود، هميشه آن حالت پدرانه در صادق وجود داشت، منتها اين فشار را تحمل مي‌کرد و بخش عمده‌اي از کارکردش را مي‌فرستاد. بنده با توجه به اين‌که سن کمي داشتم، منتها از همان ايام نامه‌هاي زيادي را از شهيد گنجي نگه داشتم كه الان در شهرستان هست. اين نامه‌هاي رد و بدل شده بين تهران و برازجان، گوياي آن است که شهيد گنجي چطور با ما ارتباط برقرار مي‌کرده، خب، آن زمان امكانات تلفني محدود بود و يکي از همسايه‌هاي ما تلفن داشت و صادق مدام به ما زنگ هم مي‌زد، يعني هميشه و همه جور به فکر ما بود که هيچ وقت اين ارتباط قطع نشود. چه حاضر بود، چه غايب، هميشه حضور داشت و مواظب خانواده بود تا احساس نکنند كه چيزي کم دارند، به رغم اين‌که خودش تحت فشار بود، منتها از همه نظر، هميشه هواي خانواده را داشت.

از جبهه رفتن‌هاي شهيد بگوييد.
تا آن‌جايي که يادم است، شهيد گنجي حدود دو سال و نيم جبهه در كارنامه دارند. فکر مي‌کنم از طريق مدرسه عالي شهيد مطهري، کساني را که طلبه بودند، هم به عنوان مبلّغ و هم به عنوان سرباز براي خدمت به نظام از مرکز اهواز به جبهه جنوب اعزام مي‌کردند. ايشان هميشه عازم جبهه بودند و قريب به دو سال و نيم حضورشان به صورت پراكنده در تمامي هشت سال دفاع مقدس تداوم داشت. هم به عنوان روحاني تبليغ مي‌کردند، هم از کساني که در جبهه بودند دلجويي مي‌کردند و هم اين‌که خودشان در كنار رزمندگان حضور داشتند.

از نامه‌هايي که از جبهه بين شما رد و بدل مي‌شد بگوييد.

در مقطع جبهه و جنگ ما خيلي نامه نگاري نداشتيم، در آن نامه‌هايي که گفتم شهيد گنجي برايم مي‌فرستاد، خب، مادرم گلايه‌هايي کرده که مثلاً ناصر به درسش علاقه ندارد و دنبال بازي است(!) و صادق نيز به عنوان يک پدر، نامه نوشته که شما درس‌تان را بخوانيد كه با درس خواندن مي‌توانيد در آينده پيشرفت کنيد و ما را به نوعي هدايت کرده که همه‌اش به بازي نپردازيم و کارهاي ديگر هم انجام دهيم.

شهادت صادق دستاورد خوبی برای نظام داشت

کلاً چگونه جاي پدرتان را پر مي‌کرد؟ از رفتارش، نصيحت‌هايش و از شيوه مديريتش به عنوان بزرگتر و مرد خانه بگوييد.
با توجه به اختلاف سني‌اي که با هم داشتيم، ايشان هم برادر بزرگ ما بود و هم جاي پدرمان را مي‌گرفت. هميشه سعي مي‌کرد ما را راهنمايي و در جاهاي مختلف به ما کمک کند؛ از اين نظر براي ما حکم پدر را داشت. هميشه هم در شهرمان يا جاهاي مختلف، کارها و رفتارهاي شهيد گنجي را مي‌ستودند و ما هم سعي مي‌کرديم شهيد گنجي الگوي‌مان باشد. هر چند که ما نتوانستيم مثل ايشان و نادر باشيم، منتها تمام اراده و سعي‌مان را بر اين نيت گذاشتيم تا بلکه بتوانيم در جاي پاي آن‌ها پا بگذاريم.
مي‌رسيم به مرور وقايع اواخر سال 1364 و اوايل سال 1365، سال‌هاي مياني جنگ، که شما در عرض چهل روز، به يكباره، جاي هوشنگ مزارعي شوهر خواهرتان و نادر عزيز،  برادرتان را که بعدها اسمش را به پسر شهيد گنجي سپرد و با شهادتش جاودانه شد، خالي ديديد.
سؤال شما مصادف مي‌شود با زماني که من بزرگتر شده بودم و حقايق را بهتر در خاطرم است. از سال‌هاي قبل از آن فقط هاله‌اي از شهيد گنجي در ذهن‌ دارم. بنده سال سوم راهنمايي بودم که اوضاع و احوال خانگي ما مرتب‌تر شده بود، بچه‌ها بزرگ شده بودند و والده را که قبلاً اذيت مي‌کرديم، ديگر اذيت نمي‌کرديم؛ چنين حالتي بود.
يادم است در مدرسه بودم که يکي از دوستان گفت: "مگر خبر نداري؟ در خانه‌تان خيلي سر و صدا هست." گفتم چه شده؟ گفت: "نادر شهيد شده." بنده همان جا شروع کردم به گريه کردن، خب، فقط چهارده ـ پانزده سالم بود... خلاصه، اجازه گرفتم و به خانه رفتم. چهل روز قبلش هم هوشنگ شهيد شده بود و آمديم ديديم كه بله، نادر هم شهيد شده...
مي‌دانيم كه از طرفي خانواده شما با شهادت و فقدان آن دو عزيز، با مقوله شهادت آشنا شده بودند و براي غم فقدان بزرگترين و مهم‌ترين عضو خانواده آماده مي‌شدند، از طرفي هم شهيد گنجي، واکنش‌هايي درخور شخصيت و نگاه خودش و آن عظمتي که در وجودش بود به اين دو رخداد نشان داد. از واکنش‌هاي شهيد به فقدان دو همرزم نزديكش بگوييد.
البته ما در برازجان قوم خيلي بزرگي نيستيم، ولي فاميل ما قبل از شهادت هوشنگ مزارعي و نادر، قريب به سي و پنج شهيد دادند و به همين سبب قبل از آن هم با مقوله شهادت آشنايي داشتيم. شهيد گنجي يک واکنش خيلي عجيبي آن‌جا نشان داد، در شرايطي که همه واقعاً گريان و ناراحت بودند، اما خداوند اين وديعه و لطف را به او داده بود كه در آن شرايط شما احساس نمي‌کرديد كه برادر صادق شهيد شده، اين‌قدر كه استوار بود و سبكبال و شادان و خندان، صحبت و سخنراني مي‌کرد. حتي خاطرم است كه يک روز قبل از اين‌که نادر به شهادت برسد، يکي از اقوام ما كه مراسم ازدواجي داشت و کارت دعوتي در نظر گرفته بود، وقتي که شنيد نادر شهيد شده، مي‌خواست مراسم را لغو كند، اما شهيد گنجي ناراحت شد. با وجود اين‌که شرايط خيلي سخت بود، منتها شهيد گنجي قبول کرد که در آن مراسم شرکت کند و تحت هيچ عنوان نبايد مراسم به هم بخورد و همين اتفاق هم افتاد و آن مراسم برگزار شد. همان موقع هم شهيد گنجي سخنراني خيلي خوبي در برازجان داشتند، به رغم اين‌که شرايط خوبي نبود و اين نشان مي‌داد که شهيد اراده خيلي محکمي دارد. هر چند كه در خفا، بعد از مراسم و شلوغي‌ها، يک جايي به تنهايي مي‌نشست و گريه‌هايش را مي‌کرد، اما هيچ وقت در جمع ناراحتي خود را بروز نداد و اين برايم خيلي درس آموز و عبرت آموز بود؛ او خودش ستون يک جمع بود.

جايگاه شهيد گنجي در بين فاميل چگونه بود؟

همان طوري که در خانواده سعي مي‌کرد تا به همه سر بزند و احوال همه را بپرسد، اين اخلاق و ويژگي خوب را هم داشت که در فرصت‌هاي محدودي که از تهران يا پاکستان به برازجان مي‌آمد، حتماً مي‌بايست به تمامي اقوام ما ـ حتي اقوامي که خيلي دور بودند ـ سر بزند و احوال‌شان را بپرسد، بعضاً اگر مشکلي داشتند، سعي مي‌کرد مشکلات‌شان را حل و فصل کند و يک سرکشي هم داشته باشد و وظيفه صله رحم را به صورت کامل و خوب انجام دهد.
ايشان وقتي ليسانس الهيات خود را گرفت، در معاونت بين الملل وقت وزارت ارشاد که امروز وظايفش به سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامي محول شده، مشغول شد و بعد از چند شغل دولتي که داوطلبانه داشت و در کنارش درس مي‌خواند، سرانجام به پاکستان رفت تا مهم‌ترين نقطه عطف زندگي‌اش در پاکستان رقم بخورد. از آن سال‌ها هر چه مي‌دانيد بگوييد.
