شهید سنگرسازی که بیسنگر بود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «شهیدحمید رضایی»، بيستم ارديبهشت 1342، در شهر اشتهارد از توابع شهرستان كرج ديده به جهان گشود. پدرش محمدعلي و مادرش محترم نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و ديپلم گرفت. از سوي جهادسازندگي در جبهه حضور يافت. چهاردهم شهريور 1363، در شلمچه با اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. پیکر وي را در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپردند. برادرش بهرام نيز شهيد شده است.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از شهیدحمید رضایی است.
پدرش می گوید: «من غیر از شهیدانم بهرام و حمید، هم اکنون ۱۰ فرزند دارم. حمید، فرزند پنجمم بود. یک پسرم هم جانباز جنگ است. حمید از همان ابتدای جوانی در بسیج حضور داشت و همراه و محافظ شهیدحاج آقا سلطانی بود. او واقعا بسیجی نمونهای بود. هر وقت زمزمه رفتن به جبهه را داشت، شهید سلطانی میشد و میگفت: «شما در خانوادهتان یک شهید دادهاید!» حتی به ما میگفت: مانع رفتن حمید بشویم! یک شب نوبت آبیاری من در صحرا بود، همراه من به صحرا بیاید. من اول قبول نکردم، اما بالاخره راضی شدم و آمد. حمید با من خیلی صحبت کرد و نتیجه گرفت که: «اگر شما برای رفتنم به جبهه اجازه بدهید، حاج آقا سلطانی قبول میکند!» گفتم: «آخر تو می دانی که بقیه بچههای من کوچک هستند و برادر دیگر تحمل در منطقه حضور دارد. بهرام هم شهید شده و در این میان، فقط تو کمک حال من هستی!» اما حمید تا طلوع صبح با من حرف زد؛ تا اینکه نمازمان را با هم در صحرا اقامه کردیم. بعد از نماز، قسمم داد که به حق نماز صبحی که در صحرا خواندیم، به او اجازه بدهم راهی جبهه بشود. جواب دادم: «قبول! من رضایت میدهم، اما حاج آقا سلطانی را چگونه راضی می کنی؟!»
حمید با خوشحالی به سراغ شهید سلطانی رفت، نامهای از ایشان گرفت و زودتر از من به خانه آورد. وقتی به خانه گذاشتم، دیدم او برادر کوچکش را روی دوش گرفته و منتظر من است. با دیدنم، فوری خودکار و کاغذ میآورد و گفت: «این نامه حاج آقا سلطانی است. حاج آقا گفت: شما زیره نوشتهاش را امضا کنید!» زیرا آن نامه را امضا کردم و حمید سراپا شوق به جبهه رفت. وقتی به جبهه رفت، بعد از مدتی متوجه شدم، او را از طرف جهاد سازندگی به منطقه اعزام کرده اند.
یک روز در صحرا مشغول کشاورزی بودم که متوجه شدم کسی از دور دارد به طرفم می آید. جلوتر که آمد، دیدم لباس بسیجی به تن دارد و سرتاپا خاکی است. جلو رفتم و فهمیدم حمید است. تقریبا هشت ماه از اعزامش گذشته بود و برای اولین بار بود که با مرخصی می آمد. به من گفت: «من فقط نیم ساعت وقت دارم که شما را ببینم و بروم. قرار است با دوستانم برای ملاقات و زیارت امام خمینی به جماران برویم.»
آن روز قرار شد بعد از زیارت امام، به اشتهارد بیاید و دو روز پیش ما باشد، اما نیامد. سه ماه بعد از همان اعزام هم، خبر شهادتش را برای ما آوردند! از همرزمان پسرم حمید شنیدم که حاج آقا فهمیده، پدر شهید محمدحسین فهمیده، در منطقه کنار پسرم بوده است. حمید قرار بود بعد از اتمام کارش به سنگر بیاید و شام بخورد، اما گویا یکی از همسنگرانش حالش خوب نبوده و تب داشته؛ و به همین خاطر حمید به جای او، دوباره مشغول ساختن سنگر می شود و درست بعد از دو ساعت، سر ماشین لودر به شهادت میرسد.
پسرم، حمید بعد از شهادت برادرش، خیلی دلتنگ بود؛ به همین خاطر سه ماه بعد از این که بهرام شهید شد، به جبهه رفت.
منبع: کتاب مسافران بهشت