"سیدمجید" شاگرد اول مکتب حسین (ع) شد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ دانش آموز شهید! این دیار نامش بلند شد به حماسه و تو از شما باید گفت؛ غنچههای نوشکفتهای که وجودتان مشام تاریخ را پرکرده است، شما مردانگی و غیرت را معنا کردید، واژهای نمییابم تا شما را به آن بستایم، تاریخ بشریت باید تمام قد در مقابل "قاسمهایِ خمینی" سر تعظیم فرود آورد. در مکتبِ حُسینی چه زیبا مشق کردی و چه با عزت راهِ کربلا را گشودی، جاودانه تاریخ، شما شاگرد اول های مکتب حسینید.
شهید "سیدمجید خوشچشمی" از شهدای دانشآموز دوران دفاعِ مقدس است. در آستانه روز دانشآموز بر آن شدیم تا در آیینه کلام مادر شهید این بزرگمرد کوچک را به مخاطبان نوید شاهد معرفی کنیم.
"حاجخانمبتول غفاری" مادر دانشآموز شهید "سیدمجید خوشچشمی" است از او میخواهم که از کودکی سیدمجید و اینکه چگونه به جبهه اعزام شده است برای ما بگوید و این مادر شهید چنین بیان میکند:
مادر شهید: پسرم مجیدیهی تهران به دنیا آمد، بعد از مدتی ما به کرج آمدیم. اینجا مدرسه میرفت. مقطع دبیرستان بود که در مدرسه معلم دینی با چهل نفر از دانشآموزان به منطقه جنگی رفتند. مجید هم میخواست برود. ماراضی نبودیم. شناسنامهاش را دستکاری کردهبود، در بسیج متوجه شده بودند؛ به او گفتند پانزده سالت است و رضایت والدین را میخواهیم.
_ نوید شاهد البرز: چگونه رضایت شما را جلب کرد؟
مادر شهید: با من صحبت کرد به او گفتم: الان زود است باید درس بخوانی. گفت: مادر من باید الان آنجا باشم در جبهه هم میشود درس خواند. قول میدهم درسم را بخوانم و شاگرد اول شوم. من رضایت دادم اما پدرش راضی نشد. رضایت نامه من را برد و قبول کردند و او را برای آموزش فرستادند. چهل روز دوره آموزشی بود. به او آموزش آرپیچیزنی داده بودند. در جبهه آرپیچیزن بود.
_ نوید شاهد البرز: روز اعزامش را به خاطردارید؟ برای ما تعریف کنید؟
مادر شهید: بله، بالاخره سهشنبه چهاردهم بهمن ماه 1361از پادگان امام حسین (ع) به جبهه اعزام شد.
یادم هست روزی که میرفت به ما گفت: باید راضی باشید. من به او گفتم: کاش میماندی و درست را میخواندی. گفت حالا که دوره را رفتم، قول هم دادم که درسم را فراموش نکنم. اگر قرار باشد هر مادری مانع رفتن فرزندش شود پس چه کسی برود. بیایید با بابا من را آماده رفتن کنید. خوب نیست من یواشکی بروم.
بعد از رفتنش شبی خواب دیدم که سواری با اسب سفید در خیابان است. همسایه ها به من گفتند: «سیدخانم بیا با صاحب این اسب صحبت کن، جواب ما را نمیدهد. من رفتم، دیدم اسب سه تا پا دارد! صداش کردم: آقا! برگشت سمت من و جواب داد: بله. پرسیدم: اسم شما چیست؟
گفت: "اسم من حسین است."
گفتم: "چرا اسب شما سه تا پا دارد؟ گفت: "برای اینکه کلنگ شهیدان را ما میزنیم" همان روز در عملیات والفجر مقدماتی ترکش به چشمش اصابت کرده و به مغزش رسیده بود. چون فکر میکنند که شهید شده او را کنار دیگر شهدا میگذارند و بعد می بینند که نفس میکشد. او را به بیمارستان نمازی شیراز میبرند و به پدرش خبر میدهند. تا موقعی که شهید میشود به من چیزی نگفتند.
_ فکر میکنید؛ هدف سید مجید از رفتن به جبهه چه بود؟
مادر شهید: خودش میگفت: برای دینم میروم. برای ناموس میروم. نمیخواهم دشمن پایش به اینجا که خواهر و مادرم زندگی میکنند، برسد. میگفت: اگر عراقیها به اینجا برسند چه کنیم؟! میگفت: عراقیها نامردند! دشمنند مادر! شما میگویید: "من بچهام!" نمیشود که همه بنشینیم. وقتی در سپاه به او گفته بودند شما نمیتوانی با این سن و سال به جبهه بروی گفته بود علی اکبر نمیتوانم باشم علیاصغر که میتوانم.
_ نوید شاهد البرز: از اخلاق و رفتار سیدمجید برایمان بگویید.
مادر شهید: اخلاقش خیلی خوب بود. مگر چند سال عمر کرد از او خاطره زیادی ندارم که تعریف کنم. بعضی وقتها چیزی جا میگذاشت از بیرون میآمد و بازانو وارد منزل میشد که فرش کثیف نشود کتونیهایش را در نمیاورد.
روزهایی که دوره آموزشی میرفت؛ یک روز سوپ گذاشته بودم، با خودم گفتم: کاش! اینجا بود و از این سوپ میخورد؛ خیلی سوپ دوست داشت.
در همین افکار بودم، دیدم از حمام آمد. گفتم: کجا بودی؟! چرا بیسروصدا آمدی؟ گفت: لباسم گلی بود و زانوم هم زخمی نخواستم من را در آن وضعیت ببینی، ناراحت شوی.
همیشه بیسروصدا میآمد و دستهایش را روی چشمهای من میگذاشت و غافلگیرم میکرد.
هر سالمندی را در کوچه و خیابان میدید چیزی را خمل میکند به او کمک میکرد. می گفتم دیرکردی، چرا؟ میگفت: نون فلانی را بردم رساندم؛ نفت فلانی را بردم. میگفت: مامان من به اینها کمک میکنم که شما پیر شدی به شما کمک کنند. پدرش که میرفت سرکاربعد از تعطیلی مدرسه میرفت به او کمک میکرد.
_ نوید شاهد البرز: وقتی دلتان برای او تنگ میشود، چه میکنید؟
موقعی که دلم برایش تنگ میشود برایش بهزبان ترکی شعر میخوانم که معنی آن میشود:
مجید جان...
*نرو بالای کوه میبینن ،گل از سرت می چینن، تو عراق دشمن زیاده، تو رو از من
مگیرن
*نخ سوزن طلا، کج موند در خونمون، کسی که تورو از من گرفت، بیفته به گدایی در خونه ها.
*از جلوی سنگر، پوتینش توی پاشه، من بچم رو میشناسم، از خال روی لبش.
_ نوید شاهد البرز: تا حالا خوابش را دیدید؟
مادر شهید: بله، موقعی که اسرا را آزاد کردند و از عراق برگشتند. گفتم: کاش مجید من هم اسیر بود و برمیگشت. شب دیدم کسی بالای سرم نشسته است. اول فکر کردم پسر بزرگم است، خوب که دقت کردم دیدم مجید است.
گفت: «مامان، چرا ناراحتی؟ من جام خوبه، ناراحت نباش. همین روزها به زیارت امام رضا میروی؟ تا آن زمان مشهد نرفته بودم و باورم نمیشد. چند روز بعد با پسرهایم به زیارت امام رضا رفتیم.
_شما به عنوان مادر شهید دانش آموز در آستانه این مناسبت فرخنده چه پیامی برای دانشآموزان دارید؟
مادر شهید: دوست دارم که
پیگیرکلام و سفارش شهدا باشند، با شهدا و سیره آنها آشنا شوند و آنها را در زندگی الگوی خود قراردهند. سعی کنند؛ نه فقط درس بخوانند بلکه در همه عرصههای زندگی شاگرد اول باشند مانند سیدمجید که شاگرد اول مکتب امام حسین (ع) شد.
گفتوگو از نجمه اباذری