رفقایِ دوران دفاع مقدس، خالصترین انسانها بودند
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «مصطفی بلالیزاده» در هوای معطر گلهای محمدی بیدگل کاشان زاده شد و در فضای مقدس قم نمو یافته است. او دوران شباب را در حال و هوای جبهه عاشقی کرد و درد عشقی کشیده است که وصف بیمثالش در گفتوگویی که در ادامه میخوانید، آمده است.
«مصطفی بلالیزاده» خود را برای مخاطبان نوید شاهد اینگونه معرفی میکند: «بنده سال 1339 به دنیا آمدم و تا دوم راهنمایی درس خواندم. چون در یک خانواده تقریبا ضعیف اقتصادی متولد شدم، ابتدایی را که خواندم ترک تحصیل کردم و مشغول به کار شدم. من قالیباف حرفهای هستم اما چون علاقه به درس داشتم سال 52-53 بعد از کار در دبیرستان ثبتنام کردم و دوم راهنمایی را خواندم.»
بلالی زاده درخصوص ادامه تحصیل بعد از جانبازی بیان میکند: «انقلاب که شروع شد، من ترک تحصیل کرده بودم، در تظاهرات و انقلاب شرکت میکردم. یک سال و نیم هم در شهر قم به مبارزه علیه شاه مشغول بودیم که از طرف گارد شاهنشاهی مورد ضرب و شتم قرار گرفتم.» بعد از آن به جبهه رفتم و بعد از جانبازی به درس علاقهمند شدم و ادامه دادم و از دانشگاه امام حسین (ع) فوق دیپلم گرفتم. به دلیل شرایط جسمی، درد و مشکلات اقتصادی نتوانستم ادامه بدهم تا سال 1368 و دوران مبارزات انقلابی در قم بودیم.»
این مبارز دوران انقلاب در مورد اقدامات سیاسی خود نیز بیان میکند: «مبارزه سیاسی به شکل گسترده نبود بلکه بیشتر مبارزات خیابانی بود. من آن زمان مغازه منبتکاری داشتم که در همان جا با دوستان فعالیت سیاسی میکردیم. پخش اعلامیه و جلسات علیه شاه داشتیم تا اینکه به مبارزات خیابانی کشیده شد و تا پیروزی انقلاب به طول انجامید. بعد از پیروزی انقلاب وارد مجموعه سپاه شدیم.»
وی با اشاره به اینکه او و دوستانش جزو نیروهای اول سپاه بودند، بیان میکند: «جزء نیروهای اول سپاه بودم یعنی در سال 59 که عضو بسیج ویژه بودم تا سال 62 با اصرار دوستان به عضویت رسمی سپاه درآمدم و در سپاه هم کارم پرسنلی و جذب نیرو برای جبهه بود و در منطقه هم مشغول به کارهای رزمی بودم؛ مانند هدایت گردان و کارهای رزمی.»
اولین اعزام همزمان با سقوط خرمشهر
این رزمنده فاتح خرمشهر اولین اعزام خود را همزمان با سقوط خرمشهر عنوان میکند: «تازه خرمشهر سقوط کرده بود که من وارد این شهر شدم. در آنجا من جراحت کوچکی برایم پیش آمد. ما در منطقه «کوت شیخ» در حال مبارزه بودیم، حالت پدافندی بود که مختصر مجروحیتی پیدا کردم. بعد از بهبودی برگشتیم و سال 60 در جنگ های پارتیزانی غرب کشور در مهاباد، سقز و نقده مشغول جنگ با دموکرات و کومله بودیم زیرا این حزبها علیه انقلاب بلند شده بودند.»
جانباز دوران دفاع مقدس از خاطرات دوران مجاهدت خود بیان میکند: «خدا رحمت کند شهیدی بود به نام «صبوری» و چون آن موقع سلاح زیادی نداشتیم، معمولاً نیروهای حزب دموکرات و کومله در پوشش هر چیز با ما وارد جنگ میشدند، یکدفعه در پوشش یک گاو ظاهر شدند، شهید صبوری مجبور شد آن گاوها را به رگبار ببندند که موجب نجات بچهها شد.»
وی اشاره به پُست خود در عملیات فتح المبین کرد که آرپی چی زن بوده و بیان میکند: «در سال 61 وارد منطقه شوش دانیال شدیم که در حال آزادسازی سایت 5 بودند. اسم عملیات فتحالمبین بود، در آن عملیات هم یکی، دو تا ترکش خوردیم. کارم آرپیچیزنی، تک تیراندازی و تدارکات بود.»
وی همچنین از خاطرات عملیات بیت المقدس روایت می کند: «بعد از بهبودی به عملیات بیتالمقدس برای آزادسازی خرمشهر رفتیم. فرماندهی دسته را داشتم و در آنجا هم ترکش به پیشانی و سینهام خورد که خیلی عمیق نبود.»
مصطفی بلالی رزمنده عملیات والفجر هشت و جانباز از ناحیه نخاع تعریف می کند: «بعد از مدتی نتوانستیم طاقت بیاوریم، درحالیکه آن زمان ازدواج هم کرده بودم به منطقه غرب رفتم. در این مدت به منطقه رفت و آمد میکردم. بیست و پنجم اردیبهشت 1365در عملیات والفجر 8 افتخار داشتیم شرکت کردم در قسمت دریایی بودیم و در دریاچه نمک فاو مشغول بودیم. یک ماه آنجا بودیم بعد از آن ماموریت جزیره مجنون را دادند و یک ماه ماموریت داشتیم. چون دشمن حرکاتی را در طلائیه داشت ما مجبور شدیم به جزیره مجنون برویم. لحظات آخر ماموریتمان بود که خمپاره کنارمان خورد و موجب شد من جانباز شوم.»
این جانباز از نحوه جانبازی خود تعریف می کند: «یک خمپاره کنارم خورد. من یادم است چون بیهوش هم نشدم و تمام بدنم ترکش خورده بود و پایم هم قطع شده بود. به بچهها دست تکان دادم که من مجروح شد.»
وی حس خود از لحظه مجروحیت را اینگونه بیان میکند: «به یاد دارم وقتی یکی از همرزمان بالای سرم آمد، من انگشتر و ساعتی که داشتم را به او دادم و گفتم: اگر ماندم از تو پس میگیرم، اگر نماندم اینها را بدهید به مهدی پسرم تا یادگاری از پدرش داشته باشد. در نهایت در همان بیمارستان جبهه پایم را قطع کردند و بعد به مشهد مقدس منتقل شدم و برای همیشه ماموریت تمام شد.»
وی در پاسخ به اینکه از مجروحیت و از دست دادن پاها ناراحت است یا خیر، میگوید: «از چه باید ناراحت باشم؟! چطور کسی امانتی را میدهد، پس بگیرد! باید ناراحت شد؟! نه، الحمدلله رب العالمین خدا را سپاس میگویم که به من این افتخار را داد که یک بخشی از امانتش را پس بدهم.»
این رزمنده و جانباز دوران دفاع مقدس با بیان اینکه جهاد در دوران دفاع مقدس یک تکلیف بود، بیان می کند: «ما چون جریانات دوران شاه را دیده بودیم و نفرت عجیبی از شاه داشتیم، مهر امام عجیب بر دلمان نشسته بود و شرکت در جنگ را یک تکلیف میدانستیم. یک بچه مذهبی بودیم و فرمان امام (ره) هم فرمان ولی امر بود که باید اطاعت میشد.»
وی با بیان اینکه انتخاب راه ایثار و شهادت هنوز مایه افتخار و مباهات من است میگوید: «روحیه را باید دیگران تعریف کنند چون ما شهادت، جانبازی و اسارت را میدیدیم و رفتیم چون دوستانمان را میدیدیم و این راه را آگاهانه انتخاب کردیم و افتخار هم میکنیم.»
رفقای جبهه و همرزمانم را خالصترین انسانها دیدم
این جانباز هفتاد درصد با بیان اینکه رفقای جبهه و همرزمانم را خالصترین انسانها دیدم، اظهار میکند: «همرزمهایم را به خاطر دارم. انسانهایی که جلوی چشم ما شهید شدند، تکه تکه شدند به جرات میتوانم بگویم: "خالصترین انسانها بودند." من دوستی داشتم به نام علوی، سید و اهل قلم بود، در آخرین نوشتهاش، از شهادتش سخن گفته بود. سیدحسین علوی که دو برادر بودند هر دو شهید شدند، حاج یحیی صحرایی، آقایان خوشرفتار، بنیادی، باقری، یوسفی و احمدی میانجی همه جزء لشکر 17 قم بودیم که انشاا... با امام حسین (ع) محشور شوند و ما را به دوستی بپذیرند.»
وی به اراده قوی بعد از جانبازی و کارهایی که انجام داده است، اشاره کرده و میگوید: «بعد از جانبازی، مشغول به تحصیل شدم و در عین حال که درس میخواندم دوره الکترونیک گذراندم و دستگاههای اداری سپاه را تعمیر میکردم. کار منبت را هم شروع کردم ولی برایم سخت بود. بعد هم وارد کار ساختمانسازی شدم.»
تلخ ترین و شیرین ترین خاطرات
این جانباز تلخ ترین و شیرین ترین خاطره دوران حیاتش را ارتحال امام خمینی (ره) عنوان کرده و میگوید: «تلخ ترین خاطره، رحلت حضرت امام بود و تلختر از آن دیگر برایم وجود نداشته است. تمام دوران جانبازی من خوب بود. همین که خدا به من لطف کرد و قسمتی از امانت خودش را پس گرفت خاطرهی خوبی است. وقتی کسی در خیابان من را روی ویلچر میبیند و خدا را شکر میکند برای من شیرین است. چون با دیدن وضعیت من شکر خدا میکند و این چیز کمی نیست که آینه شکر دیگران باشی.»
این رزمنده عملیات های فتحالمبین، بیت المقدس و والفجر هشت با بیان اینکه در آن حال و هوا خاطرات طنز نیز داریم، تعریف میکند: «یک روزی در جبهه شلمچه در سنگر نشسته بودیم. خوب بین بچههای جبهه شوخی بود، یکی از بچهها که صدای قشنگی داشت آمد در سنگر نشست، طوری قضیه را شروع کرد که همه تحت تاثیر قرار گرفتند و بنا کرد به مصیبت خواندن که آره آقا را دیدم با اسب آمده بود، نقاب داشت، بعد از اینکه بچهها خوب تحت تاثیر جریان قرار گرفتند، گفت: "از آقا پرسیدم: شما کی هستید؟ نقاب را کنار زد و گفت: زورو هستم و جو از آن حالت به جوی خندهدار تبدیل شد.»
این جانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس بیان می کند: «ممنون از لطف شما و ببخشید چون من تحت تاثیر بعضی از خاطرات قرار گرفتم، انشاا.. خدا از ما قبول کند.»
گفتوگو از اباذری