شهید «عباس احمــدی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. از او در کتاب «ستارگان راه» اثر محمدحسن مقیسه روایتی زیبا نوشته‌ شده است.

به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «عباس احمــدی» يكم تيــرماه 1345، در شهرســتان كرج چشــم به جهان گشــود. پدرش كرزعلی و مادرش گلزار نام داشــت. تا پايــان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. نهم دی 1363، در مهاباد توسط نيروهای عراقی با اصابت گلوله به چشم، شهيد شد. پيكر وی را در امامزاده محمد(ع) زادگاهش به خاک سپردند.


شور و شوقِ مثال‌زدنی
آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از شهید «عباس احمدی» است.
«روز دوازدهـم بهمـن، روز آمـدن امـام خمینـی (ره) را می‌گویـم، عباس دوازده‌سـاله بـود؛ امـا ضربـان قلبـش صدهـا بـار بیشـتر از دوازده‌سـالگی‌اش تپـش داشـت؛ یـادآور مـادری کـه چشـم‌انتظار بازگشـت عزیـز سـفرکرده‌اش باشـد. بالاخـره هـم تـاب نیـاورد و بـا جمعـی کـه از کـرج روانـه شـدند، بـه تهـران رفـت تـا بهشـت زهـرا.
وقتـی برگشـت، سـاعت ده شـب بـود. راه را گم کـرده بـود، امـا رهبـر را نـه؛ و چقـدر هـم خوشـحال بـود کـه بـه اسـتقبال امـام (ره) رفتـه.
این‌هــا را مــادرش گفــت، بــه زبانــی ســاده، و مــن هــم نوشــتم بــه زبانــی پر از لطافــت ادبـی، تـا کـه غیـر ندانـد.

من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست / تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی
و بعـد پـدرش بـود و نکته‌هـا و نقطه‌هایـی کـه از عباسـش در دل و دیـده داشـت؛ پـدری کــه پســرش را «مهربــان» و «حســینی» و «شــجاع» و «رشــید» می‌دانســت و برایمــان گفــت از دســتی کــه از فقــرا می‌گرفــت، بــا آنکــه خــودش کارگــری می‌کــرد و درآمــد پُـر و پیمانــی نداشــت؛ کمکــی کــه بــه همســایه‌ها می‌کــرد و علمــی کــه در روزهــای عاشــورا بــر دوش می‌گذاشـت، تـا رسـید بـه روزهایـی کـه شـهربانی حکومـت پهلـوی بـه دسـت مـردم افتـاد، کــه بــاز عبـاس خــودش را نشــان داد؛ و چــه شــجاعتی! او در آن روز، بــا آنکــه ســنی هــم نداشت، پابه َ پــای مــردم جلــو رفــت تا اینکه عَلَمَک ستم را از کمــر شکســت؛ و بــاز همیــن دلیــری، در بســیجی بــودن او گل کــرد و عبــاس را از پــس روزهــا کــه تــن بــه کار گچــکاری مــی‌داد، شــب ّ‌ها بــه پایــگاه بســیج شــهید صمصامــی محله ساســانی کــرج می‌رســاند تــا ســنگر انقلاب خالــی از مــرد نباشــد؛ و بــه اینهــا بایــد افــزود، حضــور عاشــقانه‌اش را در تشــییع پیکــر شــهدا.
هجده ّ ســاله کــه شــد، داوطلبانــه و بــدون اطـلـاع بــه دیگــران، رفــت دفترچه آماده بــه خدمـت گرفـت و پـس از گذرانـدن دوره آموزشـی، ایـن بـار بـه عنـوان سـرباز ژاندارمـری جمهــوری اســامی و بــرای ســینه ســپر کــردن در برابــر دشــمنان، بــه مهابــاد فرســتاده شــد. پـس از مدتـی کـه ۱۰ روز بـه او مرخصـی داده بودنـد تـا بـه خانـواده‌اش سـر بزنـد، خیلـی بـرای برگشـت بی‌تابـی می‌کـرد؛ و دائـم ورد زبانـش ایـن بـود کـه «کـی ایـن ۱۰ روز تمـام می‌شـود؟»، کـه بالاخـره تمـام شـد و رفـت تـا جـای خالـی دوسـت شـهیدش را پر کند که بـا داشـتن دو فرزنـد، سـنگر خدمـت را رهـا نکـرده بـود و عباس با یاد او گریه می‌کرد و و می‌گفــت: «ای کاش مــن بــه جــای او شــهید شــده بــودم.».
پسـرم بار اولی که به جبهه رفت، گفت: می‌روم تا انتقام خون شـهدا را بگیرم و اگر لیاقت داشـتم، من هم شهید شوم؛ و حـاال کـه بعـد از سـال‌ها دوره می‌کنـم آن روزهـا را، می‌بینـم چـه خـوب، چـه خـوش و چــه خوشــحال رفــت بــه مهابــاد ... تــا اینکــه در یکــی از درگیری‌هــا، در نبــردی تــن بــه تـن بـا نیروهـای حـزب دمکـرات، در پـادگان جنـدالله آن شـهر بـه شـهادت رسـید.»

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده