گذری بر خاطرات شهید سلمانیان؛
«مجید سلمانیان» از شهدای مدافع حرم است. در روایت از او آمده است: «مجید همیشه خنده‌ روی لبانش بود. خیلی می‌خندید. می‌خندید و می‌گفت: می‌خواهید عاقبت به خیر بشوید؟ به پدر و مادرتان نیکی کنید.»

سلمانیان


به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید مجید سلمانیان، ششم اردیبهشت 1367در منطقه حیدرآباد کرج به دنیا آمد. او روحانی مبلغ و مبارزی بود که در حوزه مبلغی در تهران کرج و استان اردبیل و شاهرود به تبلیغ دینی پرداخته بود. سال 1393، از طریق نیروی قدس در یزد و کرمان به سوریه اعزام شد. وی 17 اردیبهشت 1395 منطقه خان طومان به شهادت رسید. پیکر وی در بیست و چهارم مهر ماه  1399 در امامزاده طاهر (ع) کرج به خاک سپرده شد. 

 

آنچه در ادامه می خوانید چند روایت از شهید سلمانیان است. 


عاقبت بخیری

از در که می‌خواست بیرون برود، می‌گفت: دست می‌کشیدم روی سرش، دعایش می‌کردم، بعد می‌رفت. می‌گفت: مامان تو باید دست بکشی روی سرم، دعام کنی تا من برم. یك روز که تهران کلاس داشت، دیر به خانه آمد. تازه چشمم گرم خواب شده بود که احساس کردم کسی پایین پایم است. نگاه کردم، مجید بود. نشسته بود پایین پایم تا کف پایم را ببوسد. مجید همیشه خنده روی لبانش بود. خیلی می‌خندید. می‌خندید و می‌گفت: می‌خواهید عاقبت به خیر بشوید؟ به پدر مادرتان نیکی کنید. بهترین چیز نگاه کردن به چهره پدر و مادر است.
     
                                                                                                                (راوی:مادر شهید)


قید بچه‌ات را بزن

مامان من زیاد پیشت نمی‌مونم. آن موقعی که شاهرود مشغول تدریس بود، یك روز گفت: می‌خوام برم راه دور. تو باید کم کم عادت کنی! مامان از شاهرود خیلي دورتره، کلا قید بچه‌ات رو بزن. گفتم: دورتر می‌خوای بری! تو ذهنم از خودم می‌پرسیدم: کجا قرار است برود؟ نکند می‌خواهد برود! نجف! شاید هم کربلا، چون گاهی می‌گفت: برای ادامه تحصیل می‌خواهد به نجف برود. بعد فهمیدم می‌خواهد برود سوریه. دو بار رفته بود سوریه. دفعه سوم از کرج اعزام شد. 
                                                                                   
                                                                             (راوی: مادر شهید)

دعوت

دوماه قبل از آخرین باری که می خواست برود سوریه دیدم خیلی خوشحال است. مامان من یه خوابی دیدم. چند روز پیش به بی بی حضرت زینب(س) گله کردم. گفتم: سه ماهه پاستورتم جوره. هر روز این در و اون در می‌زنم. ما رو قابل  نمی‌دونی؟ قرار نیست هرچی با لیاقته رو ببری. اعجازت اینه، بی لیاقتم ببری. روز صبح خواب دیدم. یک روز صبح خواب دیدم. تو خواب دیدم که بالاخره بی‌بی گفت: شما هم دعوت شدی.
اینجور که معلومه دیگه برنمی‌گردم. من دوماه بیشتر نیستم. هر روز که می‌گذره یك روز از دیدارمون کم میشه.

                                                                                          (راوی: مادرشهید)

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده