دنیاپرستان جایی در جبهه نداشتند
به گزارش نوید شاهد البرز؛ جانباز 70 درصد "منصور کاویانی" از رزمندگان دوران دفاع مقدس است. وی از همان روزهای نخست با وجود سن کم پا به عرصه دفاع و جهاد نهاد و تا پای جان بارها و بارها ایستاد و از خاک وطنش دفاع کرد. اکنون با آلام آن روزها، روزهایی که بعضی به فراموشی سپردهاند و بعضی حسرت جاماندن از قافله شهدا را میخورند، مدارا میکند.
"منصور کاویانی" که اکنون دکترای الهیات و معارف اسلامی دارد، جانباز هفتاد درصد شیمیایی است. او از نوجوانی با جنگ همگام میشود. سینهاش گنجینه خاطرات هشت سال دفاع مقدس و حماسه و دلاوری است. وی این خاطرات را از روزی که در نوجوانی به طور پنهانی به جبهه اعزام میشود تا بارها زخمی شدن و جانبازی و تا پایان جنگ تحمیلی را با بیانی شیوا و دلنشین در اختیار مخاطبان نوید شاهد قرار میدهد.
عشقِ جنگ بودم
جانباز منصور کاویانی از نخستین بار اعزام به جبهه چنین بیان میکند: از پیروزی انقلاب اسلامی مدت زیادی نگذشته بود که نیروی بعث عراق به شهرهای مرزی کشور ما حمله کرد. آرامآرام مساجد مانند مسجد جامع محل ما، به صورت پایگاه درآمد. هر روز گروهی جمع و پس از اقامه نماز صبح با سر دادن شعار، روانه کوه میشدند و شب پس از نماز مغرب و عشاء نحوه استفاده از اسلحه و باز و بستهکردن آن را آموزش میدادند. مرحله به جایی رسیده بود که باید با چشم بسته این کار را انجام میدادیم. عاشق جنگ بودم. هنوز تصمیم به اعزام نگرفته بودم. شبها با بسیجیها برای نگهبانی به مراکز مهم شهر میرفتیم تا اینکه یک روز در مدرسه برای آموزش نظامی ثبتنام میکردند، من هم داوطلب شدم و نامنویسی کردم.
آموزش ما به طور شبانهروزی آغاز شد و حدود ۴۵ روز به طول انجامید. پس از اتمام این دوره به پادگان امام حسین (ع) در استان کرمان و سپس به جبهههای غرب اعزام شدم. البته این نظام پنهان از چشم پدر و مادرم بود. روزی که از شهرستان راهی جبهه شدیم، خود را زیر صندلی اتوبوس پنهان کردم که آشنایان من را نبینند و بتوانم بعد از آموزش نهایی در مرکز استان به جبهه اعزام شوم. خلاصه وقتی بدرقه تمام شد و از شهر خارج شدیم، از زیرصندلی بیرون آمده و در کنار بزرگترها روی صندلی نشستم.
ایمان، جهاد،
شهادت، شعار همیشگی اهل جبهه
جانباز کاویانی در خصوص تصمیم رفتن به جبهه در نوجوانی چینین میگوید: روزی از مدرسه به طرف خانه میآمدم، شهید نادری را دیدم که با عده ای در مورد جنگ صحبت میکند و من چون علاقه زیادی به موضوع جبهه و جنگ داشتم، ایستادم و به حرفهای آنها گوش کردم. شعار ایمان، جهاد، شهادت، شعار همیشگی اهل جنگ بود که علاقه به جبهه را در وجود من تقویت میکرد. این علاقه شدت یافت و تصمیم به اعزام گرفتم.
