دانشآموزانی که یکشبهِ مرد شدند
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «ابوالفضل خراسانی» جانباز جنگ تحمیلی و برادر شهید متولد صفائیه شهرری است. او که در اصل اهل شهرستان محلات است چندی پیش ساکن کرج شده است. ابوالفضل و برادرش شهید «علی رضا خراسانی» دانش آموزانی بودند که سنگر مدرسه را به عشق دفاع از وطن، دین و ناموس رها کرده و با قد کوچک خود اسلحه به دست گرفته و مقابل دشمن ایستادند. علی رضای شانزده ساله در این راه جانش را فدا میکند و برادرش ابوالفضل به درجه جانبازی میرسد. اکنون ابوالفضل جانباز جنگ تحمیلی از حماسه دانشآموزانی میگوید که در دوران جنگ عراق و ایران خِیلی از لشکر رزمندگان جان برکف در مقابل دشمن متجاوز را به خود اختصاص دادند. نوجوانهایی که یک شبه مرد شدند و ره صدساله پیمودند.
* نوید شاهد: از پیشینه خانوادگیتان برای مخاطبان نوید شاهد بفرمایید.
جانباز: خانواده ما محلاتی هستند. پدرم سربازیاش که تمام میشود با مادرم در محلات ازدواج میکند و به شهرری نقل مکان میکنند. بعد از مدتی هم به استان البرز مهاجرت میکنند. من، فرزند دوم خانواده، نهم اسفندماه 1344 به دنیا آمدم. برادر بزرگترم دکتر خراسانی در مرکز تحقیقاتی سرمسازی رازی کار میکند. برادر کوچکتر از من هم علیرضا شهید شد. من تا چهارم دبستان در شهرری درس خواندم. سال 55 با خانواده به کرج آمدم.
نوید شاهد: از شهید علی رضا خراسانی بفرمایید آیا او هم دانشآموز بود و با چه سمتی درجبهه حضور داشت و چگونه به چهادت رسید؟
جانباز: برادرم، شهید علیرضا خراسانی، بيست و هشتم خرداد 1349، در شهرستان ری چشم به جهان گشود. پدرش علی اصغر و مادرش سكینه نام داشت. دانشآموز دوم راهنمايی بود. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت. بيست و دوم دی 1365، با سمت امدادگر در پاسگاه زيد عراق بااصابت گلوله به پيشانی، شهيد شد. مزارش در امامزاده محمد کرج قرار دارد.
*نوید شاهد: چگونه با انقلاب آشنا شدید و در بحبوحه شکل گیری انقلاب کجا بودید؟
جانباز: آن زمان 12 ساله بودم و در کرج زندگی می کردیم. همان سال ها با اندیشههای امام خمینی (ره) آشنا شدم. سال 56-57 تظاهرات شروع شد. بهمن 57 انقلاب پیروز شد. ما در کرج با بچهها به تظاهرات میرفتیم. سن ما کم بود اما موجی بود که همه آحاد جامعه را به درون خود میکشید.
*نوید شاهد: خاطرهای از آن دوران دارید؟
جانباز: به یاد دارم که تظاهرات علیه شاه از چهارراه طالقانی شروع می شد. یکی از روزها ما به سمت میدان مظاهری آن زمان که الان میدان شهداست، حرکت کردیم. در میدان مظاهری تانکهای نیروی گاردی قرار داشتند و مانع تظاهرات میشدند. گارد شاهنشاهی با تیر هوایی و گاز اشکآور تظاهرکنندهها را میترساند. آنها به مردم حمله مستقیم نمیکردند. من با یکی از دوستانم در این میان بودیم که گاز اشک آور به سر دوستم خورد و مجروح شد. با این اتفاق مردم هم پراکنده شدند.
*نوید شاهد: جنگ چه سالی شروع شد و شما چند ساله بودید؟
جانباز: دقیقا 31 شهریور 59 جنگ شروع شد. زمانی که جنگ شروع شد دانش آموز بودم. هنوز هوای نوجوانی داشتم زیاد از جنگ اطلاعات کافی نداشتم. تازه انقلاب پیروز شده بود که عراق حمله کرد در واقع مرزهای کشور را مورد تعدی قرار داد و وارد شهرهای ما شد. ما بیشتر اطلاعاتمان را در رابطه با سلاحهای مانند اسلحه g3 یا b9 یا m7 از تلویزیون میگرفتیم و دورادور جنگ را رصد میکردیم.
*نوید شاهد: چه سالی شما برای اولین بار به جبهه اعزام شدید؟
جانباز: اولین اعزام من سال 61 به جبهههای جنوب و غرب (قصر شیرین) بود.
*نوید شاهد: از حال و هوای آن زمان در جبهه بگویید؟ انگیزه شما برای رفتن به جبهه چه بود؟
جانباز: آن زمان به اقتضای سنمان ما دوست داشتیم با دشمن بجنگیم. کلاس اول راهنمایی پر از شر و شور دوران نوجوانی بودم. امام حکم جهاد داده بود. فرموده بودند که هرکس میتواند اسلحه به دست بگیرد و برود.
* نوید شاهد: شما دانش آموز بودید چگونه درس را رها کردید و به جبهه رفتید؟
جانباز: خیلیها مثل من بودند و رفتند. شهدا را نگاه کنید همه دانشآموز و در سنین بین 14، 15، 16 سال بودند. همه به راه و طریقی به جبهه رفتند؛ با دستکاری شناسنامه و ... به جبهه رفتند نه اینکه جنگ را دوست داشته باشند چون جنگ واقعا بد است. جنگ یکی از معضلات دنیا است.
*نوید شاهد: به نظر شما تفاوت دانشآموزان امروز با گذشته چیست؟
جانباز: آن زمان همه نوجوانها مثل هم فکر میکردند. همه چیز با هم هماهنگ بود. نسل امروز تعدد آراء دارند. ممکن است عقاید نوجوان شانزده ساله آن روز را نپسندند اما سوال اینجاست که چگونه یک شانزده ساله آن روز برای چه به جنگ می رفته است. نوجوانی که تصور میشد نتواند اسلحه دست بگیرد به جبهه می رفت و رزمنده های عراقی را به اسارت می گرفت. یادم است یکی از دوستان من که پانزده ساله بود و یک اسیر عراقی را به اسارت گرفته بود و اسیر هم فکر کرده بود بچه است خواسته بود فرار کند، چنان سیلی به گوش آن افسر عراقی نواخته بود که این عراقی خودش را خیس کرده بود. آن افسر با آن هیکل می توانست نوجوان رزمنده ایرانی را لوله کند. اخلاص این رزمندههای کم سن و سال کار دست رژیم عراق داد. همه با هم متحد شده بودند و از کشور و انقلاب دفاع میکردند. اول انقلاب بود و مردم شور و شر انقلابی در سرشان بود. مردم بین حلال و حرام تفاوت قایل بودند و همدل بودند.
*نوید شاهد: پدر و مادر ها آن زمان با توجه به احساس مسئولیتی که نسبت به فرزندان کم سن و سال خود داشتند، چگونه اجازه رفتن به جبهه را می دادند؟
جانباز: قاعدتا پدرو مادرها احساس مسئولیت می کردند. دلشان نمی خواست بچه هایشان جبهه بروند. میخواستند ثمره زندگیشان را ببینند اما در کل ته دلشان هم راضی بود. داداش من پانزده شانزده ساله بود که رفت و شهید شد. برای بار اول برادرم را هم از قطار بیرون انداخته بودند. چون سنش کم بود شناسنامهاش را دستکاری کرد. خیلی زرنگ بود بالاخره به گونه ای خودش را جا داد، رفت.
*نوید شاهد: نوجوان های مثل شما و برادرتان با توجه به سن کم از ترکش و تیر نمی ترسیدید؟
جانباز: به این شکل نبود که به محض ورود به منطقه جنگی تیر و ترکش آنها را تهدید کند. گاهی سه چهار سال طول می کشید تا یک دانش آموز نوجوان جانباز یا شهید می شد. در طول مدتی که در جبهه بودند با انواع و اقسام آتشوارههای دشمن آشنا می شدند و از بین همین نوجوانان فرماندهها درمیآمد. نوجوانان در جبهه یک شبِ مرد می شدند. دانشآموزان ما با آگاهی کامل به جبهه آمده بودند. اینجور نبود که یک الله اکبر بگویند و روی مین بروند. اگر روی مین میرفتند شرایط اقتضا میکرد. فکر نکنید فرمانده دستور می داد و شرایط اقتضا می کرد. موقعیت عملیات طوری بود که هیچ راهی جز اینکه یک نفر روی مین برود نبود. وگرنه همه بچهها شهید می شدند. فرمانده شرایط را برای بچهها توضیح میداد و همیشه فرماندهها خودشان ابتدا روی مین میرفتند. آنها با عملشان ایثار را به ما یاد میدادند.
*نوید شاهد: این اتفاقات که فرمودید فرماندهها اول روی مین میرفتند واقعا افتاده است؟
جانباز: بله واقعیت دارد. گردان در موقعیتی قرار می گرفت که وابسته به ایثار رزمندهها بود تا اینکه معبر باز شود وگرنه پیروزی دشمن و شکستی جبران ناپذیر به همراه داشت. رزمندهها هدف داشتند و هدف ما دفاع از وطن و انقلاب بود. دفاع از ارتش بود. آن زمان اگر ارتش بعث عراق به تهران میرسید همه را قتل عام میکرد. ما برای دفاع از ناموسمان رفته بودیم.
*نوید شاهد: اولین روز منطقه را یادتان میآید؟
جانباز: بله من قبل از اینکه به منطقه اعزام شوم مدت یک ماهی در پادگان امام حسین (ع) که در واقع تهرانپارس بود آموزش خیلی فشرده دیدم. واقعا آموزش خیلی سختی بود. ما از نیروی جوانی استفاده کردیم و توانستیم طاقت بیاوریم. من یادم میآید یک گروهان را می انداختند در چالهای که فکر میکنم 3 متر در 3 متر بود و دو متر و نیم ارتفاع داشت. می گفتند: باید بیایید بیرون ما روی هم دیگر سوار شدیم و بیرون رفتیم.
آموزش هایی مانند سینه خیز روی آسفالت یا خشم شب را به ما دادند. باید خودمان را جمع و جور می کردیم و آموزشها را یاد میگرفتیم. یک هفته اردو واقعا شرایط خیلی سختی بود. شاید گوشهای از این کماندوها را دیده باشید بعد رفتیم منطقه مارا اعزام کردند.
ما را به اسلام آباد غرب فرستادند. قصرشیرین همش دست خودمان بود ولی عراقیها در خاک ما هم بودند. ما نیروی پدافندی داشتیم فکر می کنم آنجا روبهروی کوههای آق داغ مشرف به قصر شیرین و کرند بودیم. به عراقیها که نیروهای ایرانی را در تیرراس داشتند یک 2 ماه آنجا بودیم و آنجا یک مجروحیت کوچک پیدا کردم. برگشتم آمدم عقب که بعد دوباره سال 63 مجدد به جبهه رفتم.
*نوید شاهد: اولین بار چگونه زخمی شدید؟
جانباز: در قصر شیرین تانکر آب نبود یک چاه کنده بودیم و از چاه آب می خوردیم. آنجا سه متر حفر میکردیم آب در میآمد. ما ظهرها که رفتیم آب بیاریم یکی دوتا از بچهها گفتند: ماهم میآییم رفتیم آب آوردیم همین که رسیدیم دم سنگر بچه ها هم جلو سنگر بودند. یک خمپاره 69 جلوی پایمان منفجر شد. هر سه نفرمان ترکش خوردیم و مجروح شدیم. آمبولانس نبود سه نفر را در ماشین سیمرغ انداختند. بعد ما را به بیمارستان صحرایی آوردند و به کرمانشاه اعزام کردند. در آنجا یک عمل جراحی کوچیک انجام شد چون آنقدر جراحت زیاد نبود.
*نوید شاهد: اولین بار از چه ناحیهای زخمی شدید؟
جانباز: ترکش به پشتم خورد. ترکش نارنجک و خمپاره با هم بود. 7-8 تا ترکش خورده بودم منتهی اندازه نخود و عدس بود. آسیب آنچنانی نرساند. ترکشها قطعههای جاسازی شده است. از اندازه عدس تا هندوانه که بر اثر انفجار قطعاتش جدا می شود اما از قبل اندازه قطعاتش مشخص است. گاهی هم پیش میآمد که خمپاره شصت میخورد ولی عمل نمیکرد یا حتی یک بار موشک هوایی در نزدیکی من خورد و عمل نکرد.
*نوید شاهد: آخرین بار که مجروح شدید، آنجا چه جوری شد کدام منطقه بودید؟
جانباز: قبل از عملیات والفجر 8، 2 ماهی بود که ما وارد منطقه شده بودیم. منطقه را زیر نظر داشتیم در واقع بچههای ما شناسایی می کردند ما هم کمکشان می کردیم. دو طرف اروند را شناسایی و حفاظت میکردیم. رفقای ما لباس غواصی میپوشیدند. وارد آب می شدند و جزر و مد آب، کارهای دشمن، نقل و انتقالشان را شناسایی میکردند و به قرارگاه اطلاع میدادند. تا زمان عملیات بزرگ والفجر 8 رسید. بعد از اینکه خط به وسیله 25 کربلا شکسته شد ما در لشکر 17 علی بن ابیطالب بودیم و لشکر بچههای قم پشت سرمان بود. ما به خط دشمن زدیم و وارد منطقه فاو شدیم. لشکر وظیفهاش این بود خط ام القصر بصره را بگیرد که تا کارخانه نمک پیشروی کردیم. چند روزی آنجا بودیم. برای استراحت به عقب یعنی به دهکده خسروآباد برگشتیم. بین بهمن شیر و اروند دهی بود به نام خسرو آباد آنجا استراحت میکردیم تا به اقتضای شرایط عمل می کردیم. یک بار اطلاع دادند که عراق پاتک زده است و باید به جلو برویم. برای کار شناسایی ما 4 نفر شدیم. سوار تویوتا شدیم و تا کنار اروند رفتیم و از آنجا با قایق برای شناسایی حرکت کردیم.
بعدازظهر عراق قصدپاتک داشت. یک 3 راهی بود به نام «سه راه شهادت» که آنجا جاده نبود اگر هم بود زیر تیررس بود. باید از باتلاق می رفتیم که ترکش به ناحیه دست و پهلو من اصابت کرد و تا کنون سی سال است که این درد با من است.
*نوید شاهد: خانواده چه کردند با شرایط جانبازی که برای شما پیش آمد؟
جانباز: خانواده من عکس العمل مثبت داشتند، ما همزمان 4 تا برادر و پدرمان در جبهه بودیم. هر 4 تا هم در منطقه دوکوهه و بستان حضور داشتیم. اقوام به مزاح به پدرم می گفتند: «همه شما در جبهه هستید مگر صدام با خانواده خراسانی جنگ دارد.»
*نوید شاهد: رمز پیروزی ایران در جنگ تحمیلی چه بود؟
جانباز: عرض کردم خدمتتان جنگ یک واژه خیلی خشنی است. تفسیرش هم خیلی خوشایند نیست. ما از 36 کشور جهان اسیر گرفتیم. سوای این قضیه اسرای ملیتهای مختلف بیشتر کشورهای جهان بهجز سوریه که انصافا در جنگ ایران و عراق به ما کمک کرد و در جریان داعش بعد از گذشت 30 سال از جنگ، ما هم جبران کردیم. خلاصه به عراق هر کشوری که شما بگویید کمک کرد از لیبی، امارات، کره، عربستان و حتی فلسطین به عراق کمک کردند اما موفق نشدند. من فکر میکنم اول ایمان مردم و دوم همبستگی شد. به اول انقلاب و حجم زیاد هجوم کشور بیگانه تازه اول انقلاب بود شور و حال خاص خودش را داشت. به هر حال، ناملایماتی در مملکت وجود دارد همین جوانهایی که نسل سوم و چهارم هستند اسلحه برمیدارند و از مملکت خودشان دفاع میکنند.
سخن پایانی:
جانباز: دعا میکنم برای سلامتی همه بچههای جنگ تحمیلی و دفاع مقدس، باید قبول کنیم که اگر واقعا اینها نبودند دشمن دوباره به مرزهای ما حمله میکرد و ایندفعه باید ما در خانه خودمان بجنگیم. خود ما در واقع در اجتماع خیلی کار نکردیم و بیشتر به خانواده پرداختیم، اگر واقعیت های جنگی را می گفتیم و نسل جدید را با جنگ آشنا می کردیم اکنون برخی از آنها به این شکل فریب نمی خوردند. ما بعد از جنگ فراز و نشیب زیاد دیدیم، باید انقلاب را حفظ کنند اگر هم هر مشکلی دارند به واسطه این امنیت، به واسطه خون شهدا انقلاب را حمایت کنند و گول حرفهای دشمن رو نخورند چون اینها هیچ کدام آسایش و پیروزی ما را نمیخواهند.
انتهای پیام/