سیری در سیره و حیات طیبه شهید مدافع حرم افغانستانی؛
نوید شاهد - شهید مدافع حرم "نعیم رضایی" از شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون است. نوید شاهد البرز در ششمین سالگرد شهادتش نگاهی به زندگی و سیره این شهید دارد.

نعیم رضایی

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید مدافع حرم نعیم رضایی فرزند جعفر در اول فروردین ۱۳۷۳ در اشتهارد چشم به جهان گشود ۲۵ دی ماه ۱۳۹۳ در سوریه به شهادت رسید تربت پاکش در گلزار شهدای اشتهارد است.
آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی از شهید مدافع حرم افغانستانی نعیم رضایی است.
دوباره بوی شهادت می آمد. دوباره اذان عشق بر باغچه گل‌دسته‌های شهرمان گل کرده بود. دوباره در باغ شهادت باز بود و کبوتران وصال، دل در لالایی فرشتگان داشتند و عشق پروانه شدن به تب و تاب شان انداخته بود.
گفتند: شهید آورده اند شهیدی پر از نشان شهادت شهیدی از دیار غربت از دورترین نقطه زندگی و از فاصله های پر حادثه گفتند حرامیان طمع در تصرف حرم کرده‌اند. شهدا کجایند که با خونِ سرخ شان خط قرمزِ حرم بشوند و پاس‌دار حرمت آن؟ این بار حرم در سوریه بود و مزارهای معطر بی‌بی عاشقان زینب و بانوی سه ساله رقیه (س) و شهدای دیگر.
 نعیم این همچون دیگر شهیدان، تن در چشمه سعادت شست تا مدافع راستین حرم بشود. او در آغوش خانواده پرتلاش و مذهبی در اشتهارد به دنیا آمد؛ هر چند پدر و مادرش اهل دیار مرد خیز افغانستان بودند و مهمان سرای نام آور ایران  شغل ساده‌ای داشت و فرزندانش را در سادگی و سخاوت بزرگ‌کرد.
 نعیم تا پنجم ابتدایی در مدرسه ولی‌عصر (عج) اشتهارد رساند اما به خاطر بیماری پدر و کمک به امرار معاش خانواده مجبور به ترک تحصیل شد. او به نماز خیلی اهمیت می داد و برای اقامه جماعت بیشتر به مسجد جامع غازیان می‌رفت. در مجالس عزاداری امام حسین (ع) با اشتیاق شرکت می‌کرد و همیشه به پدر و مادرش می گفت: مرا از خانه خدا و روضه اباعبدالله جدا نکنید. شهید نعیم رضایی ۴ بار به سوریه اعزام شد. در مرحله چهارم سرش را تراشید و گفت: این بار که بروم دیگر باز نمی گردم. او رفت و فقط پیکرش غریبانه بازگشت.
خواهرش می گوید: نعیم در خانه که بود خیلی به ما کمک می‌کرد. به پدر و مادرم احترام خاصی می‌گذاشت. ما هیچ گاه ندیدیم که یکی از فامیل‌ها یا همسایه ها از او شکایتی داشته باشد. پدرم در کار جمع‌آوری ضایعات بود. نعیم خیلی وقت ها به او کمک می‌کرد و دآمدش را یا به مادر می بخشید یا کمک حال پدر بود.
مادرش می‌گوید:
من هر وقت بیرون منزل کار داشتم، کارهای خانه را به نعیمی سپردم و می‌گفتم: «نعیم‌جان، خانه را تمیز کن! وقتی برمی گشتم، می دیدم پسرم همه چیز را مرتب کرده؛ حتی بعضی وقتها غذا را هم آماده می‌کرد تا من دچار سختی نشوم. بیشتر اوقات لباس‌هایش را خودش می شست.
 پسرم اهل نماز و قرآن بود. هیچ‌گاه نمازش قضا نشد. هیچ‌گاه صدایش را روی پدر و مادرش بلند نکرد. حتی وقتی خسته از کار برمی گشت، به ما احترام می گذاشت و در خدمت‌مان بود. او حتی کفش های اهل خانه را واکس می‌زد!
 
برادرش می‌گوید: برادرم هیچ علاقه و رغبتی به دنیا نداشت. یادم می آید زمانی بود که می خواستم موتور سیکلت بخرم اما پول کافی نداشتم، نعیم به من کمک کرد و موتور خریدم.
 به او می گفتم: «بیا با موتور به هر کجا که می خواهی برو! پاسخ داد: من به موتورسواری علاقه‌ای ندارم. او با آن که نصف پول موتور را داده بود اما هرگز از من پولش را طلب نکرد!
پدرش می گوید: خواب دیدم که نعیم در جای سرسبز و خرمی هست. وقتی به سمت عقب رفتم، از جایش برخاست، روی مرا بوسید و گفت: پدر جان! جای ما خیلی خوب است. در کنار امام علی و امام حسین هستیم. نگران من نباش و برایم یک ختم قرآن بگیرید.
مادرش می‌گوید: بار اولی که به سوریه رفت و برگ، حالات معنوی اش بیشتر از قبل شده بود. دائم مشغول نماز و دعا و ذکر بود. از آنجا برایم تسبیح و مهر آورده بود و همیشه از خاطرات سوریه و مظلومیت حضرت زینب سلام الله تعریف می‌کرد. بار آخر که داشت می‌رفت، من اجازه نمی‌دادم.  او از این بابت خیلی ناراحت بود. یک روز که جلوی اجاق گاز مشغول آشپزی بودم، آمد جلو و محکم مرا بوسید و گفت: مادرجان تو هم باید مرا ببوسی! من قبول نمی گردم. او گفت: تا بوسم نکنی، دست بردار نیستم! وقتی بوسیدمش، با خوش حالی بالا و پایین می‌پرید و می‌گفت: «حالا دیگه مادرم راضی شد که من بروم سوریه .... مادرم اجازه داد!» وقتی در سوریه بود، هر بار که زنگ می‌زد، می‌گفت: مادر جان، مرا حلال کنید.
 چند روز بعد از اعزامش بود که صبح زود، گوشی نعیم زنگ خورد و کسی گفت: شما برادر نعیم هستید؟ پسر دیگرم جواب داد: بله. گفت: برادرت چند روزیست زخمی شده و در بیمارستانی در تهران در طبقه دوم بستری است.» ساعت ۷ صبح من و پدر و برادرش ماشین گرفتیم و رفتیم تهران.  به چند بیمارستان سر زدیم و هرچه گشتیم از نعیم خبری به دست نیاوردیم! فردای آن روز، ساعت ۳ بعد از ظهر بود که از بنیاد شهید آمدند و پرسیدند: پدرِ نعیم رضایی کیست؟ همسرم گفت: من هستم، چه شده؟ گفت: نعیم رضایی به شهادت رسیده است. آماده باشید برویم پیکرش را تحویل بگیرید. با هم رفتیم سپاه ناحیه اشتهارد آنجا به ما خیلی احترام گذاشتند. پیکر پسرم داخل یک تابوت بود در حالی که همگی اشک می‌ریختیم به آن نزدیک شدیم در تابوت را باز کردند پیکر بی‌جان نعیم را نشانمان دادند. چند بار نعیم را بوسیدم. تیر و ترکش دشمن به سرش اصابت کرده بود. همسرم دستم را گرفت و بلندم کرد. لحظه های دردناک و سختی بود. نمی خواستم از جنازه پسرم جدا بشوم همان روز پیکر نعیم با حضور جمعیت بسیاری در اشتهارد تشییع شد و در جوار امامزادگان ام کبری و ام صغری را به خاک سپرده شد.
 پدرش می گوید:نعیم رضایی ایران را خیلی دوست داشت و به امام خامنه‌ای خیلی علاقه‌مند بود و می‌گفت: «افتخار می‌کنم که به عنوان سرباز امام خامنه ای برای جنگ با داعش به سوریه می روم. رهبر و امام من امام خامنه‌ای است. هر چه او بگوید، اطاعت امر می کنم.» خوش به سعادتش که رفت و در این راه به شهادت رسید! هنوز خون کفن پسرم خوش نشده بود که برادر کوچک ترش «نسیم» در سن ۱۹ سالگی عازم سوریه شد، تا نگذارد اسلحه نعیم روی زمین بماند، چراکه دفاع از حریم اهل بیت و وظیفه همه ماست.

 

برگرفته از کتاب مسافران بهشت
 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده