«خورشید دیزان»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمدباقر آقااحمدی»، زمستان ۱۳۴۸ بود. برف سنگینی روستای دیزان طالقان را پوشانده بود. در خانهای محقر، با بوی نان تازه و گرمای کرسی، نوزادی پا به جهان گذاشت که صدای گریهاش با زمزمه اذان پدر در هم آمیخت. نامش را "محمدباقر" گذاشتند؛ نامی که یادآور ماندگاری و استقامت بود.
کتاب و کوه
محمدباقر در ششسالگی، با کفشهای وصلهدار و کیف پارچهای دستساز مادر، پا به دبستان گذاشت. هر روز چهار کیلومتر راه میان برف و باران را پیاده میپیمود. معلمش میگفت: "این بچه نمرههایش همیشه بالاست، انگار کتابها را با نور چراغ نفتی میبلعد! "
آتش در دل برف
سال ۱۳۶۰ بود. محمدباقر حالا نوجوانی شده بود که همپای پدر در کشتزارها کار میکرد. یک روز که از مدرسه برمیگشت، صدای رادیو توجهاش را جلب کرد: "خرمشهر آزاد شد! " این خبر، آتشی در دلش روشن کرد. همان شب به بسیج روستا رفت و گفت: "میخواهم مثل شهید همت باشم. "
آزمون ایثار
۲۶ فروردین ۱۳۶۶. محمدباقر با چمدانی کوچک پر از قرآن، عکس امام و چند دست لباس، در جمع رزمندگان ایستاده بود. مادرش انگار میدانست، هنگام خداحافظی در گوشش خواند: "یا علی اکبر... پسرم، برو که حسین (ع) نگهبانت باشد. "
فتح خون
۱۴ تیر ۱۳۶۶ - منطقه "ماهوت" عراق. باران گلوله میبارید. محمدباقر که حالا بهعنوان تیرانداز زبده شناخته میشد، ناگهان خود را روی خاکریزی دید که دشمن از فاصله ۵۰ متری پیشروی کرده بود. همان لحظه، ترکشی به سینهاش اصابت کرد. همرزمش تعریف میکرد: "وقتی به او رسیدم، با لبخند گفت: قرآنم را به مادرم برسان... و شهید شد. "
بازگشت به دیار نور
پیکر پاکش را به زادگاهش برگرداندند. مردم دیزان روی دستهایشان از کوهها گذراندندش؛ گویی کوههای طالقان برای آخرین بار فرزند دلیر خود را بدرقه میکردند. امروز مزارش در گلزار شهدای دیزان، زیارتگاه عاشقان شده است.
وصیت شهید:
در آخرین نامهاش نوشته بود: "مادرجان! نگران نباش. اینجا دانشگاه عشق است. ما شاگردان امام حسین (ع) هستیم. اگر برگشتم، ادامهدهنده راه شهدا هستم و اگر نیامدم... بدانید در آغوش امام زندهام. "
انتهای پیام/