پایداری و مقاومت در سیره طیبه شهید حسنی
به گزارش نوید شاهد البرز؛ "شهید محسن حسنی" در اول دی ماه ۱۳۴۵ چشم به جهان گشود. نام پدرش غلامحسن است و در ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ در شمال فکه طی عملیات والفجر ۱ به شهادت رسید.
آنچه میخوانید روایتی از حیات طیبه این شهید گرانقدر است.
در سال ۱۳۴۵ کودکی در روستای شیخحسن به دنیا آمد که نور چهره خبر از آینده روشن اما گلگون میداد. مادری پاک و پدری متدین و سختکوش صاحب فرزندی به نام محسن شدند.
با عنایت حق تعالی دارای استعداد درخشان شد و شروع به تحصیل در مدرسه کرد و با تلاش فراوان مقطع ابتدایی و راهنمایی را به پایان برد و از آنجا که چون دیگر اولاد ذکور روستایی سختکوش عاشق کار و فعالیت بود، به یاری پدرش تابش قلبی یعنی رانندگی را به نحو عالی فراگرفته و احساس کرد که غبار خستگی بر چهره پدر نشسته است؛ لذا تصمیم گرفت از این را عصای دست پدر شود تا مساعدتی برای امرار معاش خود و خانوادهاش باشد.
این ایام که روزهای پر جنب و جوش نوجوانی اش بود، مصادف با آغاز جنگ تحمیلی شد. با آنکه سن اندکی داشت اما نوای قلبش حکایت از این داشت که جهاد در راه خدا و دفاع از انقلاب نوپای اسلامی بسی مهمتر است. وی اولین بسیجی نوجوان روستا بود و شخصیت جذاب او باعث شده بود همسالانش جذب بسیج شوند.
شهید محسن دوستان هم سن خود مانند: شهیدان کرمعلی آزادفلاح، ابوالفتح آزادفلاح و علی اصغر بذرپاچ را به بسیج جذب کرد. پس از مدتی آموزش راهی جبهههای جنوب ایران شد و در منطقه خونین خوزستان به نبرد با دشمن بعثی پرداخت.
فصل رویش لاله ها میعادگاه پرپر شدن این شقایق سراپا عشق گردید و در منطقه فکه پیکر پاک خویش را نیز نثار خداوند کرد و مفقودالاثر شد و پس از ۱۰ سال پیکر پاکش روستا را عطرآگین کرد و در جوار سایر همرزمان شهیدش جا گرفت.
عاشق فعالیت برای انقلاب و خدمت به مردم و بی ادعا
اواخر خرداد، شایدهم اوایل تابستان سال ۱۳۶۰، تصمیم بر این شد که از بسیج نوپای نظرآباد اسلحه های درخواست کنیم تا در گشتهای شبانه در حراست از مزارع گندم اهالی و تامین امنیت روستا، مجهز باشیم. بعد از ظهر بود. بعد از اینکه مرحوم پدر گرامی شهید محسن به خانه برگشت، با مینیبوس ایشان سه نفری (من، شهیدمحسن و برادر بزرگترش حاج غلامعلی) به بسیج نظرآباد رفتیم و درخواست ما مورد قبول واقع شد و یک قبضه تفنگ (ام – یک) به ما دادند. وقتی برگشتیم، دیدیم که اسلحه سوزنش شکسته است و در عمل با یک چوب دستی تفاوتی ندارد. به سرعت آن را در مغازه دوچرخه سازی حاج عمو ترمیم کردیم. شب شد. بعد از شام به منزل او رفتم. شب اول چهار نفر بودیم. پسر عمه محترم ایشان که دو سال از ما بزرگتر بود و خدمت سربازی هم رفته بود نیز همراه ما آمد. بعد از ساعتی گشت زنی پشت روستا نزدیک موتور آب قدیمی و نزدیک مدرسه فعلی کنار جوی آب نشستیم تا رفع خستگی کنیم. برادر غلام که مسئول ما محسوب می شد، از محسن خواست که به خانه برگردد تا صبح که به همراه پدر گرامیشان به تهران مسافر می برد، به اصطلاح چرت نزند. قبول نکرد. هرچه برادرش به همراه پسر عمهشان اصرار کردند، نپذیرفت. برادرش کمی تند شد. میانجی گری کردم و گفتم: یک شب است خسته میشود و از فردا خودش رغبت به آمدن پیدا نمی کند.
اما اینگونه نشد محسن هرچه آمادهتر در گشت ۳ نفر شرکت میکرد. گشتها مخفیانه بود. مدتی گذشت یک شب هم جهت رفع خستگی به منزل آقای میرزاخانی که آنزمان معلم و مدیر مدرسه روستا بود، رفتیم.
آقای میرزاخانی و دایی بنده با محسن شوخی میکردند و میگفتند: محسن دیر وقت است، برو بخواب وگرنه فردا به جای کرایه گرفتن ازمسافران چیزی هم بهشون میدی! بارها از خودم پرسیدم: چه چیزی باعث شده بود که یک نوجوان تقریباً ۱۵ ساله با آن جدیت و خستگیناپذیری هر شب پا به پای دیگر اعضای گروه مشغول فعالیت باشد با آنکه گشت ها مخفیانه و دور از دید اهالی بود.
منبع: کتاب مردان آسمانی