کتاب اولم مورد تایید شهدا قرار گرفت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ راه حسین (ع) ادامه در همه زمانها و دوران تا ظلم وجود دارد. این مسیر نوید بخش آزادگی است و مظهر ایستادگی در این راه برادرش ابوالفضل العباس (ع) است که عاشقانه پای مرام برادریشان ایستاد تا پای جان. در این زمانه راه او را مردانی از همین تبار ادامه دادند در جنگ تحمیلی و در حال حاضر نامشان علمداران حماسه است و در تاریخ جاودانه.
نصرالله باقری جانباز دوران دفاع مقدس در مناسبت روز جانباز گفتگویی با نوید شاهد دارد که ماحصل آن تقدیم میشود.
نصرالله باقری متولد سال ۱۳۴۷، در شهرستان ازنا توابع استان لرستان هستم.
شوق جهاد
من در یک خانواده روستایی و کشاورز در یکی از روستاهای دورافتاده استان لرستان به نام چرخستان به دنیا آمدهام. پدرم کشاورز زحمتکش و مادرم خانهدار بود. من و بقیه همسالانم در آن سن و سال دنبال بازیهای کودکانه خود بودیم و در کار کشاورزی به خانواده کمک میکردیم. از جبهه و بسیج چیزی نمیدانستم. در همان دوران نوجوانی یک هنگام برگشت از زمین کشاورزی احساس کردم در مسجد روستا خبری است. با آن حس کنجکاوی که در بچگی داشتم خود را به آنجا رساندم. یک نیسان که چند بلندگو به آن نصب شده به همراه برادری با لباس سبز که در حال سخنرانی با موضوع جبهه و جنگ بود مشاهده کردم من هم در کنار اهالی روستا ایستادم و به حرفهای آنها گوش میدادم بعد از صحبتهایی که شنیدم یک حس عجیب همه وجودم را فرا گرفته بود. تا اینکه اولین شهید روستا به نام شهید آیت الله اقبالی برای خاکسپاری وارد روستا شد. تمام روستا در یک غم عجیبی فرو رفته بود. اهالی گویی فرزند خود را از دست دادهاند. پیکر آن شهید بزرگوار با عزت و احترام به خاک سپرده شد. بعد از آن آتش عشق به پیوستن به بچههای جنگ در وجودم روشن شد. از آن روز به بعد تنها چیزی که مرا راضی میکرد رفتن به جبهه و دفاع از خاک کشورم بود اما یک مشکل بزرگ در این مسیر مانع رسیدن من به هدفم شده بود. آن هم سن کم من که ۱۳ سال بیشتر نداشتم. شبهای زیادی فکرم درگیر این موضوع بود که چگونه راهی برای اعزام پیدا کنم. به خدا و انبیا متوسل شدم.
نقاشی یک رویا
در یکی از شبهای ماه آخر تابستان سال ۱۳۶۱ دلم خیلی گرفته بود. وضو گرفتم و مشغول نماز خواندن شدم. بغض عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. بعد از نماز یک حس درونی مرا به سمت و سویی هدایت میکرد که احساس میکردم اگر در این شرایط به درگاه خدا دعا کنم مستجاب میشود. سر بر مهر نهادم در همان حالت دعا و نیایش خوابم برد. لذت این عبادت آن هم در سن بچگی نتیجهاش خوابی بود که مدتها آرزوی دیدنش را داشتم. در رویا وارد کربلا شدم. واقعیتی که سالها شنیده بودم را در عالم خواب دیدم. بر آن شدم همان صحنهها را به صورت نقاشی به تصویر بکشم. این کار را انجام دادم و بر دیوار مسجد روستا نصب کردم. کسی باور نمیکرد که این نقاشی کار من باشد. تا آن روز نقاشی نکرده بودم و به تصویر کشیدن آن صحنه توسط خودم باورکردنی نبود. بعد از آن اتفاق همه چیز دست در دست هم داد تصمیم شجاعانهای برای زندگیام بگیرم.
بدرقه مادر و یاری حسین(ع)
بعد از راضی کردن مادرم و بدون اطلاع پدرم در شبی که پدرم تا صبح مشغول آبیاری زمین کشاورزی بود و در خانه حضور نداشت. تصمیم گرفتم صبح زود بعد از نماز با مینیبوس روستا که هر روز به سمت شهر میرفت به ازنا محل اعزام به جبهه راهی شوم. من اولین قدم را برای رسیدن به هدفم با بدرقه مادرم برداشتم.
در طول سالهایی که به عنوان داوطلب بسیجی در خدمت جنگ بودم در چندین عملیات شرکت کردم. برای اولین بار که برای ثبت نام و اعزام به بسیج شهرستان ازنا مراجعه کردم به دلیل کم بودن سنم به مشکل خوردم. آن زمان یعنی در سال ۱۳۶۱ فرمانده اعزام نیرو به جبهه برادر پاسداری به نام رضا اسداللهی بود. وقتی برای ثبت نام نوبتم شد ابتدای امر از من استقبال گرمی کرد. با خود فکر کردم کار تمام شده اما چنین نشد بعد از رد درخواستم آن هم به دلیل سن کم و ضعیف بودن قدرت بدنی فکر میکردم در آن زمان و مکان دنیا به آخر رسیده است. هر چقدر بیشتر اصرار میکردم بیشتر به در بسته میخوردم. در نهایت مجبور شدم از صف ثبتنام بیرون بیایم. وقتی از واحد بسیج خارج شدم روی پلههای ورودی ساختمان نشستم. قدرت قدم برداشتن و برگشت به روستا را نداشتم. از روی پلههایی که نشسته بودم بلند شدم مقداری از آن مکان فاصله گرفته و قدم میزدم.
رضایتنامه آرزوها
افکارم درگیر اعزام به جبهه بود که ناگهان با افتادن در جوی آبی که در همان مکان قرارداشت تازه متوجه شدم که چقدر از محل اعزام فاصله گرفتم. حال نه تنها به جبهه اعزام نشده بودم؛ بلکه لباس و تنم نیز خیس شده و به دغدغه من اضافه شده بود. به یاد خوابی که از کربلا دیده بودم افتادم گوشهای نشستم و به امام حسین(ع) پناه آوردم.
بعد از کلی تضرع و زاری یک حس درونی به من گفت: یک بار دیگر شانست را امتحان کن. دوباره از جا برخاستم و به سمت بسیج راه افتادم مسئول بسیج وقتی مرا دید با خنده گفت: پسر جان دوباره آمدی مگر نگفتم اعزام شما به جبهه به علت سن شما برای ما مقدور نیست. برو عزیزم! بزرگتر شدی بیا خودم اعزامت میکنم.
وقتی آن همه اصرار من کارساز نبود به یک باره با حالت عصبانی در حالی که تمام وجودم را خشم پر کرده بود؛ داد زدم: تو را به امام حسین(ع) مرا ثبت نام کن با یک نگاه گفت: قسم نده بنشین ببینم با تو باید چه کار کنم. در حالی که خشم در وجودش بود؛ خودکار را مرتب روی میز میزد. گفت: ظاهرا شما دست بردار نیستید! زمان زیادی نگذشته بود که یک برگه به دستم داد و گفت: این فرم رضایتنامه برای اعزام است که باید پدر یا مادر شما آن را امضا کند و من با چالشی جدید روبهرو شدم و چارهای نداشتم به روستا برگشتم. بالاخره با هر سختی که بود رضایت را گرفتم و راهی ازنا شدم. قرار بود من به سمت جبهههای جنگ بروم ولی به علت کم بودن سن و سال و صلاحدید فرماندهان به اردوگاه اسرای عراقی در اهواز اعزام شدم.
اولین نبرد
بعد از مدتی سرهنگهای عراقی که به کم سن و سالی و بیتجربه بودن من پی برده بودند؛ نقشه فرار خود را با همکاری یک نفوذی در زمان شیفت من طراحی کرده بودند. من در حال انجام وظیفه و نگهبانی بودم که یکباره غافلگیر شدم. از پشت سر به من حمله کردند. دست بر دهانم گذاشته و سعی میکردند مرا خلع سلاح کنند. من هم چارهای جز با بیرحمی تمام مرا از طبقه پنجم به پایین پرتاب کردند و خود فرار کردند که روز بعد به دست برادران سپاه دستگیر و به اردوگاه تحویل داده شد.
من حدود یک ماه به کما رفتم و تمام استخوانهای دست پا و فکم خرد شده و تمام دندانهایم از دست رفته بود.
والفجر 2 بهترین خاطره
بهترین خاطره من از جنگ یکی از بهترین خاطراتی که در ذهن من ماندگار است. عملیات والفجر دو بود. من با اکثر بچههای تخریبچی روابط دوستانهای داشتم اما با سه نفر از آنها به نامهای شهید زمانی کرمی، شهید جانمحمد اسداللهی، شهید سیدمحمد موسوی که در اکثر عملیاتها در یک گروه برای باز کردن معبر بودیم. رفاقت بیشتری داشتم در طول آن سالها خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از سه شهید بزرگوار دارم. یکی از این خاطرات مربوط به برادر کرمی در شب عملیات والفجر ۹ بود. در شب عملیات هوا بسیار سرد و بارانی بود و ما باید مسافت شاید ۱۰ کیلومتری را در سکوت کامل طی میکردیم تا به معبر دشمن میرسیدیم و با خنثی کردن انواع مینها مسیر را برای آغاز عملیات باز میکردیم.
خوشحالی یک رزمنده
برادر کرمی اولین کسی بود که به پا به میدان مین گذاشت و با توجه به اینکه جانشین فرمانده گردان بود ولی در عمل خود را خادم همرزمانش میدانست. عملیات شروع شد. دشمن متوجه عملیات شد. با یک عقبنشینی تاکتیکی از چند ساعت آتش پرحجمی را به سمت نیروهای ما روانه کرد. فرمانده گردان دستور داد بچهها تخریبچی فوراً منطقه را ترک کنند. ما چند نفری در یک سنگر پناه گرفته بودیم که ناگهان برادر کرمی از سنگر خارج شد و به کمک یکی از برادران که در سنگر مجاور مجروح شده بود. وقتی به آنجا رسید خمپاره به نزدیک همان سنگر اصابت کرد. من و بقیه دوستان شوکه شدیم آرام شدن فضای سریع از کوه پایین رفتیم ولی کسی داخل سنگر نبود؛ جز تعدادی از بچهها که مجروح و یا شهید شده بودند اما از برادر کرمی خبری نبود و ما به این باور رسیدیم که او شهید شده است. هوا تاریک شده بود و ما با حال بدی که داشتیم منطقه را ترک کردیم. با تصور اینکه برادر کرمی از بین ما رفت تا صبح نخوابیدیم که احساس کردم چشمانم توسط کسی بسته شد. وقتی دستان مبارکش را از روی چشمانم برداشتم با دیدنش از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. دهها بوسه از صورت مبارکش کردم باورم نمیشد برادر کرمی زنده است در طول سالهایی که از عمرم میگذرد در هیچ شرایطی اینگونه خوشحال نشدم.
فراق همرزمان
خاطره شکست در عملیات و به شهادت رسیدن تعدادی از دوستان و همرزمانم از جمله خاطرات تلخی است که هرگز فراموش نمیکنم یکی از بدترین خاطرات من در عملیات کربلای ۴ بود که هم آغازی تلخ داشت و هم پایانی پر از غم دوست و برادر عزیزم سید محمد موسوی در این عملیات به شهادت رسید. عملیات کربلای ۵ لو رفته بود. تنها مسیر عبور ما برای رسیدن به هدف کانال بود. من به همراه تعدادی از رزمندگان از کانال عبور کردیم و هنوز فاصله زیادی با آنها نداشتیم که به یک باره کانال منفجر شد. آن هم در حالی که تعداد زیادی از رزمندگان در آن حضور داشتند به صلاحدید فرمانده لشکر ما چارهای جز عقبنشینی نداشتیم. هنگام برگشت به عقب ما مجبور بودیم همان مسیر کانال را طی کنیم چون که هر دو طرف کانال پر از تلههای انفجاری بود از زمین و هوا بر سر بچهها آتش میبارید. حال تعداد تلفات به ثانیه و دقیقه رسیده بود. در میان این حجم از آتش که صدا به صدا نمیرسید صدایی به گوشم رسید که احساس میکردم مرا صدا میزند. برادر باقری کمکم کن دنبال صدا میگشتم که چشمم به جسمی که غرق در خون بود افتاد. خوب نگاه کردم دیدم، سید است. شرایط به گونهای نبود که بتوان آزادانه حرکت کرد. سینه خیز به سمت او رفتم. صورت نازنینش غرق در خون بود؛ فقط چشمانش قابل رویت بود. شما تصور کنید در موقعیتی قرار گرفتید که بهترین دوست شما در حال شهید شدن است و کاری از دست شما ساخته نیست.
از طرفی من خود مجروح شده بودم و نمیتوانستم کاری کنم و سید نیز از ناحیه شکم دچار آسیب جدی شده بود و تمام اجزای شکم او بیرون ریخته بود؛ فقط به او نگاه میکردم و اشک میریختم که با دیدن یکی از برادران که خود از ناحیه پا مجروح شده بود. امیدوار شدم صدایش کردم یک برانکارد پیدا کردیم و با هر سختی که بود سید را در آن قرار دادی من جلوی برانکارد را گرفته بودم و برادر دیگر پشت سر من حرکت میکرد. مسافت زیادی را طی نکرده بودیم که برادر صدا زد. باغ ریسه شهید شد و من در آن شرایط سخت و طاقت فرسا فقط توانستم با یک خداحافظی تلخ و اجباری بهترین دوستم را در همان کانال رها سازم که بعد از گذشت سالها پیکر مبارکش به زادگاهش فرستاده شد و در شهر و دیار خود آرام گرفت.
نگارش آنچه گذشته و حس مسئولیت یک رزمنده
خاطرات من بخشی از سرگذشت من در جنگ است و من مدتها دنبال فرصتی بودم تا اتفاقات جنگ را به تصویر بکشم چرا که یک احساس دین نسبت به دوستان و همرزمان خود داشتم. حضور من در جبهه به یک یا دو ماه ختم نمیشود بلکه بخش اصلی زندگی نوجوانی و اوایل جوانی خود را در جنگ گذراندهام. همه آرزوهای نوجوانی خود را کنار گذاشتم و آنها را فدای کشور و وطنم کردم. در کتاب تقدیر بود زنده بمانم بخشهای کوچکی از خاطراتم و دیگر دوستانم در جنگ است همیشه در این مورد احساس مسئولیت میکردم که شهدا و رزمندگان ۸ سال دفاع مقدس را به نسلهای آینده معرفی کنم با توجه به اینکه کتاب بهترین و ماندگارترین چیز است تصمیم به نگارش خاطرات گرفتم.
البته بخش اثری را نوشتم که در آن نیز بخشی دیگری از شهامت و ایثارگریهای رزمندگان اسلام را به تصویر کشیدهام در این کتاب جدید که به تازگی تمام کردم سعی کردم به جز نیروهای مردمی و عادی به رشادتهای فرماندهان جنگ نیز که سهم بسیار تاثیرگذاری در دوران ۸ سال دفاع مقدس داشتن بپردازم. چون بنده با چند تن از آنها دوستی و رفاقت نزدیکی داشتم تعدادی از آنها شهید شدند و چند نفر از آنها هنوز در قید حیات هستند.
لطفی شهیدانه
اتفاقی که برای خودم خیلی جالب بود قبل از اینکه کتاب وارد بازار شود یا اینکه مورد توجه مسئولین دانشگاه و انتشارات برای رونمایی قرار گیرد بر سر مزار یکی از شهدا نام برده در کتابم به صورت کاملاً اتفاقی و غیر منتظره رونمایی شد. روزی که کتاب توسط انتشارات سروش برتر به چاپ رسید. مصادف با سفر کاری شد که من باید به شهرستان ازنا که تعدادی از شهدای نام برده در کتاب در آنجا آرام گرفتهاند، میرفتم. من چند روز قبل با انتشارات تماس گرفتم؛ قرار نبود در آن روز کتابی برای من ارسال شود اما به صورت اتفاقی با من تماس گرفتند و حدود دو ساعت قبل از حرکت من کتابها را به دستم رساندند من آنها را همراه خودم بردم. فردای آن روز قرار کاری من به هم خورد و من از این موضوع کلافه بودم. تصمیم گرفتم، سوار ماشین شوم و در شهر بگردم. به سمت گلزار شهدا رفتم تا کمی با رفقای قدیمیام که در خاک آرام گرفتن خلوت کنم. کنار قبر شهید کرمی نشستم که متوجه شدم تعداد زیادی دختران جوان بر سر مزار یکی از شهدا جمع شدهاند من به سمت آنها رفتم که دیدم روی سنگ قبر نوشته شده است: «شهید جانمحمد اسداللهی» یکی از افراد حاضر در آنجا متوجه آشنایی من با جان محمد شد. از من خواست چند خاطره از آن شهید روایت کنم. به نظر میرسید کتاب اول مورد تایید و عنایت خود شهدا قرار گرفته است.
از جوانان این مرز و بوم چه انتظاری دارید من معتقدم جوانان امروز نیز مانند جوانان دهه ۴۰ و ۵۰ پشت نظام و رهبری خواهند ایستاد و از آن آب و خاک کشورشان دفاع خواهند کرد تا به امروز انتظارات ما را برآوردهاند.
شهیدان خاطرات شما نقشی یا امدادی در مسیر نوشتن تا چاپ کتاب داشتهاند. من معتقدم مسیر نوشتن کتاب را حدود ۵ شهید عزیز هدایت کردند. فکر میکنم این الطاف خداوند در حق من بود که لیاقت به تصویر کشیدن زندگی تا شهادت ۵ شهید بزرگوار را به من عطا کرد. طول مدت کرمی برادر اسداللهی و برادر سیدمحمد موسوی قرار گرفتم و قرار است معبری که در چند قدمی دشمن وجود دارد را باز کنیم به خاطرات هر شهیدی که میرسیدم تصور میکردم. نگاه او بر نوشتن من است. بیشترین حال خوب را هنگامی پیدا کردم که به رشادتهای بزرگ مردی میرسیدم که که معلم اخلاق و قرآن رزمندهها بود با حضور خود در عملیاتها آرامش خاصی به بچههای تخریب چی میداد. این شهید بزرگوار برادر جان محمد اسداللهی نام داشت از جمله شهیدانی بود که همواره حضورش را در نوشتن کتاب در کنارم احساس میکردم.
خون شهدا پایمال نشود
در این فرصت من ترجیح میدهم پیامم بیشتر به مسئولان باشد تا مردم زیرا که تاکنون آنچه مدیران و مسئولان این نظام از مردم خواستند مردم شریف و غیور کشورم کوتاهی نکردهاند و آن این است که در کنار مردم ولایت و رهبری تلاش کنند تا خونهایی که برای بقای این نظام ریخته شده پایمال نشود این پرچم مقدس را که برای حفظ آن ریخته شده و از دست شهدا به ما رسیده محترم شماریم و با همان عزت و اقتدار برای نسلهای آینده به ارث بگذاریم.
از سایت نوید شاهد سپاسگزاری میکنم که این فرصت را در اختیار من قرار دادند تا بنده حقیر بتوانم یاد و خاطرهای هرچند کوتاه از شهدای ۷ سال دفاع مقدس زنده کنم و تشکر میکنم از سرکار با استقبالی که از من و کتاب کردم از صمیم قلب برایش و همه کسانی که قدمی برای معرفی شهدا برداشتند آرزوی سلامتی و توفیق روزافزون دارم.
گفتگو و تنظیم از اباذری