شهید آزادفلاح؛ از عکاسی انقلاب تا شهادت در شوش
به گزارش نوید شاهد البرز؛شهید "اسماعیل آزادفلاح" نام پدرش قربانعلی است بیستم فروردین ۱۳۴۴ چشم به جهان گشود و چهارم فروردین ۱۳۶۴ در دوران دفاع مقدس در منطقه جنگی شوش به شهادت رسید.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از زندگی و سیره این شهید گرانقدر است.
شهید اسماعیل آزادفلاح نیز از جمله شهدایی است که بهار زندگیاش مقارن با بهار طبیعت و رویش گل ها است. وی نیز در خانواده ای مومن و مذهبی و با دسترنج پدری زحمتکش و متعهد تربیت یافت. وی از باهوش ترین بچه های هم سن و سال خویش بود. دوران ابتدایی و راهنمایی را با شوق فراوان به پایان رساند و سپس دوره دبیرستان را در رشته اقتصاد ادامه داد و موفق به کسب دیپلم افتخار از ریاست آموزش و پرورش وقت شد.
تلاش برای ثبت انقلاب
افکار و اندیشههای شهید سرشار از کینه و نفرت نسبت به رژیم منحوس پهلوی بود و همین مسئله او را به این مهم واداشت که لحظه ای میدان مبارزه را از وجود خود و دوستانش خالی نگذارد ولی مبارزه تا این حد او را راضی نمیکرد. پس به فکر افتاد تا از این مبارزات و درگیری ها و خونریزیهای دوران انقلاب تصاویر مستندی به ثبت رساند. همین موجب شد تا با تهیه یک دوربین عکاسی و عضویت در بسیج گام محکم و استوارتری به سوی اهداف خود بردارد. به همین ترتیب توانست در شناسایی و دستگیری برخی عوامل فریب خورده نقش عمدهای داشته باشد تا جایی که چندین بارتوسط گروهکهای ضد انقلاب مورد تهدید قرار گرفت ولی شهید اسماعیل چنان سرشار از عشق به امام و شهادت بود که هیچ هراسی در دل راه نداد.
پیروی از امام و عشق به ایشان
از خاطراتی که پدر بزرگوار شهید نقل کردهاند حکایت جبهه رفتن اوست. بدین ترتیب که گفتند در همان روزگار جنگ بود که شهید اسماعیل در بسیج بود و گاهی در پست نگهبانی و ایست بازرسی انجام وظیفه میکرد. یک روز به من گفت: «پدر جان، من باید به جبهه بروم چون عاشق امام هستم و امروز امام فرمودند که جبهه ها را خالی نگذارید.»
من به او گفتم: «درس و مدرسه چه می شود؟ ایشان قول ادامهی درس در جبهه را به من داد. پس برای فراگیری آموزش های نظامی، و حدود یک ماه اعزام شد . بالاخره یک روز آمد و گفت: پدر جان! من آماده شدهام برای رفتن به جبهه. من دوباره به درسش تاکید کردم و از او خواستم صبر کند و بعد از اتمام درسش با هم به جبهه برویم، ولی او گفت: من قبلا به شما قول داده ام. یک روز که از سرکار به منزل برگشتم دیدم او نیست. از مادرش جویا شدم، جوابی نداد. به سرعت به دنبالش به پادگان سپاه رفتم و از آنجا به پادگان امام حسین علیه السلام در تهران ولی خبری از او نبود. به منزل بازگشتم دیدم اسماعیل آنجاست. بعد از ظهر همان روز به اتفاق دو تن از دوستانش، مخفیانه به جبهه اعزام شدند. چند روز بعد تلفنی تماس گرفت و من سفارش کردم که وقتی می خواهی سرت را از سنگر بیرون بیاوری، مراقب باش. چند روز بعد خبر شهادتش بر اصابت گلوله بر پیشانی اش به ما رسید. وی در منطقه عملیاتی شوش در حالی که ذکر "یا زهرا" بر لب داشت شهد شهادت نوشید.
منبع: کتاب مردان آسمانی