گفتگو با مادر شهید مفقودالپیکر:
«خدیجه مهدوی» مادر شهید مفقودالاثر«بهرام محمدی‌حاجی» می‌گوید: بهرام در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود «شما بدن من را دادید؛ سر من را هم دادید؛ نروید جبهه دنبال من بگردید» اما من دلم طاقت نیاورد همه جبهه را دنبال پیکرش گشتم.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ این روایت مادری از پس سالها چشم انتظاری است؛ زیباست روایت حماسه پسران از زبان مادران. مادری که در کودکی به نیکوکاری پسر دانش‌آموزش افتخار می‌کند؛ در جوانی به سلحشوری‌های او در جبههِ دفاع از وطن. اما مادر است دیگر بعد شهادت نمی‌تواند منتظر پیکرش بماند. خودش دنبال پیکر جکرگوشه‌اش پی رد پای ایثارش تا کانال‌های فکه می‌رود هر چند که سفارش کرده بودی؛ نیاید! دلش طاقت نیاورد و آمد. اثری هم از پیکرت نیافت و هنوز چشم به راه است.

دلم طاقت نیاورد همه جبهه را دنبال پیکرش گشتم

«خدیجه مهدوی» مادر شهید «بهرام محمدی‌حاجی» که در اصل اهل شمال ایران، شهر بابل است؛ پدرش اهل نجف بود و آنجا درس خوانده است، می‌گوید: پدرم طلبه بود. مادرم دختر یک سید بود. پدر قبل از اینکه به نجف برود در قم شاگرد حاج آقا مهدوی بود. ۲۲ سالگی به تهران آمد و به قم رفت و از آنجابه نجف رفت. هفده، هجده سال بعد از نجف برگشت و به مازندران آمد و با مادرم که از سادات بود ازدواج کرد. پدرم با امام خمینی (ره) هم‌دوره بود.
پدرم در تهران روغن فروش بود. من در مکتب پدرم خواندن و نوشتن یاد گرفتم. ۱۰ ساله بودم که پدرم فوت کرد. تهران که آمدیم تا کلاس پنجم رفتم. چند سال بعد با همسرم ازدواج کردم. او صحاف بود و ما صاحب ۸ فرزند شدیم.

دلم طاقت نیاورد همه جبهه را دنبال پیکرش گشتم

                                                                         احسانی کودکانه
بهرام بچه سوم من بود که چهارم آبان ماه ۱۳۴۳، در میدان خراسان تهران به دنیا آمد. او پسر بسیار صبور و خوش‌اخلاقی بود. یک بار در هوای سرد زمستان بدون کت به خانه برگشت. پرسیدم: لباست کجاست؟! گفت: کسی لباس نداشت سردش بود به او دادم. گاهی که لباس نو می‌خریدیم می‌رفت می‌شست تا کهنه شود بعد می‌پوشید. می‌گفت: دوست ندارم لباس با زرق و برق تنم باشد، بعضی‌ها ندارند. کفش‌های نو را گِلی می‌کرد. خیلی فقیر دوست بود و دست احسان و نیکوکاری داشت. ساعت‌ها در صف کوپن می‌ایستاد و خم به ابرو نمی‌آورد. همه خرید‌های خانه را انجام می‌داد.

                                                    شانزده ساله‌ای که برنگشت
۱۶ ساله بود رشته مکانیک می‌خواند. من را به مدرسه‌اش برد که رضایت بدهم به جبهه برود. معلمش به من گفت: خانم این پسر به جبهه برود دیگر برنمی‌گردد. من هم رضایت ندادم. ۱۷ سالش بود که یک رضایت‌نامه نوشت و پدرش هم امضاء کرد. هر چه گفتیم: دیپلم بگیر و بعد برو! می‌خندید و می‌گفت: شما شهید دیپلم می‌خواهید یا دیپلم؟ یک‌سال بعد به جبهه رفت و برگشت تا اینکه شهید شد.

۱۰ سالگی نماز خواندن را شروع کرد. امام که آمد و انقلاب پیروز شد. بهرام خیلی خوشحال شد. آن موقع ۱۲ ساله بود. پسر بزرگم که ۱۴ سال داشت بچه‌ها را جمع می‌کرد برای تظاهرات می‌برد. همسایه‌ها هم به من می‌گفتند: اگر برای بچه ما اتفاقی در تطاهرات بیفتد، چه کسی پاسخگو است؟ من هم جواب می‌دادم: اجازه ندهید بچه‌هایتان بروند! من نمی‌توانم جلوی این‌ها را بگیرم. اولین بار پسربزرگم اعلامیه امام را در محله شاه عبدالعظیم از مدرسه گرفته بود و روی پوتینش نوشته بود، آورده بود. اعلامیه را که برای ما خواند ما متوجه انقلاب امام خمینی (ره) شدیم. یک بار هم پسرم را گرفتند و چون اعلامیه و رساله امام خمینی (ره) داشت به زندان بردند. ما خانه را از اعلامیه و چیز‌هایی که مربوط به امام بود پاکسازی کردیم. ما آن زمان تلویزیون نداشتیم و موقع انقلاب تلویزیون خریدیم.

                                                         مادری در جبهه و روایت شهادت
بهرام مفقودالپیکر شد. من خودم دنبال جنازش رفتم. پسربزرگم در جنگ جانباز شده بود و مشکل اعصاب و روان داشت و نتوانست با من بیاید. در جبهه تیپ محمد رسول الله(ص) را پیدا کردم دو ماه طول کشید. به من گفتند: پسرت مفقودالاثر شده است.
منطقه عملیاتی‌اش شمال فکه بود و در گردان حبیب بن مظاهر خدمت می‌کرد. آن موقع که فکه را گرفتند، بهرام در خط مقدم خدمت می‌کرد. او و همرزمانش را در کانال به اسارت گرفتند. ۱۸ فروردین ۱۳۶۲، زخمی می‌شود درحالیکه فرمانده هم بوده است؛ پایش را می‌بندد و مهمات را بر می‌دارد که با خودش ببرد. خون زیادی از او می‌رود و در کانال می‌افتد. در آن کانال ۴۵۰ نفر شهید شدند. هنوز هم در آن کانال را باز نکردند. من هم گفتم که در کانال را باز نکنید خودش در وصیت نامه اش نوشته است: شما بدن من را دادید؛ سر من را هم دادید؛ دنباله‌گیری برای من نکنید. نروید جبهه دنبال من بگردید اما من خودم هم آن اوایل دلم طاقت نیاورد همه جبهه را دنبال پیکرش گشتم.

                                                          نجات یافته ای که شهادت قسمتش بود
بهرام که بچه بود چند بار از دم مرگ گذشت. گویی قرار بود زنده بماند و در جبهه شهید شود. وقتی به جبهه‌می‌رفت اجازه نمی‌داد من بدرقه‌‏اش کنم؛ حتی تا دم در برای آب ریختن و از زیر قرآن رد شدن هم می‌گفت: نیا!

پسرم از تهران اعزام شد. ما آن موقع تهران بودیم. وقتی پسر‌ها جبهه بودند خانه را فروختیم و به کرج آمدیم. بهرام یکبار خانه کرج که بودیم مرخصی آمد. ۴۰ روز ماند.
یادم است برق رفته بود. پدرش در حال صحافی بود. به او گفت: من حتما باید بروم. آن موقع پادگان امام حسن (ع) بود و از اعزام جا ماند. خودش بی‌خبر از ما به منطقه اندیمشک رفت و از آنجا به ما زنگ زد که من رفتم. بعد هم ۲۴ فروردین ۱۳۶۲، شهید شد. از بسیج اعزام شد و هنوز اثری از پیکرش نیست و ما چشم به راه مانده‌ایم.

 انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده