زائری که کنار ضریح امام حسین(ع) شهید شد
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «محمد خسروی» که نام پدرش بهروز است در دوم خرداد 1363، در کرج به دنیا آمد. ماه محرم سال 1382، عشق به مولایش امام حسین (ع) او را به دیار عشاق و پابوسی سید و سالار شهیدان کربلای معلی کشاند تا در جوار حرم یار به عزاداری آن حضرت بپردازد اما روز عاشورا مصادف با بیست و دوم اسفندماه آن سال در حادثه بمبگذاری توسط عوامل استکبار در كربلا به درجه رفيع شهادت رسید. تربت پاکش در گلزار شهدای امامزاده محمد(ع) کرج واقع است.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی زیبا از این شهید گرانقدر است.
«محمّــد خــواب کربــلا را دیــده بــود؛ خــواب گنبــد طلایــی و ضریــح شش گوشــه را. انگشـتانش را دور پنجرههـای ضریـح حلقـه کـرده بـود و حـرف مـیزد. از خـواب کـه بیـدار شـد، حـس کـرد بـوی گلاب در شـامّهاش پیچیـده اسـت. طـول کشـید تـا بـاور کنـد آنچـه دیـده، خـواب بـوده. وقتـی خوابـش را بـرای مـادرش تعریـف کـرد، گوشه لبهـای مـادر لرزیـد. دسـتش را گرفـت و آرام گفـت: ان شـاءاللهّ قسـمتت بشـود و زیارتـش بـروی.
کمتـر از یـک مـاه بـه آغـاز سـال نـو مانـده بـود. هنـوز خانه تکانـی مـادر تمـام نشـده بـود کـه تصمیـم گرفـت بـرود. پـدر مخالفتـی نداشـت، امّـا مـادر بیقـرار بـود؛ چشـمانش ایـن را میگفتنـد، هرچنـد چیـزی بـه زبـان نیـاورد؛ شـاید بـه خاطـر آن کلام صـادق آل محمّـد (ص): اگـر یکـی از شـما تمـام عمـرش را احِـرام حـج ببنـدد، امّـا امـام حسـین (علیه السّـلام) را زیـارت نکنـد، قطعـاً حقّـی از حقـوق رسـول خدا (صلّـی الله علیـه و آلـه) را تـرک کـرده؛ چـرا کـه حـقّ حسـین علیه السّـلام فریضـهای اسـت الهـی و بـر هـر مسـلمانی واجـب و لازم.
مـادر سـاکش را بسـت و از زیـر قـرآن رَدش کـرد. یـک کاسـه آب هـم پشـت سـرش ریخـت و دعـای مسـافر را برایـش خوانـد. وقـت رفتـن، انـگار تکّـهای از قلـب مـادر را هـم بـا خـود بـرد.
محمّــد دســت بــر ســینه روبــهروی حــرم ایســتاد. حــرم غلغلــه بــود. مــردی زیارتنامــه میخوانــد و بغل دســتیاش اشــک میریخــت. زنــی دخیــل میبســت و پیرمــردی بــرای شـفای فرزنـدش دعـا میکـرد. چشـمانش سـوخت. رَدِّ اشـک گونههایـش را داغ کـرد. حـس کـرد دلـش بـرای مـادرش تنـگ شـده؛ بـرای پـدر، بـرادر و خواهـرش، حتّـی بـرای پسـرمعلولــی کــه هــر غــروب روی پــای پــدرش مینشســت و بــه مــردم نــگاه میکــرد؛ بــرای همکلاسـیهایش؛ از همـان دبسـتان تـا وقـت دیپلـم، بـرای همکارانـش ... تصویـر تکتـک کسـانی کـه میشـناخت، از جلـوی چشـمانش گذشـت. قـدم برداشـت، جلوتـر رفـت؛ همهمـه بـود، امّـا صدایـی نمیشـنید. بیاعتنـا بـه شـلوغی و تنـه زائـران قـدم برداشـت. چشـمانش را بسـت و در سـکوت بـه صـدای قدمهایـش و نجوایـی کـه بـا خـود داشـت، گـوش سـپرد؛ حتـی صـدای بـال فرشتهها را میشـنید. نجـوا کـرد و حـرف زد. دیگـر بـه نزدیـک ضریـح رسـیده بـود. دسـتانش را کـه دراز میکـرد، میتوانسـت انگشـتانش را دور ضریـح حلقـه کنـد. ناگهـان صدایـی تمـام حـرم را پـر کـرد ... همه چیـز سـیاه شـد؛ انـگار تمـام حجـم مهیـب صـدای انفجـار در گوشـش خانـهُ کـرده بـود. هرکـس بـه سـمتی میدویـد. محمّـد ایسـتاد ... نشسـت ... بـر زمیـن افتـاد ...
دیگـر سَـبک بـود. صـدای بـال فرشتهها در گوشـش بـه وضـوح شـنیده میشـد. حـسِّ خوبـی داشـت. ایـن حـال و هـوا را بـه خاطـر داشـت. یـاد خوابـش افتـاد.
مـادر دلـش لرزیـد و گریـه کـرد. امامزاده محمّـد شـلوغ بـود. دسـته سینهزنها از جلـوی در تـا نزدیـک ورودی حـرم صـف کشـیده بودنـد. مـادر بـه سـینهاش زد. در بیـن صـف بـه دنبـال پسـربچّهای میگشـت کـه لبـاس مشـکی بـه تـن، زمزمـه میکـرد:
این حسـین کیسـت که عالم همه دیوانه اوست
این چه شـمعی اسـت که جانها همه پروانه اوسـت
مـادر بـه ایـن فکـر کـرد کـه چقـدر دلـش میخواهـد گریـه کنـد. گریـه بـرای تمـام محمّدهایــی کــه دیگــر روز عاشــورا نبودنــد.»
انتهای پیام/