همان طور که شما فرموديد، شهيد گنجي بعد از گرفتن ليسانس به سازمان فرهنگ و ارتباطات فعلي و معاونت بين الملل سابق پيوستند و فقط مدت کوتاهي را آن‌جا بودند، چون به لحاظ تلاش و پشتکار و استعدادي که داشتند، دوستان، شهيد گنجي را خيلي زود روانه پاکستان کردند و به سرعت پله‌هاي ترقي را طي کردند و با توجه به استعداد و نبوغ بسياري که داشتند، خيلي سريع توانست جايگاه خود را محکم کنند. ايشان را ابتدا به عنوان مسؤول خانه فرهنگ به مولتان فرستادند و بعد هم در لاهور مشغول به کار شدند.
خب، شهيد گنجي در آن‌جا کارشان را خيلي خوب شروع کردند. اولين کاري که آن‌جا انجام دادند، به لحاظ کاري که يک ديپلمات بايد انجام دهد، اين بود که توانستند زبان آن کشور را فرا بگيرند تا بتوانند با اقوام و گروه‌هاي مختلف ارتباط خوبي برقرار کنند. ايشان ظرف کمتر از شش ماه توانستند زبان اردو را فرا بگيرند و اين، کمترين زمان براي يادگيري يك زبان است و از همه مهم‌تر اين‌كه طوري اردو را در ظرف اين مدت ياد گرفته بودند که مي‌توانستند شعر هم بگويند و سخنراني هم بکنند، و كلاً ادبيات آن کشور را بلد شدند. اين، خيلي کار سختي است، مثلاً شايد يک نفر فارسي را ياد بگيرد و بتواند به فارسي صحبت و سخنراني هم بکند، ولي براي شعر گفتن طرف خيلي بايد کار کرده باشد و به خوبي بتواند از ادبيات و شعر آن‌ها استفاده کند. شهيد گنجي به لحاظ همان ويژگي و استعداد خاصي که داشتند، اين زبان را فرا گرفتند و توانستند با همه ارتباط خيلي خوبي برقرار کنند. با گروه‌هاي مختلف نشست داشتند و کتاب‌هاي مختلفي را درباره پاکستان مثل زن در پاکستان و راديو و تلويزيون در پاکستان نوشتند و تحقيقات مفصل، مختلف و خوبي را انجام دهند. به خاطر همين فعاليت‌ها لحظه‌اي که شهيد گنجي به شهادت رسيد، پرتيراژترين روزنامه لاهور که «جنگ» است، نوشت: «قلب تپنده لاهور از کار افتاد». فکر مي‌کنم به راحتي نشود از كنار اين جمله گذشت که يک روزنامه مثلاً بنويسد که قلب تپنده لاهور از کار افتاد؛ اين جمله خيلي پرمغز است. يا مثلاً جملاتي که آن زمان خود بي‌نظير بوتو و نواز شريف و شخصيت‌هاي مختلف آن‌جا مي‌گفتند و شهيد گنجي را به اسم کوچک مي‌شناختند. طوري شد که وقتي شهيد گنجي رفت، کنسولگري آمريکا از رونق افتاد؛ اين اصطلاحي بود که اين‌ها به کار مي‌بردند؛ چون آمريکا و عربستان آن‌جا خيلي نفوذ دارند. شهيد گنجي با مردم، خوب ارتباط برقرار کرد و آن‌ها را عملاً از رونق انداخت و خودش توانست به يک جايگاه تثبيت شده برسد. گرفتن پنجاه و چهار مراسم توديع از سوي گروه‌ها و اصناف مختلف در لاهور پاکستان، مسأله‌اي نيست که بشود به راحتي از آن گذشت. بعضاً احساس مي‌کنم که شهيد گنجي را پاکستاني‌ها خيلي بهتر از خود ايراني‌ها شناختند. متأسفانه شهداي ما و همه آدم‌هايي که شهيد مي‌شوند، در کشور ما بعد از شهادت‌شان شناخته مي‌شوند، يا مثلاً بزرگان ما درباره‌شان صحبت مي‌کنند، اما شهيد گنجي واقعاً در پاکستان محبوب بود و ما بايد دنبال راز اين باشيم که چرا شهيد گنجي در پاکستان محبوب بود. يعني بعد از گذشت بيست سال از شهادت شهيد گنجي، کساني هستند که از پاکستان زنگ مي‌زنند، به ايران مي‌آيند و حتماً سراغ بچه‌هاي شهيد گنجي را مي‌گيرند که آنها را پيدا بکنند و با ايشان حرف بزنند، اما متأسفانه شهيد گنجي در کشور خود ما خيلي مظلوم واقع شده و به نوعي فراموش شده است. حالا بعد از دو دهه حضرت عالي و بقيه دوستان داريد زحماتي مي‌کشيد تا شهيد گنجي مجدداً ياد و خاطره‌اش زنده شود، اما توقع و انتظار ما بيشتر است، بالاخره اولين ديپلماتي بوده که در خارج از کشور شهيد شده و به صورت رسمي خبر شهادتش پخش شده، ما کساني را داشتيم كه قبل از شهيد گنجي ربوده شدند، اما هنوز خبر شهادت‌شان به صورت رسمي ابلاغ و تأييد نشده و شهيد گنجي اولين ديپلمات شهيد خارج از ايران است که من هر از گاهي كه روزنامه‌هاي پاکستان را تورق مي‌كنم، مي‌بينم صحبت‌ها، تصاوير و عکس‌هايي را ـ هم از زمان زنده بودنش و هم از زمان شهادتش ـ پوشش داده‌اند. قبل از شهادت شهيد گنجي هم امکان ندارد شما هفته و روزي در خصوص خانه فرهنگ لاهور خبري را در مطبوعات آن‌جا نداشته باشيد و حالا فکر مي‌کنم بايد اين موضوع را به عنوان يک راز دنبالش گشت، که چرا شهيد گنجي توانست اين همه دل مردم پاکستان را به دست بياورد؛ من يكي نمي‌دانم اين راز چيست؟
به هر حال يکي از عواملي که مي‌توانسته رازگشاي اين شخصيت عزيز و دوست داشتني باشد، نشر آثار و پرداختن به زندگي و فعاليت‌هايش بوده و هست.
 قبل از شهادت شهيد گنجي همسرشان معلم بودند، ولي وقتي شهيد گنجي به پاکستان را رفتند، عملاً اشتغال ايشان منتفي شده بود و تا چهار ـ پنج سال هم بعد از شهادت شهيد نيز همسر‌شان سر کار نمي‌رفتند، بعداً دوباره شروع به کار کردند. ببينيد، به لحاظ مالي هيچ وقت براي انسان اتفاق آن‌چناني نمي‌افتد، بالاخره آدم‌ها و کساني هستند که مشکل فرد يا خانواده را مرتفع مي‌کنند، اما آن‌چه مهم است بار عاطفي است، که هيچگاه در اين مدت از بچه‌هاي شهيد گنجي دلجويي لازم را نكرده‌اند. خب، بعضاً وزارت خارجه مي‌رفتيم، خاطرم است زمان دکتر ولايتي رفتيم و از آن‌ها اين گلايه را کرديم که بچه‌هاي شهيد گنجي مشکل مالي ندارند، اگر هم مشكلي باشد حل مي‌شود، اما يک بار از اين‌ها احوال‌شان را نپرسيده‌اند. مثلاً برگزاري مراسم سالگرد شهيد گنجي را ما خودمان پيگيري مي‌کرديم، تا بلکه مثلاً نفر پنجم ـ ششم وزارت خارجه در قم يا از اين طرف و آن طرف ـ كسي كه به نوعي رفيق شهيد بوده ـ يک کاري براي سالگردش بکند. خب، توقع و انتظار ما چيز ديگري است... از بچه‌هاي شهيد گنجي، سبحان حدوداً چهارسال و نيمه و نادر دو سال و نيمه بودند که پدرشان شهيد شد، به نظرم اين خلاء بي‌پدر بودن را مي‌شد به نوعي با تفقد و اين‌كه کسي مي‌آمد و احوال‌شان را مي‌پرسيد پر كرد. شما اگر خانوادة شهيد گنجي را نگاه بکنيد، حتي يک امتياز از بنياد شهيد نگرفته‌اند. مادرم پولي را که از بابت مادر دو شهيد بودن مي‌گيرد، همه را خيرات مي‌کند. حقوقش را با فشار ما مي‌گيرد و با اين حقوق، بيش از سي ـ چهل نفر را تحت پوشش دارد و همه را کمک مي‌کند، اما توقع ما در جامعه ارزشي اين است که فقط يك مسؤول مياني مملکت احوال اين بچه‌هاي ما را بپرسد. ما توقع مالي که نداشتيم، توقع معنوي و عاطفي داشتيم که اين هم انجام نشد و واقعاً شهيد گنجي مظلوم واقع شد. مي‌خواهم نسبت به مسؤولين استان خودمان گلايه کنم، بعضي مواقع احساس مي‌کنم که اي کاش شهيد گنجي متولد يکي از روستاهاي استان فارس يا کرمان مي‌بود، چون مي‌دانم استان‌هاي ديگر از موقعيت و پتانسيل چنين شخصيت‌هايي استفاده بهينه مي‌کنند؛ منتها استان ما خير.
شهيد گنجي، يعني کسي که با يتيمي بزرگ شده، کسي که سايه پدر را نداشته، کسي که خودش مسؤوليت مادر و خانواده‌اش را از سن يازده سالگي داشته، کسي که با کمترين امکانات بزرگ شده، و در عين حال به هيچ جا هم وصل نبوده، از هجده سالگي از شهرستان بدون هيچ امکاناتي به تهران آمده با استعداد خودش و بدون کمک کسي توانسته به جايي برسد و غير از خدا هيچ کس را نداشته و بالا آمده، در کمترين سن ممكن يعني بيست و چهار سالگي مسؤوليت ديپلماتيک گرفت و رفت و سه سال و نيم هم ماند و اين همه منشأ خير و برکت و تحقيق و هم مسائل شد و آخرسر هم با خون خودش مظلوميت کشور ما را به اثبات رساند، اما آن‌چه ما از مسؤولين انتظار و توقع داشتيم برآورده نشد. واقعاً سخت است، فقط گفتنش راحت است كه يک آدم هيجده سالة يتيم، با آن حالت به تهران بيايد، در عرض پنج ـ شش سال تمامي مراتب و مراحل ترقي را بپيمايد و در بيست و چهار سالگي به خارج برود. الان بچه‌هاي بيست و چهار ساله ما را نگاه کنيد، شهيد گنجي بيست و چهار ساله، چنين مسؤوليت بزرگي را گرفت و کسي را هم نداشت تا حمايتش کند.
از يک جاي محرومي به تهران مي‌آيد، به مدرسه عالي شهيد مطهري مي‌رود و مطالعه و تحقيق مي‌کند و کار ياد مي‌گيرد و کار هم ياد مي‌دهد؛ اين خيلي ارزشمند است. عرض کردم يکي از چيزهايي که مي‌توانست رازگشاي اين شخصيت عزيز باشد آثارش بود كه متأسفانه مكت.م مانده...  
نزديک به ده عنوان از آن تحقيقات قابليت کتاب شدن را دارد، مثلاً نگاهي به مطبوعات که سه جلد است، اين قابليت را دارد که به يک کتاب سه جلدي تبديل شود. چون رايزني‌هاي فرهنگي کشورهاي مختلف در لاهور بوده، در مورد تمام آن‌ها توضيحاتي داده است. همچنين نگاهي به احزاب، قابليت کتاب شدن را دارد. حدود ده ـ سيزده تا از اين تحقيقات مي‌تواند کتاب‌هاي خوبي شود، ولي احساس مي‌کنم زمان انتشار بعضي‌ نوشته‌هايش گذشته است. متأسفانه شهيد گنجي هنوز در استان ما ناشناخته است. در خصوص نادر که مظلومانه شهيد شد، هيچ وقت برايش برنامه‌ مفصلي نمي‌گيرند. البته او دانشجو بوده و هرگاه مراسمي براي دانشجويان شهيد مي‌گيرند، اسم نادر هم هست، ولي چرا ما اصرار نداريم مراسمي براي شهيد نادر بگيريم؟ چون صادق شخصيتش فرق مي‌کرده، نه تنها کشوري بوده، بلکه منطقه‌اي هم بود، اصولاً شهادت شهيد گنجي دستاوردهاي خوبي براي نظام داشت، يعني هم وجودش و هم شهادتش براي نظام پربرکت بود. حالا چرا مي‌گويم شهيد گنجي منطقه‌اي و بين المللي است؟ زيرا اگر شما در اينترنت و موتورهاي جست وجوگر اينترنتي اسم شهيد گنجي را به انگليسي سرچ کنيد، صددرصد، صدها صفحه مطلب راجع به شهيد گنجي مي‌آيد. تحليل‌هاي روزنامه‌ها و مجلات خارجي راجع به شهيد گنجي، شرايط ايران و پاکستان که قبل و در دوران شهيد گنجي چگونه بوده و بعد از آن‌که ايشان شهيد شد، چه تأثيراتي بر ايران و پاکستان گذاشته است. حتي ديکشنري‌هاي معروف، ويکي پديا يا فيس بوك، درباره شهيد گنجي صفحه دارند و مطلب نوشته‌اند، ولي اگر شما به فارسي بزنيد، همين صفحات خيلي خيلي محدود است. به نظرم حيف است که شهيد گنجي را فقط در محافل بين المللي بشناسند.         
       
شما معمولاً شهيد گنجي را با چه خاطره‌اي به ياد مي‌آوريد؟
شهيد گنجي يک ويژگي‌هاي خاصي داشت. به رغم اين‌که اوج فعاليت‌هايش از نوجواني شروع شد و در زمان شهادت فقط بيست و هفت سال‌ داشت، منتها هر وقت از پاکستان به تهران و از تهران به شهرمان برازجان مي‌آمد، اگر بزرگان مي‌خواستند کاري بکنند، به رغم اين‌که سنش کم بود، حتماً با او مشورت مي‌کردند و براي‌شان خيلي مهم بود که نظرات صادق را بگيرند. از زماني كه کم سن و سال‌تر بوديم نيز خاطراتي درذهنم مي‌آيد. يكي اين است که صادق با وجود مشغله بسيار زياد و محدوديت‌هاي زماني که داشت، وقتي به برازجان مي‌آمد نمي‌توانست يکي دو سه روز بيشتر بماند، برنامه‌هايش  پر بود، ولي مي‌دانست که من به فوتبال علاقه دارم و حتماً مي‌گفت توپ بياور تا سه گل با هم بازي کنيم. اينها چيزهايي است که در خصوص شهيد گنجي در ذهنم مانده است. او هميشه برايم يک الگويي بود که به وسيله آن خودم را پيدا بکنم و بشناسم و هميشه، اين برايم خيلي مهم بود که شهيد گنجي، فقط يک پسر يتيم بود و با آن امکانات کمي که داشت، به کجا رسيد و چگونه هم رسيد. اين‌ها هميشه برايم اساسي و مهم بود و شهيد گنجي برايم الگو بود، هر چند ما نتوانستيم مثل آن‌ها باشيم، ولي سعي و تلاش‌مان را کرديم بلکه بتوانيم به شهيد گنجي نزديك باشيم.
شهيد گنجي به نوعي خودش را موظف مي‌دانسته تا به شخصيت شما پر و بال بدهد، ولي اين دقت و اين ارج گذاشتن تقريباً شامل همه مي‌شده است. ايشان جزو آدم‌هايي بوده که به اطرافيان خودشان اعتماد به نفس مي‌دهند، در حالي كه عده زيادي در جامعه ـ وقتي پاي‌مان را از خانه بيرون مي‌گذاريم ـ مي‌خواهند اعتماد به نفس را از ما بگيرند...
ببينيد، شهيد گنجي يک آدم خاص بود، زماني که کنارش مي‌نشستيد احساس امنيت و غرور مي‌کرديد، احساس اين‌که مي‌توانيد به درد خود و جامعه‌تان بخوريد و اين‌ها همه، چيزهايي بود که شهيد گنجي به شما منتقل مي‌کرد. اين‌ها همه دال بر اين بود که مي‌توانيد مفيد باشيد و اين، به هيچ وجه چيز کمي نيست؛ آدم چنين احساس مثبت و خوبي پيدا مي‌کرد.

بنده در خصوص برادر شهيدم يک خاطره ديگر نيز دارم و آن اين‌که زماني که هوشنگ به شهادت رسيده بود، نادر از جبهه برگشت و وقتي پيكر پاك هوشنگ را دفن کردند، کنار مزار مطهر شهيد هوشنگ مزارعي، جاي يک مزار ديگر خالي مانده بود. نادر پايش را آن‌جا گذاشت و گفت کسي را اين‌جا دفن نکنيد، ممکن است لازم شود. هنوز چهل روز از شهادت هوشنگ مزارعي نگذشته بود که نادر شهيد شد و داشتيم همان‌جا پيكر پاكش را دفن مي‌کرديم و باز هم يک جاي خيلي کوچک تقريباً «لچکي» و مثلثي مانند باقي مانده بود. خاطرم است که صادق گفت: "حق نداريد کسي را اين‌جا دفن کنيد." چهار سال بعد از شهادت نادر، همان جاي کوچک را به سختي و مشقت درست کرديم و صادق را آن‌جا گذاشتيم تا به وصيتش عمل كرده باشيم؛ اين نکته جالبي بود که دوست داشتم بگويم.

 
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 63، بنیاد شهید و امور ایثارگران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده