گفتگویی با یک جانباز هفتاد درصد
جانباز هفتاددرصد «اله‌یار قادری‌یکتا» از جانبازان دوران دفاع مقدس است. او می‌گوید: «از همان زمان دفاع مقدس خداوند دست ما را گرفت و من دست در دست خدا هر کجا که احساس می‌کردم نیاز هست، مسئولیت قبول می‌کردم و در حد توان انجام می‌دادم.»

جانباز هفتاد درصد: هدف مهم است نه سختی راه

به گزارش نوید شاهد البرز؛ جانباز «اله‌یار قادری‌یکتا» از جانبازان هفتاد درصد دوران دفاع مقدس است به جرات می توان گفت او شاهد عینی و راوی تاریخ شفاهی بخشی از سرگذشت این کشور است زیرا که هم تاثیرگزار و مبارز بوده، هم در لحظات حساس شاهد جریاناتی بوده که به پیروزی انقلاب در ایران منجر شده است. سینه او مالامال از روایت هایی از حس و حال رزمندگانی است که از همه چیز کنده بودند و در نهایت هم آسمانی شدند یا مانند خود او آسمانیانی بر روی کره خاکی هستند. با این وجود در این مقال با این جانباز گرانقدر به گفت‌‎وگو پرداخته‌ایم تا شاید بتوان روایتی از حماسه و ایثار او و هم‌رزمانش را هرچند کوتاه تقدم مخاطبان نوید شاهد کنیم.

*نوید شاهد البرز: حاج آقا لطف بفرمایید خودتان را برای مخاطبان نوید شاهد معرفی کنید و از پیشینه خانوادگی‌تان بگویید.

جانباز هفتاد درصد: چهارم فروردین سال 1330، در یکی از روستاهای تابع کرج به نام حسین‌آباد بزرگ متولد شدم. 3 تا 4 سال از کودکی‌ام را در روستا بودیم که به واسطه شغل پدر که کشاورز بود به مردآباد که در حال حاضر به «ماهدشت» معروف است، مهاجرت کردیم.  
در روستای کوچکی زندگی می کردیم و خانواده‌ای مذهبی بودیم. پدرم در ماه رمضان و ایام محرم بانی برگزاری مراسم مذهبی بود. روحانی که از قم می‌آمد در منزل ما سکونت داشت. بعد از مهاجرت به روستای مردآباد در 7 سالگی وارد دبستان پهلوی ماهدشت شدم. نیمه سوم ابتدایی را در دبستان ابتدایی طی کردم و به علت فشار زندگی و تنهایی پدرم در کار کشاورزی باعث شد سوم ابتدایی را طی نکرده، تحصیل را رها کنم. سال 48 پدرم از دنیا رفت و سال 50 من به خدمت سربازی فراخوانده شدم. رفتم و بیست روز در بیرجند بودم که معاف شدم و برگشتم و ازدواج کردم. شغل بنده همان کشاورزی در ماهدشت بود.

*نوید شاهد: در پیروزی انقلاب و ممانعت در جریان عبور لشکر زرهی کرمانشاه شما هم سهمی داشتید؟
جانباز هفتاد درصد: بله، سال 1357 به فرمان حضرت امام استارت پیروزی انقلاب زده شد. بنده هم توفیق بستن جاده به فرمان حضرت امام(ره) را داشتم. ما باید مانع ورود ارتش شاهنشاهی از استان‌های مختلف به تهران می‌شدیم. در ماهدشت با یکی از برادران در مسجد صاحب‌الزمان(عج) در جاده‌ای که از سمت غرب از کرمانشاه و همدان متصل شده به کرج، حدود 25 خودرو را متوقف کردیم. شب 21 بهمن بود که در مسجد مستقر بودیم و 25 خودرو که از سمت همدان و تاکستان که اشتهارد را هم رد شده بودند و حدودا ساعت 11 -12  اعلام کردند 3 تا ماشین وارد ماهدشت شد که ما دو ماشین را به آتش کشیدیم. یکی از ماشین ها فرار کرد. ما نیروهای آن دو ماشین را به منزل شهید عباسی که پایگاه کرده بودیم، بردیم. وقتی برگشتیم حدود 25 دستگاه خودروی نیروهای نظامی به سمت تهران در حرکت بودند، یک شاخه تیر آهن را بردیم پل رودخانه شور که از نظر جغرافیایی محدوده ماهدشت و اشتهارد را مشخص می‌کند، جوش دادیم و تا صبح بیدار بودیم که نزدیک اذان صبح اطلاع دادند نیروها نزدیک ماهدشت‌ هستند، تجهیزات داشتند و هر چه ما موانع درست کرده بودیم پاکسازی کردند.
حدود 30-40 نفر بودیم که شعار مرگ بر شاه می‌دادیم و آنها آرایش نظامی به خودشان دادند و چند تیر هوایی شلیک کردند که به صدای تیر مردم هم بیرون آمدند و جاده را بستند. با تیرهای بیشتری که شلیک شد مردم پراکنده شدند و جاده پاکسازی شد و از ماهدشت عبور کردند. مبارزان خودشان را به عباس‌آباد رساندند. ما چون می‌دانستیم هر مانعی را پاکسازی می‌کنند به مردم پیشنهاد دادیم که جلوی راهشان آتش درست کنند. وقتی ارتشی‌ها رسیدند دیدند راه عبور نیست و توقف کردند. درجه‌دارشان پشت بلندگو به مردم اعلام کرد شما به ما کاری نداشته باشید ما هم کاری نداریم و اینجا هستیم تا دستور برسد. مردم استراحت کردند و ارتشی‌ها بعد از یک ساعت و نیم دور زدند و گفتند: دستور رسیده که برگردیم. با یکی از درجه‌دارها صحبت کردم. پرسیدم: شما از کجا عازم شدید به سمت تهران؟ گفت: ما از قصرشیرین آمدیم که در راه با موانع برخورد کردیم. ارتشی‌ها که خواستند برگردند، بچه‌های مبارز گفتند: حتما این‌ها از راه دیگری به سمت تهران حرکت می‌کنند که ما جاده دیگر را هم بستیم و این‌ها بین دو مانع قرار گرفتند.

اولین سرباز که تسلیم شد اسلحه‌اش را به من داد و چون من دوره سربازی نگذرانده بودم اسلحه را تحویل «شهید ولی بیات» دادم و لباس‌هایم را درآوردم و دادم سرباز بپوشد، که سرباز کت را پوشید و داشت شلوار می‌پوشید به او شلیک کردند چون تسلیم ما شده بود. از همان‌جا درگیری بین ارتش و مردم شروع شد و حتی یک سرباز به پای یکی از فرمانده‌هاشان شلیک کرد. مردم غلبه کرده بودند و این درگیری 9 شهید و زخمی به جا گذاشت.

سربازها فرار کردند و درجه‌دارها به سمت کوه «حلقه‌در» حرکت کردند و آنجا مستقر شدند، ما پشت بلندگو اعلام کردیم که انقلاب به پیروزی رسیده و الان فرمان، فرمانِ امامِ است، بیاید بیرون کاری با شما نداریم. آنها هم اعلام کردند اگر اقدامی انجام بدهید ما مقابل شما می‌ایستیم. ما هر چه تلاش کردیم فایده نداشت و ما رها کردیم آمدیم. آن‌ها هم رفته بودند پاسگاه حصارک اسلحه‌هایشان را تحویل داده و رفته بودند.

*نوید شاهد: نحوه حضور و ورودتان به عرصه دفاع مقدس چگونه بود؟
جانباز هفتاد درصد: من سال 59 اولین آموزش را در کاخ شمس دیدم و سال 60-61 به عنوان مربی‌ در کوه‌های لشکرک تهران حدود 45 روز دوره آموزش مربیگری را طی کردم. در این دوره همه فنون جنگی و تاکتیک و تخریب را طی کردیم. 300 نفر بودیم که 60 نفر موفق شدیم این دوره را به پایان برسانیم. این 60 نفر برای آموزش نیروهای بسیجی و اعزام به جبهه‌ها وارد سپاه مناطق خودشان شدند. از همان زمان خداوند دست ما را گرفت و هر کجا که احساس می‌کردم نیاز هست مسئولیت قبول می‌کردیم و در حد توان انجام می‌دادیم.

بسیاری از رزمنده هایی که آموزش دادم، شهید شدند. از این دوره های آموزشی خاطرات زیادی برجا مانده است. چه کسانی برای آموزش و رفتن به جبهه می آمدند! کسانی که همه این دنیا را پشت سرشان می گذاشتند و برای دفاع از کشورشان می آمدند؛ جوان هایی که نامزد داشتند؛ تک فرزند بودند؛ سنشان خیلی پایین بود. شهید اصغر بیات یکی از رزمنده هایی که پیش من آموزش دیده بود وصیت‌نامه‌اش را با نوار برای من فرستاد که اگر شهید شدم بدانید که سنم کم بود و با کپی شناسنامه دوستم اعزام شدم. فقط عشق و علاقه مردم به امام باعث بوجود آمدن این صحنه ها شده بود.

*نوید شاهد: فعالیت و سمت شما در جبهه چه بود؟

جانباز هفتاد درصد: من در ناحیه ماهدشت و حوزه 9 شهید دستغیب، که حدود 18 پایگاه مردمی داشت، مربی آموزش بودم. حوزه ما 120 شهید داد. سردار بزرگ شهید «حاج علی گروسی» سال 61 روی مین رفت و پایش قطع شد و با یک پا شبانه روز در جبهه و پشت جبهه فعالیت داشت که در سال 64 به درجه رفیع شهادت رسید. یک عده تنها می‌شنوند ولی من می‌دیدم استخوان پا رشد می‌کرد و جلوی چشمم خون پای مصنوعی را خالی می‌کرد و می‌رفتیم بیمارستان استخوان اضافه را می‌سوزاندند و مجدد به جبهه می‌رفت و روی موتور می‌نشست.

سمت بنده هم آموزش نظامی و جذب نیرو بود اگر اشتباه نکنم سال 63 یا 64 بود که تیپ کرج تبدیل به لشکر شد و نیرو را آموزش می‌دادیم و اعزام می‌کردیم. بزرگترین کاروان 55 دستگاه کامیون کمک‌های مردمی و خریداری یک خودرو آمبولانس و شور و شوق زیاد به کمک‌رسانی به جبهه بود. خانم‌ها طلاهای دستشان را توی کیسه می‌ریختند و می‌رفتند و یا کسی که تنها چراغ علاء‌الدینش را می‌داد و می‌رفت، به گفته حضرت امام در هیچ عصر و زمانی همچنین ملتی نبود و واقعاً هم خودشان را نشان دادند.

در رابطه با جبهه و جنگ که عراق خیلی بی‌رحم بود. به طور مثال در سوسنگرد حدود 200 نیروی سپاهی و رزمنده بود مردم آجرها را بالای پشت‌بام‌ها ریختند و سه روز مقاومت کردند.

*نوید شاهد: وقتی جبهه می‌رفتید چکار می‌کردید؟ کدوم مناطق بودید؟

جانبازهفتاد درصد: ما دو نوع اعزام می‌شدیم. چون در حوزه کار می‌کردم سه نفر بیشتر نبودیم؛ شهید حاج علی گروسی و دوستان دیگر. برای اعزام بین ما سه نفر قرعه‌کشی می‌شد اسم هرکس درمی‌آمد او با رزمنده‌ها می‌رفت. این یک نوع اعزام بود، و خودم هم به غرب و جنوب تردد می‌کردم و در حد توان مسئولیت داشتم.

*نوید شاهد: در رابطه با نحوه جانبازیتان توضیح بفرمایید؟

جانباز هفتاددرصد: نیمه دوم سال 64 در عملیات والفجر 8 در فاو شیمیایی شدم که ما را بردند اردوگاه کوثر ولی من بیمارستان نرفتیم و به فاو برگشتم. دومین مجروحیتم در رابطه با آموزش در کرج بود که در تخریب رزم شبانه مجروح شدم.

*نوید شاهد: دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟

جانباز هفتاد درصد: مواد منفجره تخریب در دستم عمل کرد و منفجر شد که چشم چپ، کمر و هر دو گوشم آسیب دید.  

*نوید شاهد: حاج آقا الان اوضاع و احوالتان چگونه است؟

جانباز: روح حضرت امام خمینی(ره) شاد باشد. ایشان نفس گرمی داشت و می گفت: هدف مهم است. زمانی که هدف انسان مشخص باشد هر چقدر راه سخت باشد، می‌رود. الان هم گوش به فرمان آقای خامنه‌ای هستم چون هدف اسلامِ نه مادیات و همچنین رضایت و دعای مردم مهم است.

*نوید شاهد: درباره فعالیت‌های بعد از دوره جانبازی بفرمایید؟

جانباز هفتاد درصد: اولین فعالیتم بعد از آتش‌بس، ورود به مدارسی به نام عدالت در ماهدشت بود. البته خداوند توفیق داده که 12 سال عضو گروه کوهنوردی جانبازان البرز هستم که بیش از صد نفر برادران جانباز هستند که هفته‌ای دو صعود در استان داشتیم و سالی 3-4 صعود خارج از استان داشتیم و همین‌طور دیدار با رزمندگان داریم.

البته بعد از جنگ هم شروع به درس خواندن کردم و سال 80 کنکور شرکت کردم و وارد دانشگاه تهران شدم، رشته علوم سیاسی را در سن 53 سالگی خواندم. مشکلی که در تحصیل داشتم هم این بود که چون چشم، گوش و دست نداشتم باید حرف‌های استاد را ضبط و پیاده می‌کردم. سال 85 کارشناسی را گرفتم و برای ارشد خودم را آماده می‌کردم ولی چشمم اجازه نداد چون یکی از چشم‌هایم تخلیه و یکی هم ضعیفِ است. البته درس را رها نکردم و می‌خوانم تا بتوانم ان‌شاا... پیش بروم.

 

*نوید شاهد: حرف پایانی؟

جانباز هفتاددرصد: بنده در مقابل مردم بزرگوار ایران کوچک تر از آن هستم که چیزی بگویم. ما همه تحت فرمان مقام معظم رهبری هستم که حمایت از انقلاب و شهدا، می‌کنند. ما باید به تعبیر حضرت آقا، بصیرتمان را حفظ کنیم و این معامله خدایی است که جز در لوای فرمانبری از مقام معظم رهبری حفظ نشود. ما تا پایان خط وظیفه داریم از انقلاب، از زحمات امام و خون شهداء دفاع کنیم.

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده