سیری در سیره و حیات طیبه شهید میرالی؛
شهید «احمد میرالی» از شهدای نیروی اسلامی جمهوری اسلامی ایران است. در روایت از او در «کتاب ستارگان راه» آمده است: «آن شجاعتش، این دیانتش، همین تعهدش و همان دلباختگی از انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره) و پایی که داشت برای کمک محرومان و دستی که نداشت برای تصاحب زر و زیور دنیا، یک جوان شش دانگ ساخته بود.»

احمد میرالی


به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید حسن میرالی، ششم بهمن ماه 1333، در شهرستان کرج دیده به جهان گشود. بسیار مهربان و با ایمان بود. وی متأهل بود و دارای یک فرزند و یک برادر و دو خواهر است. او یازدهم بهمن ماه 1357 در شهرستان کرج به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

آنچه در ادامه می‌خوانید روایت و خاطره‌ای از این شهید در کتاب راه ستارگان از «محمدحسن مقیسه» است.

«شاید نمی‌توانستی ضربان قلبشان را بشماری؛ ترس و نگرانی و اضطراب از رنگ پریده صورتشان، صدای لرزان و غمی در چشمشان نشسته بود، نشانه‌های کم رنگی نبود که بتوانند پنهان کنند، اما احمد که همه آنها را پناه داده بود و جرمش کمتر از آن چند نفر نبود، آرام بود، مطمئن از کاری که می‌کند و سرتاپا فعال، یک لحظه روی پای خودش بند نبود و هر کاری از دستش برمی‌آمد برای آنها انجام داد. تعدادی از آن جوان‌ها را به خانه پدرش برد، تعدادی را هم به خانه همسایه، لباس برایشان تهیه کرد و آن چند نفر را راهی شهرشان کرد.

آنها سربازانی بودند که به دستور امام از پادگان‌های رژیم شاه فرار کرده بودند و خدا یک جوان صالح سینه‌چاک دین و عاشق انقلاب خمینی(ره) را سر راهشان سبز کرد تا در کار خیری که کرده بودند در نمانند.
احمد، یک بار دیگر هم یکی از روحانی‌های منبری معروف کرج را که در شب‌های حکومت نظامی برای سخنرانی به مسجد «صاحب الزمان» خیابان ساسانی آمده بود، از جنگ سربازان رژیم طاغوت، با تدبیر و شجاعت و برنامه‌ریزی‌اش نجات داد. آن شب سربازان عبوس و ژ3 به دست، مسجد را محاصره کرده بودند و منتظر تمام شدن سخنرانی بودند و یا شاید هم نقشه دیگری در سر داشتند اما احمد بلافاصله او و پسرش را از پشت‌بام مدرسه و مسجد به خانه خودشان برد و لباس پدرش را به حاج آقا داد و آن دو را راهی روستای «کندر» در جاده چالوس کرد.

احمد انس گرفته با فرایض دینی و بزرگ‌شده پایه درس قرآن بود. سال‌ها قبل از انقلاب و هنگامی که نوجوانی بیش نبود. هم‌سن و سال‌های خودش را در خانه جمع می‌کرد و چراغ آیات کتاب خود را روشن نگه می‌داشت؛ قبل از شروع انقلاب هم سر در کار پخش نوار و اعلامیه‌های امام (ره) داشت و در دوران پس از انقلاب نیز پای کار تظاهرات علیه رژیم شاه بود و دستگیری عوامل سلاح به دست آنها و بالاخره به استقبال امام رفتن در روز ورود آن رهبر خدایی به ایران، بعد از انقلاب هم که دیگر یک سر دارد و هزار سودا انقلابی که به جانش بسته بود.
آن شجاعتش، این دیانتش، همین تعهدش و همان دلباختگی از انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره) و پایی که داشت برای کمک محرومان و دستی که نداشت برای تصاحب زر و زیور دنیا، یک جوان شش دانگ ساخته بود برای جامعه نیازمند ما، که آن تیر به غفلت، شیشه عمرش را در چهلمین روز تولد نوزادش در شکست، تا او از پدری دلسوز محروم بماند و برای ما برادری مومن.

نمی‌خواهم کسی جز من بدان دراز چشمت را  /  نگاه روشنت را غرق در ابهام می‌خواهم»


انتهای پیام/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده