نخستین ستاره آسمان انقلاب در اشتهارد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید مصطفی ملاحسنی که نام پدرش یدالله است هفتم فروردین 1322 چشم از جهان گشود. او در دوران انقلاب و در مبارزات انقلابی ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ در جاده عباسآباد ماهدشت واقع در استان البرز هنگام درگیری با نظامیان شاه به شهادت رسید. پیکر پاکش در قبرستان محله صیادیه اشتهارد به خاک سپرده شده است.
آنچه در ادامه میخوانید روایت زندگی و خاطراتی از شهیدملاحسنی است.
مصطفی در کودکی و نوجوانی قرآن و احکام دین را در مکتب خانه محل فراگرفت و در کنار آن در کاری کشاورزی به پدر کمک کرد. وقتی فریاد عدالتخواهی امام ظلمتکده شاه را در کابوس وحشت و هراس فروبرد. مصطفی از جای برخاست. او درنگ را ننگ میدانست. خونِ حسینی در رگ هایش بود و حس زندگی در زمانی ظلم و ستم دنیا را در نظرش تیره و تار می کرد. او در روزهای پرشور مبارزه در راهپیماییهای مختلف اشتهارد کرج و تهران شرکت کرد. در پخش نوارهاو اعلامیههای امام شجاعانه در تکاپو بود و دمی آرام و قرار نداشت. بارها ماموران شاه به قصد جان مصطفی به او حمله ور شدند اما او مردانه از چنگ آنها گریخت.
امام بعد از ۱۵ سال به وطن بازگشت. گل لبخند به لب مصطفی نشست و ملت به روزهای پیروزی نزدیک شدند.
ایستادگی در مقابل لشگر زرهی
روز بیست و یکم بهمن بود که خبرآوردند لشگر زرهی از قزوین به سمت تهران در حرکت شدند تا برای جسم نیمه جان حکومت جانی دوباره باشند. مصطفی و دوستان اشتهاردی اش به جنگ خودروهای زرهی رفتند چند خودرو به آتش کشیده شد. آتش گلوله ها زبانه کشید و پیکر مصطفی ملاحسنی هدف قرار گرفت. اولین شهید انقلاب اسلامی از دیار مردخیز اشتهارد بود. آن هم درست یک روز مانده به پیروزی در ۲۲ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ از شهید ملاحسنی چهار فرزند به یادگار مانده سه دختر و یک پسر یکی از دخترانش میگوید: درحال و هوای کودکی جلوی خانهمان مشغول بازی بودم که شنیدم مردم به هم خبر میدهند که آقا مصطفی به شهادت رسیده است. من که معنی شهید و شهادت را نمی دانستم با خوشحالی به درون خانه دویدم و این خبر را به گوش مادرم رساندم اما...
شهیدی که با خون خود درخت انقلاب را آبیاری کرد
پیش از آن قرار بود امام خمینی بعد از ۱۵ سال در روز دوازدهم بهمن سال ۵۷ به میهن ما بازگردند. آن روز همراه پدر برای استقبال از رهبر انقلاب تهران رفته بودیم وقتی امام از هواپیما پیاده شدند و پدرم آن قدر خوشحال بود که گویی همه دنیا را به او بخشیده اند. پدر میگفت: دخترم انقلاب پیروز شد و خون شهدا به بار نشست. شاید خبر نداشت که چند روز دیگر با خون پاک خود نهال انقلاب را آبیاری خواهدکرد.
یکی از همرزمانش میگوید: روز بیستم بهمن ماه سال ۵۷ ساعت نزدیک ده شب بود که به ما خبر دادند؛ سه دستگاه ماشین ارتش همراه نیروی نظامی به نزدیکی ماهدشت مردآباد آمدهاند. همراه مصطفی و چند نفر از بچه های اشتهارد به سمت آن ماشین ها رفتیم. با آنها درگیر شدیم. یکی از ماشین ها موفق شد به سمت اشتهارد فرار کند تا اینکه در روستای پلنگ آباد اشتهارد با گردانی که از سمت غرب عازم تهران بود، برخورد میکند و خبر درگیری مادرش را به آنها می رساند. بچه ها برای اینکه ارتش شاهنشاهی نتواند حرکت کند، در محل رودخانه شور در مسیر جاده اشتهارد به ماهدشت در عرض جاده تیرآهن هایی را کهجوش داده بودند را در جاده انداختند.
نزدیک صبح بود که خبر رسید، ارتش موفق به عبور از رودخانه شور شده است. ما حدود سیچهل نفر از بچههای اشتهاردی که علیه شاه شعار میدادیم. در مقابل گردان صف بستیم مردم کم کم از گوشه و کنار به ما پیوستند. ناگهان فرمانده گردان دستور تیراندازی داد. با شروع آتش مردم پراکنده شدند و گردان موفق شد از ماهدشت عبور کند و به سمت تهران راه بیفتد. اول صبح روز بیست و یکم بهمن بود که من و مصطفی و چند نفر از بچه ها سوار بر وانت باری از راه فرعی به سمت عباس آباد حرکت کردیم. مردمی که آن ساعت در خواب بودند با صدای الله اکبر ما بیدار شدند اما پیش از رسیدن ارتش به عباس آباد گروه زیادی از مدافعان را تشکیل دادیم سپس در راه گردان نظامی شاه شدیم. مصطفی در آن میان با شجاعت به این طرف و آن طرف می رفت و به مردم کمک میکرد یکی دو ساعت گذشت تا اینکه فرمانده گردان فرمان عقب نشینی داد. آنها تصمیم داشتند از راه دیگری به سمت تهران بروند. در همان حال مردم متوجه شدند و دوباره درگیری شد. سربازها از مردم لباس شخصی می خواستند تا با پوشیدن آن به سمتشان رفته و با آنها همراه بشوند. فرمانده دستور شلیک به سمت سربازان فراری را صادر کرد. ناگهان یکی از سربازها به زمین به روی زمین افتاد و به شهادت رسید. مردم طاقت نیاوردند و به سمت نیروهای ارتش حملهور شدند. در آن میان مصطفی به آرزوی خود رسید و شهید شد.
شهادت سربازی که به مردم پیوست
همرزمش حسن شاه بیک میگوید: در روزهای پیروزی انقلاب تیرهای چراغ برق در کنار خیابان ها رها بود چرا که قرار بود برایاشتهاردیها بیاورند ما جوان های اشتهارد برای جلوگیری از پیشرفت نیروهای شاهنشاهی که قرار بود به اشتهارد بیایند از اینجا به سمت ماهدشت و کرج و تهران بروند تیرها را وسط جاده ریختیم تا مانع عبور آنها شویم. من سرباز فراری بودم. شهید مصطفی ملاحسنی جلودار ما بود و به ما کمک میکرد. او گاهی سوار بر موتور دور تظاهرات میگشت و مراقب بود سربازهای شاه به مردم آسیب نرسانند. بالاخره نظامیان شاه به اشتهارد رسیدند و پشت موانع متوقف شدند. آنها یک فرمانده لاغر و قدبلند داشتند که سریع سر کمری اش را بیرون کشید و تیراندازی هوایی کرد. مردم که شعار مرگ بر شاه می دادند متفرق شدند بعد از نیم ساعت موانع برداشته شد و آنها رفتند. من و یکی از دوستان خودمان زودتر از آنها به ماهدشت رساندیم. وقتی آنها قبل از پل عباسآباد با مردم درگیر شدند ارتشیها به طرفشان تیراندازی کردند. آن روز در آنجا بود که خبر داشتم مصطفی در هنگام درگیری تفنگ یک سرباز را از دست و بیرون میکشد ناگهان به فرماندهان سرباز دستور حمله به سمت مصطفی را صادر میکند و یکی از سربازها با ژ3 خود را هدف میگیرد. تیر بر سینه مصطفی اصابت میکند و او نقش زمین میشود. بعد هم بچه های پیکر شهید ملا حسنی را با نیسان به اشتهارد میآورند.
منبع: کتاب مسافران بهشت