سیری در حیات طیبه شهید «حسین جمالی‌نژاد»
شهید «حسین جمالی‌نژاد» از شهدای دوران دفاع مقدس است و «محمدحسن مقیسه» در کتاب «ستارگان راه» روایتی از این شهید گرانقدر دارد که تقدیم مخاطبان نوید شاهد می‌شود.

به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «حسین جمالی‌نژاد» سال 1347، در شهرستان كرج ديده به جهان گشود. پدرش
بمانعلی و مادرش معصومه نام داشت. دانش‌آموز سوم راهنمايی بود. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت. 1364، در شرق رود دجله عراق با اصابت تركش به سر، شهيد شد. پیكر وی را در امامزاده زادگاهش به خاک سپردند.


حسین جمالی
در ادامه روایتی از شهید جمالی‌نژاد برگرفته از کتاب «ستارگان راه» را بخوانید.

«از همان بسیجی‌های دهۀ ۶۰ بود، با زبانی سرخ و سری سبز؛ و البتّه مهربان با دیگران، و به ویژه حرمت‌شناسِ حریم حرمِ قدسی پدر و مادر. او روبه روی طلبکارانی که مدّعی همه چیزفهمی بودند و از انقلاب فقط یقه درانی برای نام و نان.
و دست درازی بر بار و یارش را بلد بودند، ایستاد و گوشش را سپرد به رهبرش.
نگاهش را به اشاره‌اش، پایش را در راهش و دلش را به سرچشمۀ آبادانی قلبش، و این جمله ذکر زبان و مُهر نامه‌هایش بود و سفارش چندین و چند باره‌اش به پدرش، به مادرش و به هم‌وطنانش: امام را دعا کنید.
آن‌هایی که حسین جمالی‌نژاد را می‌شناختند، می‌دانستند که آرام و قرار ندارد. بار اوّل که با پیش کشیدن دلیل پُرطمطراق و قانونیِ «سنِّ کمش» سنگ جلوی پایش انداختند و داغ رفتن به جبهه را بر دلش نشاندند، دلگیر نشد، دلزده نیز هم؛ نه قهر کرد، نه لج؛ نه غر زد، و نه زُل؛ فقط شعلۀ شوق نگاه و سوز قلبش را گرم و پُرشرر نگه داشت تا نوبت بعد؛ آن قدر آمد و آن قدر رفت تا به مقصد و مقصودش رسید. به مشتاقی، به خرسندی، و به عاشقی. حسین جوانی بود که وقتی از او پرسیدند: چرا؟ گفت: «اگر من و امثال من نرویم، پس چه کسی جلوی دشمن باِیستد و آن‌ها را از کشور بیرون کند؟»؛ و او همان جوانی است که وقتی شنید: برای چه؟ گفت: «برای حق و حقیقت، برای عدالت و رفع مظلومیّت.»؛ و جمالی‌نژاد کسی بود که در برابرِ پرسشِ: چقدر؟ پاسخ داد: «هنوز برای انقاب کاری نکرده‌ام.»؛ و آن هنگام که خواستند مشخّص کند که: تا کی؟ شنیدند که جواب داد: «تا کربا و تا آن روز که در آنجا پاسداری کنم.»؛ و وقتی برایش دلسوزی کردند و گفتند به فکر زندگی آینده‌ات باش، به کنایه نشست و به استعاره جواب آورد که: «خانۀ من آماده است!.»

دل من می نیارامد که من با دل بیارامم / بباید کرد ترک دل، نباید خصم شد با جان
اگر جانباز و عیّاری، و گر در خون خود یاری / پسِ گردن چه م یخاری، چه م یترسی چو ترسایان
و ما با اشاره او رفتیم تا گلزار شهدا، تا آرامجای شاهدان شهید، همان سرای نوری که او نیّت کرده بود تا کوله بارش را، پس از دو سال حضور در جبهه و شرکت در چند عملیّات، در آنجا بر زمین بگذارد و با سری که در هجوم ناخن‌های تیزِ ترکش‌های عملیّات بدر به شکافی عمیق تراشیده شده، ایمان داشته باشد به عاقبتِ روشن فردا‌های سحرنشان؛ ایمان داشته باشد به اینکه مُرده نیست و زنده است. غافل نیست و شاهد است؛ فقیر نیست و مرزوق است؛ و چقدر خوشحال باید باشد حسین؛ از صد‌ها بهار گُلِ هدیه که بر سر و رویش و در مَقدْم قدمش می‌ریزند؛ «وَ لا تَحْسَنََّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللّهِ اَمْواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقُونَ * فَرِحینَ بِِما آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ ... .»

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده