جلودارِ شهدا
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «علی توفیقیان» یكم ارديبهشــت ۱۳۳۵، در شهرســتان مهدیشــهر ديده بــه جهان گشــود. پدرش حاجیبابا و مادرش فاطمه نام داشــت. تا اول راهنمايی درس خواند. تعميــركار خودرو بود. هفدهم شــهريور ۱۳۵۷، در تظاهرات عليه رژيم شاهنشــاهی با اصابت گلوله به شــهادت رســيد. پيكر وی را در گلزار شهدای بهشــتزهرای شهرستان تهران به خاك سپردند. برادرش حسن نيز شهيد شده است.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از «علی توفیقیان» از کتاب «ستارگان راه» است.
«او هـم آمـده بـود؛ ماننـد تـو، ماننـد مـن، ماننـد همـه. دور تـا دور میـدان، جمعیـت مـوج مــیزد؛ از پیــرزن و پیرمــرد، میانســال و جــوان تــا نونهــال، همــه هــم شــعار میدادنــد؛ بــا شــور و شــعور و حــرارت، آهنگیــن، یکصــدا، بــا گــره زدن دســتها در هــم؛ بــا کوبیــدن پـا بـر زمیـن و بـا فریادهایـی کـه از عمـق دل برمیخاسـت و بـر بسـتر جـان مینشسـت: مــرگ برشــاه، مــرگ بــر شــاه؛ درســت روبــه روی نظامیهایــی کــه چشــم دوختــه بودنــد بــه دهان هایشــان و ســرِ لولههــای تفنگشــان را نشــانه رفتــه بودنــد بــه طــرف مــردم؛ بــا قیافههـای درهـم کشـیده، عبـوس، عصبـی؛ گـوش بـه زنـگِ رسـیدنِ فرمـان، بـرای شـلیک ،مـرگ، نابـودی؛ و اگـر خـوب دقّـت میکـردی، لـرزان، ترسـان و نگـران، دقیقـاً بـر خـلاف مردمـی کـه دستشـان خالـی بـود، امّـا دلشـان قـرص؛ شکمشـان تهـی بـود، امّـا مشتشـان پـر؛ همــان مردمــی کــه روی شــانه و سینهشــان درجــه و نشــان نظامــی نبــود، امّــا زیــر پایشـُـُان محکـم بـود. نـه، ایـن مـردم قـرار نبـود پـا پـس بکشـند؛ گویـی آن هـا هـم مأموریـت داشـتند کـه زهـر چشـم بگیرنـد. شـاید تـا الّان چهـار یـا پنـج بـاری می شـد کـه فرماندهشـان بلندگـو را روبــه روی ســبیلهای پرُپشــتش گرفتــه و داد زده بــود: متفــرّق شــوید، متفــرّق شــوید!
علــی هـم بین انــبوه مــردم بـود؛ جوانــی بیست و دو سـاله که از جنوبِ فــقر آمــده بود، از محــلّة دیده نشـده ها، از بِیـن کارگرهـا، از جمـع خانـواده ای متدیّـن و از بزرگ شـده های سـرِ سـفرۀ کلاس هـای قرآنـی؛ جوانـی متواضـع و فروتـن در برابـر همـه، خوش برخـورد و نـرم در معاشـرت بـا مـردم؛ و البتـّه هوشـیار، کـه ذهنـش را متمرکـز کنـد در سـاخت مـواد منفجـره بــرای روز مبــادایِ بــر بـِـاد دادن ســرِ رژیــم پهلــوی. بلــه، قــرار آن روزشــان میــدان ژالــه بــود، جمعِــه ،10 صبــح هفدهم شهریور 1357، ولــی چکمهپوشهــای فانســقِه بــه کمــری کــه ســلاح بــر دســت، در آن میــدان ســد راهشــان شــدند، قدرتشــان را در تیربارهایشــان میدیدنــد و ... آتــش! ... تیرهــای سُــربی، داغ، تیــز، تنــد، ســوزنده، درنــده، شــکافنده و ... قلبهــا و چشــمها و دستها و پاهایــی کــه از کار میافتــاد و ... ســاقهها و صنوبرهایــی کــه از کمــر دو تـا میشـد و ... شـاخه قامـت علـی هـم ...
او کــه ســراپایش عشــق بــه امــام خمینــی (ره) بــود و در همه جــا؛ اتوبــوس و مســجد و راهپیمایـی دائمـاً بـرای سـلامتی رهبـرش گُل صلـوات نثـار می کـرد، قبـل از بـه بـار نشسـتن انقــلاب اســلامی فدایــی راهــش شــد و اوّلیــن شــهید محلّه مــا؛ همــان محلّه ای کــه در نامههـای رسـمی و اداری بـه «شـهید صدوقـی» شهرسـتان کـرج معـروف اسـت و بـر زبـان مـردم، بـه نـام سـابقش؛ «ساسـانی».
علــی کــه متولـّـد مهدی شــهر (سنگســر) اســتان ســمنان اســت، چنــد روزی، بــه انــدازۀ عمــر یــک گُل بهــاری، عطــر حضــورش در میــان کــوی و بــرزن شــهر مــا پیچیــد و الّان سال هاســت کــه مهمــان شهداســت، در بهشــت زهــرای تهــران.
میتوان بر سرکشان غالب شد از آزادگی / آب با آن منزلت، در خاک باشد سرو را»
انتهای پیام/