سیری در خاطرات و حیات طیبه شهید «علی‌اصغر الیاسی»:
شهید «علی‌اصغر الیاسی» از شهدای مدافع حرم است. از او روایت شده است: «مُوذن و  مُکبر و مداح مسجد بود. در نوجوانی به بچه‌های حوزه و مسجد آموزش قرآن می‌داد.»

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «علی‌اصغر الیاسی» در هجدهم اسفند سال 1373، در خرمدشت از توابع شهر کرج به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده‌ای پنج‌نفره بود. پدرش تعزیه‌خوان بود. علی‌اصغر با مجلس تعزیه و عزای سید و سالار شهیدان انس و الفت داشت و از دوران خردسالی و کودکی راه پدر را در پیش گرفت و تعزیه‌خوان اهل‌بیت شد. به دلیل اینکه مادر بیرون از خانه مشغول به کار بود با اینکه چهار سال بیشتر نداشت از خواهر نُه ماهه‌ی خود نگهداری می‌کرد و در کارِ  خانه کمک‌حال مادر بود. از نُه تا دوازده سالگی کنار مادر در گلخانه مشغول به کار بود و از دوازده سالگی شغل بنایی را تجربه کرد. در کلاس پنجم ابتدائی رتبه اول  قرائت قرآن در شهرستان ساوجبلاغ را به دست آورد و همان سال در حوزه ابوذر غفاری عضو بسیج شد. مُوذن و  مُکبر و مداح مسجد بود. در نوجوانی به بچه‌های حوزه و مسجد آموزش قرآن می‌داد.

زندگی نامه

به ورزش هم علاقه داشت و در رشته ورزشی کشتی چند مدال باشگاهی و شهرستانی کسب کرد. در سال 1392 دیپلم فنی و حرف‌های گرفت و دوران سربازی را در سپاه نظرآباد گذراند. وارد سپاه شد تا بتواند به سوریه اعزام شود و از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند. دو سال در سپاه، لشکر ده سیدالشهدا حضور داشت.

در چهارم تیرماه 1397 برای اولین بار به سوریه اعزام شد.

هنوز تابستان تمام نشده بود  که در جنوب حلب در گشت و بازرسی مناطق اطراف حلب به همراه هم‌رزمانش با خودرو گرفتار تله انتحاری شدند، شهید علی‌اصغر الیاسی به همراه دوست و هم‌رزمش فرهاد طالبی به شهادت رسید.

مزار این شهید در بهشت رقیه شهر چهارباغ شهرستان ساوجبلاغ البرز است.

آنچه در ادامه می خوانید گزیده‌ای از خاطرات شهید علی اصغر الیاسی است. 

 

                                                    بهترین چای دنیا

پدرش سرکار بود. من هم میرفتم سرکار، علی‌اصغر با اینکه چهار، پنج سال بیشتر نداشت. هم پدر خانه و هم مادر خانه بود. بچه‌داری و خانه‌داری می‌کرد. یادم هست یک روز از سرکار می‌آمدم خانه. توی راه با خودم میگفتم: «کاش رسیدم خانه یه چایی باشه بخورم.» چای خیلی دوست داشتم. وقتی رسیدم، اصغر دوید و آمد، گفت: «مامان برات چای دم کردم!» خیلی خوشحال شدم، اما با دیدن چراغ خاموش ناراحت شدم و گفتم: «اصغر چرا چراغ نفتی رو روشن نکردی؟ چطور چای دم کردی؟» آن موقع توی چهارباغ گاز نداشتیم. گفت: «مامان! دیدم آفتاب خیلی داغه، آب رو گذاشتم داغ بشه!» رفتم دیدم چای خشک را ریخته داخل  لیوان درش را گذاشته! من آن چای را خوردم، خدایی انگار تمام خستگیم در رفت.

رقیه آخشیک (مادر شهید)

 

                                                            کربلا

اصغر همیشه میگفت: «مامان! من دوست دارم کارهای بزرگ انجام بدم، برام خیلی دعا کن.»

میگفتم: «مادر! من نمیدونم تو  از خدا چی میخواهی، هرچه هست، هرچه دوست داری، خدا بهت بده.»

تازه یک ماهی بود رفته بود سر کار جدیدش، داشتم توی حیاط لباس می‌شستم، گفت: «مامان چادر سرکن میخوام ببرمت یه جایی.» هیچوقت من را سوار موتورش نمیکرد. میگفت «ناموسم رو سوار کنم، اگه اتفاقی بیفته چکار کنم.»  چند روز قبل بهش گفته بودم که در مسجد ثبت نام میکنند برای کربلا، خیلی آرزو دارم بروم. سوار موتورش شدم. اصغر من را برد، برایم پاسپورت گرفت. بعد رفت یک چک از برادرم گرفت و رفت مسجدچک را داد و  اسم من را در سفر کربلا نوشت. باورم نمیشد. گفتم: «مادر من خیلی آرزو دارم برم امام حسین(ع) رو زیارت کنم، اما تو  وقت زن گرفتنته، خواهر و برادرت کوچیک هستن، وقتش نیست من برم، شما واجبتر هستید.»

گفت: «مامان این هم واجبه تو نگران نباش.»

رفتم کربلا. از کربلا که آمدم، تمام گلدانهای حیاط را آورده بود توی کوچه. کوچه را آب و جارو کرده بود. وقتی رسیدیم یک دستهگل به من داد و مرا محکم بغل کرد و بوسید، بعد گفت: «وایسا ببینم این چیه زیر پات مامان.» وسط کوچه بود .خم شد و پایم را بوسید. زانویش رفت توی آب جوب وسط کوچه. همه فامیلها و همسایه‌ها که برای دیدن من آمده بودند این صحنه را دیدند. همه را دعوت کرد. جلوی پایم قربانی سربرید و میهمانی داد. تا به‌حال، من و پدرش او را اینقدر خوشحال ندیده بودیم. انگار میخواست از خوشحالی پرواز کند. انگار به مهمترین آرزوی زندگیاش رسیده.

رقیه آخشیک (مادر شهید)

                                               آخرین روضه

گفته بودند مخابرات را زده‌اند. خیلی نگران بودم. اصغر در همان قسمت بود. فردایش اصغر  زنگ زد، خیلی خوشحال شدم که تنش سالم است و صدایش را میشنوم. گفتم: «مامان از نگرانی مُردم.»

اول محرم بود، گفتم: «یک روضه بخوان.» یک روضه از حضرت زینب (س) خواند.

داشتم گوش می‌دادم. پدرش خوابیده بود. گفتم: «اکبر ببین! اصغر چه نوحه‌ای می‌خونه.»

پدرش گفت: «گوشی رو بده بهش ببینم، بگو برای من هم بخونه.»

مثل حضرت امام حسین(ع) و حضرت علی‌اکبر (ع)، پدرش این طرف گوشی، و او، آن طرف گوشی، پدرش روضه امام حسین (ع) را می‌خواند و اصغر روضه‌ی حضرت علی‌اکبر (ع) روضه آخرش بود. هنوز هم روضه‌ی آن روزش در گوشم هست. گاهی اوقات با خودم می‌گویم، کاش صدایش را ضبط کرده بودم.

رقیه آخشیک (مادر شهید)

                                                           بستنی

رفته بودم حوزه بسیج، برای دیدن اصغر، از سرکار که می‌آمد یک‌راست می‌رفت حوزه. ما خیلی کم در خانه می‌دیدیمش. رسیدم. هنوز نیامده بود. چند دقیقه‌ای ماندم، دیدم اصغر با دو تا کیسه پلاستیکی پر از بستنی وارد شد. گفتم: «بابا اینا چیه؟»

گفت: «برای بچه‌ها بستنی خریدم.»

به هر طریقی بود می‌خواست بچه‌ها را به محیط حوزه و پایگاه بسیج جذب کند.

گفتم: «اینکارها چیه؟»

گفت: «یک کار فرهنگی!» بعد خندید و رفت به سمت بچه‌ها. اصغر که شهید شده بود، همهی بچه‌های محل میگفتند «ما می‌خواهیم مثل شهید الیاسی بسیجی بشیم و لباس بسیج بپوشیم.»

اکبر الیاسی (پدر شهید)

                                                          چکمه

ساعت سه صبح بود، ورودی علیخان سلطانی داشتم فضای سبز را آبیاری می‌کردم. چکمه پوشیده بودم تا پاهایم خیس نشود. اصغر آمد. خم شد و چکمه‌های من را بوسید و گفت: «بابا! شب من با مادر و خواهر و برادرم خداحافظی کردم، ولی پروازم کنسل شد. دیگه نرفتم خونه مامان اینا رو بیدار کنم، رفتم حوزه خوابیدم، الان دارم می‌رم، اگر خبر شهادت من رو از فضای مجازی شنیدید توجهی نکنید و خبر شهادتم رو مستقیم از لشکر بگیرید.»

وقتی داشت می‌رفت یاد امام حسین (ع) افتادم که رفتن علی اکبرش را تماشا می‌کرد. زیر لب خواندم «علی جان! چند قدم را تو برو پیش چشمان ترم، یک نظر بار آخر قد و بالای تو را بینم پسرم.» اصغر من هم، علی‌اکبری شد.

اکبر الیاسی (پدر شهید)

                                                       پرنده در قفس

اسمش برای رفتن به سوریه درآمده بود، شب آمد خانه، آرام و قرار نداشت. واقعاً آرام و قرار نداشت به من گفت که اسمش برای رفتن به سوریه درآمده ولی از من خواست به مادرش چیزی نگویم. تا مادرش را آماده کند. آن شب چند بار من از خواب بیدار شدم دیدم در حال نماز خواندن است. چند تا وصیت‌نامه شهدا جلویش بود و دعای توسل. از شوق خوابش نمی‌برد. همیشه وصیت‌نامه‌ی شهدا را می‌خواند و می‌گفت «اگر می‌خواهید خداوند شهادت رو روزی شما کنه، وصیتنامه‌ی شهدا رو بخوانید ببینید اینها کی بودن و چه روزگاری داشتن و چشم از چه چیزهایی پوشاندن و پرواز کردن و رفتن.»

خودش هم مثل یک پرنده توی قفس بود تا بالاخره رضایت من و مادرش را گرفت و رفت سوریه

اکبر الیاسی (پدر شهید)

                                                       می‌خواستم بدانم

زمانی که می‌خواستند بدن اصغر را بگذارند توی قبر به امام جمعه گفتم: «اگر اشکال نداره، من اصغرم رو توی قبر بذارم. می‌خوام بدونم، می‌تونم حالی که امام حسین (ع) وقت دفن علی‌اصغرش داشت رو تجربه کنم. من که یک عمر در تعزیه حسین حسین می‌کنم، می‌خوام ببینم می‌تونم در برابر دردی شبیه به دردی که امام حسین (ع) تحمل کرد تاب بیارم.» اصغر را به من دادند که بگذارمش داخل قبر، اصغر پهلوان بود و هیکل درشتی داشت. گفتم «اصغر کمکم کن بابا! خودت کمکم کن.» بدن اصغر  یک دفعه مثل بدن یک بچه سبک شد و خیلی راحت گذاشتمش داخل قبر.

اکبر الیاسی (پدر شهید)

                                                         عیدی معنوی

هر سال یک ماه مانده به عید نوروز، عیدی من را می‌داد و می‌گفت: «خواهر چشمش به دست برادراست.» سال نود و شش گفت: «امسال عیدی شما معنوی شده، می‌خوایم بریم جنوب، راهیان‌نور.»

آن سال سفره‌ی هفت سین را در سین، سربلندی شهدا شریک شدیم. ما را ثبت‌نام کرد راهیاننور، عید نود و شش را  کنار شهدای گمنام شروع کردیم. اصغر  میگفت: «هر حاجتی داری از شهدا بگیر.» نمیدانستیم که در سال نود وهفت، علی‌اصغر برادرم، کنارم نیست و عیدی معنوی امسال را از خود او میخواهم بگیرم.

فاطمه الیاسی (خواهر شهید)

                                                      روز عشق

روز ولنتاین سال 1396 بود، که من به اصغر پیامک دادم و ولنتاین را تبریک گفتم، آمد کلی من را دعوا کرد و گفت: «خواهر من ما مسلمان هستیم مگر ولنتاین برای ماست؟! چرا این پیامکها را به من دادی کلی سر من غُرغُر کرد اگه روز عشق میخواهی تبریک بگویی روز ازدواج حضرت، فاطمه زهرا (س) و حضرت علی (ع) را باید تبریک بگویی، خیلی ناراحت شدم گفتم من را نگاه کن حالا آمدهام یک پیامک تبریک بدم، او آمده اینطوری با من دعوا میکنه! من هم به روی خودم نیاوردم از کسی ناراحت شدم ولی خب متوجه شد، برای من یک ساعت قرمز خریده بود و یک گل  قرمز آن را در یک پاکت کادو آورد و به من داد. گفت:

«نمی‌خوام دلت بشکنم ولنتاین مبارک، ولی یادت باشه امسال برات این هدیه روخریدم که ناراحت نشی! ولی روز عشق ما مسلمونا روز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) هستش.» هر وقت به ساعتی، که اصغر هدیه داده نگاه میکنم به یاد حرفهای آن روزش میافتم.

فاطمه الیاسی (خواهر شهید)

                                                              عقد اخوت

دوره آموزشی دو ماهه‌ی ما در سال 1395 در پادگان قدس همدان بود. من قبلاً عقد اخوت را خوانده بودم و آدابش را میدانستم، برای اصغر هم توضیح دادم و گفتم که باید یک متن عربی را بخوانی، یک سری دِ ین  به گردن من و شمایی است که با همدیگر عقد اخوت را خواندیم، مثلاً اگر شما به زیارت بروی ثوابش برای من هم نوشته میشود، شهید که شوی حق ورود به بهشت را نداری تا اینکه من بیایم. شما هر کار خیری که انجام بدی ثوابش برای برادرت هم هست و...

ما رفتیم مزار شهدای گمنامِ پادگان، عقد اخوت را همانجا خواندیم حتی دست روی مزار شهیدان گذاشتیم تا با آنها هم عقد اخوت بخوانیم، بعد از اینکه عقد اخوت را برای اصغر توضیح دادم دیگر نفر نمانده بود که اصغر با او عقد اخوت نخوانده باشد! به او گفتم: «اصغر داداش با هر کسی که نباید عقد اخوت بخونی!

آدابی داره، باید بشناسیش ببینی به دردت میخوره بعد با او رفاقت کنی. می‌گفت:

«نه. من خودم که شهید نمیشم ولی مطمئنم یکی از این بچه‌ها شهید میشه و دست من رو اون دنیا می‌گیره.»

ما که رفتیم با چند تا از بچه‌های گروهان دیگر عقد اخوت ببندیم یکی از بچه‌ها گفت: «من با اصغر عقد اخوت نمی‌بندم، اصغر خیلی شوخ طبعِ، مدام درحال شوخی کردن و شیطنت با بچه‌هاست،اینکه شهید نمیشه!»

بعداز شهادتش، برای زیارت مزار اصغر رفتم گلزار شهدای چهارباغ، آن بندهی خدا هم آنجا بود، به محض دیدن من به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:

«شما بردید. با اصغر عقد اخوت خواندید من جا ماندم  و یک دنیا حسرت.»  گفتم: «خیالت راحت، اصغری که من میشناسم مطمئن باش تو هم شفاعت میکنه.»

حسین ناصری (دوست شهید)

 

                                                            شهید زنده

یادم هست جشن پتو گرفته بودیم. چون کشتی‌گیر بود و فن بلد بود، نمیتوانستیم خودش را بیندازیم وسط. همه را انداختیم وسط. خودش بانی شد. پتو را آورد بچه‌ها را جمع کرد، یکی یکی همه را انداختیم توی پتو و پرت کردیم تا سقف. خود فرمانده گروهان را هم آوردیم. فرمانده گروهان میگفت: «برای من زشته، آبروم میره.» پرتش کردیم رفت بالا. اصغر من را از پشت گرفت، گفت: «اینو ننداختیم» من را هل داد تو پتو، سریع بلندم کردند. دو  بار پرت کردند. سومین بار وقتی با صورت آمدم پایین. داشتم قیافه‌های همه را میدیدم. اصغر گوشه پتو را رها کرد و رفت کنار. من دمر افتادم و داغون شدم. به هر زحمتی بود بلند شدم، خودش را هر کاری کردیم نتونستیم بگیریمش. هر کاری میکردیم هی دست و پایمان را  میگرفت. زورمان بهش نمی‌رسید. عاقبت پتو را انداختیم رویش. هرکس میرسید یک ضربه میزد. از حرص اینکه نتوانسته بودیم بیندازیمش توی پتو.

میگفت: «شهید زنده رو میزنید؟!» اصلاً  فکر نمی‌کردیم شهید بشود. بچه‌ها می‌خندیدند و لگد می‌زدند و می‌گفتند: «آره حتما تو شهید می‌شی.»

دوست شهید

 

انتهای پیام/

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده