«آدابدان اَدب»
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «رضا هـادیزاده»، نهــم دی 1346، در شهرســتان تهران چشــم به جهان گشــود. پدرش ابراهيم، كارمند بود و مادرش مريم نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان ســرباز ژاندارمری در جبهه حضور يافت. هجدهم تير 1367، با ســمت ديدهبان در ابوقريب توســط نيروهای عراقی با اصابت گلوله به شهادت رسيد. مزار وی در بهشــتزهرای زادگاهش قرار دارد.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی با قلم «محمدحسن مقیسه» از شهید «رضا هادیزاده» است.
«قیـاس نمیکنـم بـا دیـدن، شـنیدههایم را؛ کـه دیـر زمانـی اسـت آموختـهام: شـنیدن کـی بـود ماننـد دیـدن؟ امّـا میتوانـم تصـوّر کنـم سرمشـق هنرمنـدی را کـه بـا برخاسـتن آواز تحریـر قلمـش بـر سـینه کاغـذ، لحظههـای شـیرین دوران جوانـیاش را دوره کـرده و سـپس همـان سرانگشـتانی را کـه در کارِ ظریفـی چـون هنـر خطّاطـی بـود، بـه کارگرفـت تـا در راه نشــر اعلامیههــای دوران انقــلاب نیــز کارا گــردد؛ و آن گاه دل ســپرد بــه خطــر گلوله هــای سـربی گارد شاهنشـاهی، تـا بیدارگـر دلهای سـنگی شـهری ظلمـت زده باشـد.
ندیـدن مانعـی نیسـت تـا بـاور کنـم کـه ایـن رسـم ادبـت بـود کـه گُل نسـترن اخلاقـت هـم خوشـبو باشـد و هـم خوشمنظـر، بـه طـوری کـه برایـت فـرق نکنـد کـه احترامـت را خــرج کوچکتــر از خــودت بکنــی یــا بزرگتــر؛ و همیــن گلبرگهای ریــز و درشــت بــود کـه وقتـی خواسـتی بـه پـاس زحمتهـای مـادرت هدیهای برایـش بخـری، دسـتت را حتـی جلـوی پـدرت کـه هیـچ دریـغ نداشـت از نثـار هـر کمکـی دراز نکـردی؛ آسـتین غیـرت بالا زدی و در مغـازهای مشـغول کار شـدی، تـا توانسـتی گُل لبخنـد را بـه روی شـاخه لبـان مـادرت بنشـانی؛ درسـت در همـان لحظـه کـه یـک دسـت لبـاس نـو را دودسـتی و بـه رسـم همـان آدابِ ادب تقدیمـش کـردی. و ایـن، اوّلیـن تمریـن خودباوریات بـود. دیگـر چـه بگویـم از آن روزی کـه بـر شـیطانِ نفَْـس، نهیـب زدی و حـلاوت کلاسهـای رزم آمـوزشِ خدمتـی زودهنـگام را بـه قبولـی دانشـگاه ـ کـه در مقطـع کاردانـی پذیرفتـه شـده بـودی ـ ترجیـح دادی تـا در درازای ســیصد و شــصت و پنــج روز ســالِ، مقبــول خاکهــای دهلــران و فکّــه و موســیان شــوی و مصـداق حقیقتـی «... اوُلـِی الْأْأَْأَبِصَْـار ...».
آری! قیــاس بــا دیــدن نمی کنــم شنیده هایم را ... فقــط بــا خاطــرات شــهادتت، نفََــس میکشــم و مینویســم و میگویــم کــه بــه تبــرّک زادروزت کـِـِه در پــگاه عیــد ســعید فطــر سـال 1346 رقـم خـورد، غریـب نبـود کـه غـروب زیبـای روز سـرخ دنیایـیات در پیرانشـهرِ ســالِ 1367 ثبــت شــود؛ همــان روزی کــه وقتــی آن را از برابــر چشــمانم گــذر می دهــم ،خاطـرات رشـادت دلیرمـردان میهـن را بـه یـاد مـی آورم در یادوارههـای دفـاع مقـدّس، کـه اکنـون نـام بلنـدِ تـو و دوسـتان شـهیدت، آنهـا را پایـدار کـردهِ و مانـا.
دیدهبان دیـروز و امـروز و فرداهایمـان! روزگاری در خدمـت دفـاع مقـدّس، و در لبـاس خاکـی ارتـش، سـربازی بـودی نگهبـان حریـم خـاک، و حـالّا کـه آدابِ ادب را آن چنـان بـه جـا آوردهای کـهِ خلعـت بلنـد هنـر مـردانِ خـدا، یعنـی شـهادت، را بـر تـن کـردهای، شـهیدی هسـتی پـاس دار حرمـت و حریـم و حـرم آییـن و دینمـان؛ و اکنـون ماییـم و هنـر شـفاعت شـما ... دسـت یـاری بـه سـویت گشـودهِایم تـا چـراغ راهمـان باشـی و بـرای همیشـه در خـاک کنـی غفلـت را از تاریـخِ پیـش روی ایـن مـرز و بـوم.»
انتهای پیام/