وی از اعزام اول به جبهه و آغاز روزهای رزمندگیاش اینگونه اظهار میکند: پس از آموزشهای نظامی کامل ما را به گیلانغرب بردند. حدود ساعت ۱۲ شب بود که به منطقه رسیدیم و در چادرهای دیگر رزمندگان که قبل از ما اعزام شده بودند، استراحت کردیم. صبح روز بعد پس از دستهبندی به هر گروه بیست و دو نفره یک چادر دادند و مرا به عنوان سرگروه انتخاب کردند که باید تدارکات بچهها را فراهم میکردم هر روز صبح بعد از نماز باید بچهها را ردیف کرده و برای ورزش صبحگاهی که در کوه و تپه انجام میشد، آماده می کردم و پس از ورزش و خوردن صبحانه مشغول آموزش نظامی و سلاحهای سنگینتر می شدیم.
حال و هوای معنوی رزمندگان جبههها
جانباز کاویانی؛ یادگار روزهای حماسه و دفاع از روحیه عالی و مثالزدنی رزمندگان در جبهه چنین بیان میکند: زمستان بود و به واسطه بارندگی شدید هوا به شدت سرد بود. آهنگ خوش قطرات باران شبها بر روی چادر خیلی گوشنواز بود و گاهی آنقدر باران شدت داشت که چادر مثل آبکش میشد و از بالای سر باران و از زیر اعتراف چادر آب به داخل نفوذ میکرد خود را در وسط آب می دیدیم ولی چقدر روحیه بچهها خوب بود نه تنها شکایت نداشتند بلکه خیلی هم خوشحال بودند. شبها در آن باران و رعد و برق صدای دعای توسل و دعای کمیل از چادرها به گوش میرسید. اردوگاه ما در کنار رودخانهای قرار داشت. یک شب وقتی همه خواب بودند. فریاد زدند که فرار کنید. رودخانه طغیان کرده همه با عجله از چادرها بیرون پریده و به بلندی رفتند ولی صبح آن روز، همه به دنبال وسایل چادرها پتوها در اطراف رودخانه روی شاخه درختان بودند. سپس آنها را در چشمهای که آب زلال داشت شستشو داده و در روی کوه و زیر نور خورشید آویختند. اقامت ما در آن منطقه حدود ۴۰ روز به طول انجامید و پس از این مدت تیپ ثارالله تبدیل به لشکر ثارالله شد و سپس به جبهههای دشت عباس منتقل شدیم. در طول این مدت گاهی با کمبود غذا روبهرو میشدیم و با یک یا دو قرص نان برای یک گروه ۲۲ نفره میساختیم و همه راضی بوده و هیچکس از کمبود غذا شکایتی نداشته و اعتراض نمیکرد.
جانباز کاویانی با اشاره به اهداف رزمندگان آن دوران بیان میکند: اهداف رزمندگان را کاملا مشخص بود که هیچکس برای خوشگذرانی به جبهه اعزام نشده بود. هدفها یکی بود. نیتها پاک بود. در راحتی و سختی فقط خدا مدنظر بود. ولی چیزی که بچهها را آزار میداد. این بود که میگفتند ما برای جنگیدن آمدیم، نه برای تفریح. این وضع آنقدر ادامه پیدا کرد که بچهها معترض شده بودند ولی اعتراض آنها برای مال دنیا و یا خوردن غذا و غیره نبود بلکه شعار این بود: «فرماندهان حرف حساب یا حمله یا تسویه حساب.»
رزمندگان عاشق
آخر به نیت جنگ و به نیت خدمت آمدهبودند. البته فرماندهان هم درست میگفتند. آخر عملیات دست آنها نبود بلکه دست فرمانده کل قوا حضرت امام خمینی (ره) بود که ایشان هم باید از امام زمان (عج) دستور میگرفتند. بنابراین شما شعار رزمندگان بیفایده بود ولی واقعا بچهها عاشق دفاع از خاکشان بودند. هر شب که دعای توسل در اردوگاه برگزار میشد، برای توفیق شرکت در عملیات دعا میکردند.
وی به معنویت بین رزمندگان اشاره میکند و میگوید: یکی از شبها وقتی که مشغول خواندن دعای کمیل بودیم یکی از بچههای زابل بیهوش شده، او را به داخل چادر آوردیم و پس از اینکه به هوش آمد و حالش خوب شد، شام آماده کردند و او را برای شام صدا زدیم ولی او در جواب گفت: غذا خورده است. همه متعجب شدند. کی و کجا تو؟! تو با ما بودی؟! این سوالی بود که همه بچهها از او پرسیدند و گفت: نمیدانم کی و کجا. ولی میدانم غذا مرغ و با امام زمان (عج) بودم. فریاد یا امام زمان (عج) در اردوگاه پیچید. هم گریه میکردند و امام را صدا میزدند. از آن پس دعای کمیل با استقبال بیشتری روبهرو شد. این وضعیت ادامه داشت تا این که یک شبکه حدود ساعت یک بامداد صدای گلوله و نارنجک سقوط نیمهشب اردوگاه را در هم شکست.
وی در خصوص نخستین عملیاتی که شرکت میکند، تعریف میکند: همه از چادرها بیرون آمدند. فرماندهان صدا میزدند. سریع با تجهیزات کامل آماده شوید. طولی نکشید همه آماده در محل برگزاری صبحگاه با تجهیزات کامل آماده بودند و راهپیمایی شبانه شروع شد تا موقع اذان صبح را راه میرفتیم و بعد با همان تجهیزات که به کمر بسته بودیم و با پوتین تیمم کردیم و نماز صبح را بهجا آوردیم. دوباره به راهمان ادامه دادیم تا ساعت ۱۲ظهر که بهیک جنگل رسیدیم. دستور دادند چند نفر با هم یک جانپناه برای خودشان در زمینه فتح کنند و روی آن را با خاشاک بپوشانند تا از دید هواپیماهای عراقی در امان باشند. بعد از درست کردن سنگ با کنسروهایی که در بین راه داده بودند ناهار خوردیم و سپس سنگر را ترک کرده و به طرف اردوگاه برگشتیم.
وی در ادامه بیان ماجرای اولین عملیات او در جبهه میگوید: در جبهه آنقدر راه رفته بودیم که دیگر بچهها بیحال شده و به زمین افتادند. آنها با ماشینهای لشکر به اردوگاه منتقل میشدند. خلاصه ساعت حدود 9، ده شب به محل اردوگاه رسیدیم، همه چادرها به زمین افتاده بودند. دوباره آنها را بنا کرده و استراحت کردیم و روز بعد هواپیماهای عراقی بر آسمان اردوگاه پرواز کرده و اردوگاه را بمباران خوشهای کردند که با هوشیاری نیروهای پدافند (ضد هوایی) هواپیمای عراقی سرنگون و یا مجبور به فرار شدند. پس از چند روز لشکر به پادگان دوکوهه اهواز منتقل شد و ما در ساختمانهای چند طبقه پادگان مستقر شدیم.
دنیاپرستان جایی در جبهه نداشتند
جانباز کاویانی با اظهار تاسف ازگذر روزها و حالهای
معنوی دوران دفاع مقدس و بیتعلقی به دنیا و مادیات در روحیات رزمندگان تعریف میکند:
چقدر لذتبخش بود. شبها هنگامی که از هر ساختمان و هر طبقه و هر اتاق، صدای زمزمه یاحسین
یاحسین به گوش میرسید. صدای دعا پادگان را شوری دیگر میبخشید. چه روزها و شبهایی
که با خلوص نیت با یکدیگر مهربان بودند و همه همدیگر را دوست داشتند و حرفی از پست و
مقام نبود، حرفی از مال دنیا نبود، حرفِ غیبت و تهمت نبود. فقط همه خدا را میدیدند و
خدا را در وجود خود احساس میکردند. دنیاپرستان جایی در جبهه نداشتند.
شب عملیات والفجر سه
وی میگوید: صد افسوس که دیگران خلوص و یکپارچگی از بین رفته اما یادش همیشه درد دلهای عاشقانه حسین علیه السلام زنده است، افزود که همه چیز به خاطرم نمیآید و گرنه خیلی خاطرات شیرین و دوست داشتنی بود که نمیتوانم به خاطر بیاورم از کجا وارد منطقه عملیاتی شدیم. فقط این به خاطر میرسد که شب جهت عملیات والفجر ۳ وارد منطقه عملیاتی شدیم. من هم با بچههای شهرمان که در توپخانه و در واحد ۱۰۶ بودند، خدمت میکردم و این را نیز به خاطر دارم که منطقه عملیاتی در غرب کشور در شهر مهران و دهلران بود. در تاریخ هشتم مرداد ۱۳۶۲ در تاریکی شب سوار جیپهای ۱۰۶ به طرف محلی که برای توپ ۱۰۶ سکوی تیراندازی آماده کرده بودند، میرفتیم و وقتی به آنجا رسیدیم نیروهای رزمی (پیاده) خط را شکسته و مشغول نبرد با دشمن بودند. ما نیز کاملا آماده بودیم تا هوا روشن شده بعد شروع به تیراندازی کنیم.
چون اگر در تاریکی شب تیراندازی میکردیم نور آتش عقب توپ ۱۰۶ محل استقرار ما را به نیروی عراقی نشان میداد و ما هم زیر آتش دشمن قرار میگرفتیم. هوا هنوز تاریک بود به لبه خاکریز میرفتیم و نگهبانی میدادیم. صدای همهمه الله اکبر و تیراندازی آنقدر زیاد بود که بهسختی میتوانستیم یکدیگر را صدا بزنیم. در داخل سنگری که حفر کرده بودیم یک یا دو نفر نماز را به جا میاوریم دو نفر نماز را به جا می آوردند و بعد نوبت دیگری می رسید. نوبت به من و یکی از دوستان رسید. پس از اینکه نمازمان را خواندیم، دوستم گفت خدا را شکر طور بود نمازمان را خواندیم. هنوز جملهاش به پایان رسیده بود که خمپاره ۸۲ در نزدیکی ما فرود آمد و هر دو نفر زخمی شدیم. ترکش به شکم من اصابت کرد. از جا بلند شدم.
حسرت شهادت
وی در ادامه از نحوه جانبازی خود چنین میگوید: با صدای فریاد اللهاکبر به طرف بچهها آمدم، در وسط راه دیگر نتوانستم ادامه دهم و به زمین افتادم. خونریزی شدید داشتم. من را به گوشهای انتقال دادند و با دستمال دوره شکم من را محکم بستند و بچهها به دنبال آمبولانس بودند ولی خبری نبود در همین حال مانورهای عراق فضای جبهه را روشن کرده بود و بچهها زیر همین نور به آنها تیراندازی میکردند. وقتی از آمبولانس خبری نشد گروهها را از وانت خالی کردند و مرا بالای وانت گذاشته و یکی از همرزمانم جلو کنار راننده نشسته تا به اولین مرکز امداد برویم. در طول راه من از خونریزی زیادی که داشتم بیهوش بودم و هیچ چیز را متوجه نمیشدم. وقتی به هوش آمدم خودم را روی برانکارد در دستان دیگران دیدم که به داخل بیمارستان صحرایی میبردند وقتی به داخل بیمارستان رفتیم همان دوستم را که با هم زخمی شده بودیم با دستان بسته دیدم که به این طرف و آن طرف نگاه میکند. فهمیدم که در جستجوی من است با اشاره او را صدا زدم به طرف من آمد. صورتش را روی صورت من گذاشت و گریه کرد. میگفت: چیزی نیست. گفتم: بلند شو، من حالم خوب است. در جواب گفت: میدانم ولی فقط شفاعتم فراموش نشود. گفتم: «ای بابا، کو تا شهادت... ما که لیاقت نداریم.... واقعاً هم لیاقت نداشتم اگر لیاقت شهادت را داشتم الان در کنار عزیزان شهید آرمیده بود نه در این دنیای آلوده.
این گفتوگو ادامه دارد...
خبرنگار: اباذری