سیری در حیات طیبه شهید اینانلو:
نوید شاهد البرز در هفته مقاومت، زندگی‌نامه و خاطرات شهید «محمد اینانلو» » از شهدای مدافع حرم استان البرز را منتشر می‌کند.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمد اینانلو» در ۱۸ فروردین سال ۱۳۶۷در بوئین زهرای قزوین، روستای محمد آباد به دنیا آمد. قبل از تولدش خانواده‌ی محمد در تهران زندگی می‌کردند، ولی به دلیل موشک باران تهران به قزوین رفتند و پس از به دنیا آمدنش به تهران بازگشتند.

مدافع حرم

یک خواهر و دو برادر دارد و فرزند دوم خانواده است. دوران ابتدایی را در منطقهی ابوذر تهران گذراند. پس از آن به دلیل شرایط شغلی پدر به کرج نقل مکان کردند. محمد تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ارشد، رشته‌ی علوم سیاسی در دانشگاه آزاد کرج به پایان رساند. چهارده ساله بود که عضو فعال بسیج شد.
محمد در بسیج فعالیت‌های خالصانه زیادی انجام داد و برای توان مدیریتی و آمادگی جسمانی و نظامی بالایش مسئولیت‌هایی همچون فرمانده دسته ویژه گردان ۱٠۶ عاشورا گردان نمونه ۱۳۸۴، مسئول اطلاعات و عملیات گردان امنیتی امام علی (ع)، فرمانده پایگاه سیدالشهدا (ع)، جانشین عملیات حوزه ۴۱۳ شهید بهشتی و مسئول اطلاعات عملیات گردان تکاور حمزه سیدالشهدا (ع) را به او واگذار کردند. همچنین او علاوه بر گذراندن دوره‌های آموزشی نظامی متعدد مانند جنگ شهری، رهایی گروگان و سلاح کشی، دورهی آموزشی آتش نشانی، راپل، غواصی و نجات فرودگاهی را هم گذراند. محمد در امور فرهنگی و برگزاری هیئات مذهبی هم فعالیت داشت. همچنین او مدرک روزنامه نگاری و گرافیک مطبوعاتی مؤسسه توانا را در کارنامه‌ی خود دارد.
او به نماز اول وقت و حلال و حرام بسیار اهمیت می‌داد. محمد مداح و قاری قرآن بود و خود را سرباز امام زمان (عج) (می‌دانست و می‌گفت: «سرباز امام باید از لحاظ فکری و جسمی آماده خدمت باشه.» در رشته‌های ورزشی اسب سواری، تیر اندازی، هاپکیدو و کاراته بسیار موفق بود و چندین مدال کسب کرد.

محمد در ۲۱ سالگی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک دختر به نام حلما است. او مسئول حفاظت فیزیکی فرودگاه و منطقه ویژه اقتصادی پیام بود و از این راه گذران زندگی می‌کرد.
در پانزده دی‌ماه سال ۱۳۹۴ در حالی که ۲۷ سال داشت داوطلبانه به سوریه اعزام شد. شش روز پس از اولین اعزامش در عملیات آزاد سازی حلب در خان طومان با تکفیری‌ها درگیر شد. محمد که تیربارچی بود مورد هدف گلوله‌ی تک تیرانداز داعش قرار می‌گیرد. هم‌رزمانش وی را به همراه سه تن از مجروحان داخل تویوتا می‌گذارند تا به عقب ببرند، اما خودرو مورد اصابت موشک کرونت قرار می‌گیرد و همگی در ۲۱ دیماه سال ۱۳۹۴ به شهادت می‌رسند. پیکر شهید محمد اینانلو از خودرو به بیرون پرتاب شده و تکفیری‌های داعش او را از منطقه خارج می‌کنند. او جاویدالاثر بود تا اینکه پس از شش سال، در شهریور ۱۴٠٠ پیکرش شناسایی شده و به وطن بازگشت. مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای امام زاده طاهر (ع) کرج می‌باشد.


بچه‌های سور‌ی
تصمیمش برای رفتن جدی بود. ناراحت شدم. گفتم: «دخترت حلماء رو به کی می‌سپاری؟» سرش را پایین انداخت و گفت: «مامان اگه بدونی سوریه با بچه‌ها چکار می‌کنند. تفنگ رو می‌گیرن بالا سرشون، اونا فکر میکنن اسباب بازیه؛ همین که میخوان تفنگ رو بگیرن تیربارونشون میکنن. اون وقت شما از حلماء برای من میگی! دختر من با اون بچه‌ها فرقش چیه؟ من نمیتونم این قدر بی‌تفاوت باشم.»
مادر شهید


کفش هایم خاکی نمی‌شد
بیست و هشت سالی بود که کارمند بودم. باغداری هم می‌کردم. هیچ وقت نشده بود کفش‌هایم خاکی و کثیف باشد. چرا که محمد همیشه آن‌ها را واکس می‌زد.
روزی که رفت، برای اولین بار کفش‌هایم خاکی بود. بچه عاقل و آرامی بود. روی حرف من، حرفی نمی‌زد. وقتی از من پرسید که ازش راضی هستم یا نه؟ گفتم: «من ازت خیلی راضیم.» هرروز به پدربزرگ و مادربزرگش سر می‌زد و در انجام کار‌ها کمکشان می‌کرد. کاری که به عهده من بود، او انجام می‌داد. می‌گفت: «بابا جان! درجایی که من هستم، شما هیچ مسئولیتی نداری.» کار‌ها را به نحو شایسته انجام می‌داد. زمینی برای باغداری داشتیم. محمد قبل از کاشت نهال، خوب تحقیق کرد.
با این که تازه مسئول حراست فرودگاه شده بود؛ از انجام کار‌های باغ غافل نمی‌شد.
راوی: پدر شهید


جوان امروز‌ی
چهل روز از شهادت محمد گذشته بود. همیشه عادتم بود به آرایشگاه سرکوچه می‌رفتم. آن روز نمی‌دانم چه شد که از آرایشگاه محله بالا سر درآوردم. وارد آرایشگاه شدم. پسر جوانی روی صندلی نشسته بود. کارش تمام شده بود و داشت در آینه به خودش نگاه می‌کرد و با موهایش ور می‌رفت. تقریبا هم سن و سال محمدم بود. به این فکر می‌کردم، یکی مثل محمد من در چه خیالی صبحش را شب می‌کرد، حال هم سن و سالانش در چه فکری هستند! دوست داشتم چیزی به او بگویم. دل دل کردم، اما.
نشستم و سلمانی موهایم را اصلاح کرد. کتم را پوشیدم که از آرایشگاه بیرون بیایم که دیدم پسر باز روی صندلی نشسته. سلمانی گفت: «بهش گفتم پدر شهیدی. اون هم به احترامت پاشد که اول کار شما رو انجام بدم.» خوشحال شدم از این که چیزی به پسر جوان نگفتم. جوانان ما آگاه هستند و این باعث خوشحالی است.
راوی: پدر شهید

آزمایش بابا
کار اعزامش جور نمی‌شد. یک هفته بود که امروز و فردا می‌کردند. عصر بود که به خانه امد. جلو پایم نشست و گفت: «بابا راضی نیستی من برم؟» چهل سال بود سرنمازم، از خدا توفیق شهادت می‌خواستم. گفتم: «چرا پسرم. من راضیم.» بعد از مادرش پرسید که آیا راضی به رفتنش هست یا نه. همسرم پیشانیش را بوسید و گفت:
«پسرم امروز دین و اعتقادات ما در خطر است. باید بروی.» بماند که آن لحظه گفتن آن حرف‌ها برایمان خیلی راحت نبود. روبه محمد گفتم: «اگه قسمت به رفتن باشه، حتما میری. نگران نباش.» محمد گفت: «پس چرا کارم جور درنمی‌آد؟» موقع رفتنش به شوخی گفتم: «راهی که انتخاب کردی، برگشتی ندارد.» سرش را به طرفم چرخاند و گفت: «خدا نکنه که برگردم.»
راوی: پدر شهید

عیدی
اولین مسافرتمان به مشهد بود. سال که تحویل شد، محمد قول داد هر سال وقت سال تحویل در حرم آقا باشیم. پنج سال بود که لحظهی تحویل سال در حیاط حرم بودیم. سال ۱۳۹۴ با سال‌های دیگر تفاوت بزرگی داشت. این بار سفرمان دونفره نبود. حلماء دخترم، همراهمان بود.
زمان تحویل سال محمد گفت: «یک چیزی از تو بخوام، نه نمیگی؟» خندیدم و گفتم: «مثلا چی؟» گفت: «امسال دعا کن من شهید بشم.» گمان نمیکردم چنین چیزی از من بخواهد. گفتم: «یه همچین دعایی خیلی سخته.» نگاهم کرد. دلم طاقت نیاورد. گفتم: «باشه دعا میکنم به آرزوت برسی. اما اگه قرار شهید شی، خوبه مثل حبیب ابن مظاهر شهید شی.» محمد خندید و گفت: «بهترین عیدی بود که تو عمرم گرفتم.»
راوی: همسر شهید

بچه مسلمان
از وقتی حلماء به دنیا آمده بود، محمد زودتر از سال‌های قبل به خانه می‌آمد.
چنان با دخترمان گرم بازی می‌شد که گاهی ناراحت می‌شدم. به اعتراض می‌گفتم: «دخترمان را بیشتر از من دوست داری.» می‌خندید و می‌گفت: «معلوم که این طور نیست. اول شما بعد دخترم.» بعد برای این که بیشتر سربه سرم بگذارد می‌گفت: «البته که دخترم یه چیز دیگه است.» دوست داشت دخترمان زینب وار بزرگ شود.»
راوی: همسر شهید

تابوت شهید
دورهی آموزشی محمد چهل و پنج روز طول کشید. اواخر روز‌های آموزشی بود که گفت: «آماده باشید ببرمتون خونه مادرجون، احتمالش هست شب دیر بیام.» حلماء خواب بود. آخر شب که محمد با حال بدی به خانهی مادرم آمد. رو به روی حلماء نشست و گریه کرد. در آن لحظه نتوانستم علت گریه‌اش را بپرسم. به خانه که برمی‌گشتیم پرسیدم، گفت: «نماز مغرب رو که خوندم خوابم برد. شهید مدافع حرم آورده بودند پادگان. بچه‌ها داشتند باهاش خداحافظی میکردند، از خواب که بلند شدم، نمیدونستم کجام. به تابوت نزدیک شدم. خودم رو تو تابوت دیدم. تو اون لحظه فقط حلماء اومد جلو چشمم.» حلما تازه راه میرفت و بابا میگفت. حال محمد خیلی بد بود. رسیدیم خانه. نمی‌دانم چه ساعتی از شب بود که به صدای گریه محمد بیدار شدم. دیدم سرسجاده نشسته است و گریه می‌کند. به شوخی گفتم: «دیدی از حلماء نمی‌تونی دل بکنی.» سری تکان داد و گفت: «گریه من برای درگاه خداست. دارم التماسش می‌کنم که از این قافله جا نمونم.»
همسر شهید

خداحافظی
هفت صبح روز سه شنبه، زمان حرکتشان بود. اما عصر دوشنبه خبر دادند که ساعت هفت خودش را به قرارگاه برساند. دوربین را دستش دادم و گفتم: «من ساکت رو جمع می‌کنم، تو با دخترت فیلم بگیر. وقتی نیستی دلتنگی می‌کنه. فیلم که داشته باشی نشونش میدم.» زمان خداحافظی سه بار تا جلو در رفت و برگشت و حلماء را بوسید. بار سوم گریه کرد. پدرش گفت: «می‌خوای نری؟!» گفت: «نه، دل می‌کنم.»
همسر شهید


پست‌های گردشی
من و محمد در پست‌های گردشی با هم بودیم. دو ساعتی از نگهبانیمان گذشته بود که اعلام کردند برای عملیات آماده شویم. لباس پوشیدیم و آماده شدیم. بین راه بودیم که فرمانده گفت: «تیربارچی میخوایم.» من و محمد اعلام آمادگی کردیم. محمد پشت تیربار ایستاد. دقایقی نگذشته بود که موقعیتمان را شناسایی کردند و زدند. محمد سریع موضعش را عوض کرد. تیر به پایش خورد و مجروح شد. نزدیک چهل دقیقه زیر آتش دشمن بودیم. کمکش کردم و او را به پشت تخته سنگی بردم. ماشینی بالای سرمان بود. محمد را گذاشتم روی برانکارد که راننده را زدند و به شهادت رسید. یکی از بچه‌ها جای راننده نشست. محمد را به ماشین انتقال دادیم. همان لحظه صدای وحشتناک انفجار بلند شد و همه جا سیاه شد. وقتی توانستم ببینم، دیدم محمد زیر درختی پرتاب شده و به شهادت رسیده. پیکرش را تکفیری‌ها بردند.
راوی: هم‌رزم شهید

سنگ مزار
خبری از پیکر محمد نبود، برایش مراسم گرفتیم. دو سه ماه از شهادتش گذشته بود که یکی از همرزمانش به کربلا رفته بود. برای زیارت به حرم میرود که میبیند کارگران در حال باز سازی حرم هستند، با خودش میگوید؛ یک تکه از سنگ حرم را بگیرم اگر قرار شد برای محمد مزار یاد بود درست کنند در مزارش بگذارند. جلو میرود و میگوید: می‌شود یک تکه از سنگ حرم را به من بدهید؟ ولی آن‌ها قبول نمیکنند. همان شب رئیس خادم‌های حرم امام حسین) ع (در خواب میبیند که امام حسین) ع (میفرمایند: «یک ایرانی میآید هر چه می‌خواهد به او بدهید.»
روز بعد رئیس خادم‌ها به مدیر بازسازی می‌گوید: «اگر ایرانی آمد و چیزی خواست بفرستش دفتر من. دوست محمد به حرم میرود و درخواست خود را تکرار می‌کند. باز کارگران بی خبر از ماجرا می‌گویند نمی‌شود. در همین حین رئیس خادم‌ها می‌آید و او را به دفتر می‌برد. از او یک سری سؤال می‌پرسد و از او شماره تلفن میگیرد و می‌گوید: «شما بروید ما خودمان پیگیری می‌کنیم.» دوست محمد ناراحت می‌شود و فکر می‌کند که خواسته‌اش اجابت نمی‌شود، و سر کارش گذاشته‌اند. با ناراحتی از حرم میرود. بیست روز بعد با او تماس میگیرند ومیگویند ما فردا به ایران میآییم. با من تماس گرفت و موضوع را گفت، قرار بر این شد که برای محمد مزار یاد بودی در امامزاده طاهر (ع) بنا کنیم. رئیس خادمان حرم امام حسین (ع) خودش آمده بود یک تکه سنگ سرداب امام حسین (ع) را آورد. آن روز خیلی اتفاقی خادمان حرم امام رضا (ع) هم آمدند. با اینکه قرار بود فقط یک مراسم مختصری داشته باشیم، ولی همه چی دست به دست هم داد تا مراسم با شکوهی برگزار گردد.
راوی: پدر شهید

گزیده وصیت‌نامه

«اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام»
اکنون که عرایض این حقیر به سمع عزیزان میرسد، قطعا آرزوی دیرینه بنده به اجابت درگاه الهی رسیده و فدایی امنیت ناموس اهل بیت (ع) شده‌ام. همیشه آرزو داشتم که روزی بتوانم با نثار خونم که بالاترین دارایی من است، ارادت قلبی و عملی خود را به مولا و مقتدایم امام زمان (عج) عرضه کنم و در این راستا جان خود را در حفظ حریم اهل بیت و صیانت از اسلام ناب محمدی فدا کنم. چرا که عزت و پایداری و غیرت شیعه با خون آغشته بوده و هست. ما پیرو راه امام شهیدی هستیم که همه هستی خود را در راه خداوند فدا کرد تا راه حق گم نشود.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده