"روستازاده انقلابی"
به
گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "قنبر آقایی"
از دانشجویان دانشگاه خوارزمی
کرج است. او درهفدهم خرداد ماه 1338 در بجستان ار توابع خراسان رضوی چشم به
جهان گشود. دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه خوارزمی کرج بود که از دانشگاه
به جبهه اعزام شد و در هفتم مهر ماه 1361به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید داستان زندگی این دانشجوی
شهید است که بخش دوم آن با نام «مبارزات انقلابی» را میخوانید.
چشمانش را گشود و نگاهی به اطراف انداخت. هنوز باورش نشده بود که از زادگاهش دل کنده و به شهر هزار رنگ وارد شده است. ساک کوچکش را برداشت و بعد از تشکر از راننده، پرستان پرستان راه دانشگاه را در پیش گرفت.
با نمایان شدن نردههای آبی رنگ دانشگاه که گویی از ورودش به دنیایی جدید خبر میدادند، قلبش به تپش افتاد. برای لحظاتی مردد در جای خود ایستاد. دسته ساکش را در میان انگشتانش فشرد. تردید به جانش چنگ انداخته بود. میتوانست برگردد و با همان مدرک دیپلم فارغ از هیاهوی دنیای مدرن روزگارش را در روستا بگذراند. اما بر خود مسلط شد و گامهایش را محکمتر برداشت. خود را مقابل درب آهنی بزرگی دید که آن سوی شراهی باریک در امتداد ردیفی از درختان کاج دیده میشد. گویی برایش یک راه طولانی باز شده بود تا خود را بشناسد. سراغ واحد ثبت نام را گرفت و او را به طرف اتاق کوچک گوشه حیاط هدایت کردند.
از داخل ساکش مدارک مورد نیاز برای ثبت نام را بیرون آورد و در صف ایستاد. چند دانشجوی دختر و پسر مقابل یک پنجره کوچک ایستاده بودند. شخصی سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای بلند گفت: قانون دانشگاه اینکه دختران با حجاب را ثبت نام نکنیم.
قنبر سرش را با تعجب به اطراف چرخاند. نفر از دختران حجاب داشتند. به حالت اعتراض گفت: این چه وضعیه؟ این چی میگه؟ یکی از دانشجویان دسته قنبر را گرفت و گفت: هیچی نگو! اگه اعتراض کنی سروکارت با گارد و زندان و شکنجه است.
قنبر لرزشی را در وجودش احساس کرد، اما نمیدانست است خشم است یا از سوز سرد پاییزی. اوایل مهرماه سال ۱۳۵۶ بود. قنبر از شرایط به وجود آمده، بسیار شکایت داشت بعد از ثبت نام، برای آشنایی با محیط دانشگاه به راه افتاد. از همان ابتدا احساس میکرد یک جفت چشم در کمین اوست و هر جا که می رود او را دنبال می کند. سریع برگشت و با چشمان تیزبین صاحب چشمها را دید که در پس یک درخت کاج پنهان شده بود. به طرف خود دوید اما از پشت درخت خیز برداشت و در میان انبوه گیاهان باغچه ناپدید شد. قنبر نگران از دانشگاه بیرون آمد و آدرس به دست طرف خوابگاه به راه افتاد. بعد از گذشتن از خیابان روبهروی دانشگاه وارد یک فرعی شد. آدرس را نگاه کرد. دست چپ نام کوچه را دید و تا انتهای آن رفت. مقابل یک ساختمان ۵ طبقه که درب آن شیشهای بود، ایستاد.
دوباره احساس کرد تحت تعقیب است. سر کوچه را نگاه کرد. هیچ خبری نبود. فقط چند کودک در حال بازی در کنار مادرشان، یک دوره گرد با چرخ دستی و یک عابر را دید و بعد از اطمینان خاطر داخل ساختمان شد. نگهبان خوابگاه پشت پیشخوان نشسته و به تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید زل زده بود. با ورود قنبر از جایش برخاست و نامش را پرسید، سپس به لیست روی میز نگاه کرد و بعد از اطمینان از دانشجو بودن او، شماره اتاقش را به او گفت.
قنبر حیران به ساختمان و طبقاتی که دارای چندین اتاق در راهروهای طولانی بودند، نگاه کرد. از پلهها بالا رفت و مقابل اتاق ایستاد. در زد اما هیچ صدایی نشنید. آرام دستگیره را فشار داد و در را باز کرد. کسی داخل اتاق نبود و اطراف نگاه کرد. پنج تختخواب دور تا دور اتاق چیده شده بود. ساکش را روی زمین گذاشت و برای دقایقی روی یکی از تختخوابها دراز کشید و به سقف اتاق که نیمی از آن فرو ریخته و نیم دیگر آن را دود گرفته بود زل زد. لحظهای خانواده اش از مقابل چشمانش دور نمی شدند. در همین حین در باز شد و ۴ نفر در حالی که با صدای بلند می خندیدند، وارد اتاق شدند. با دیدن دانشجوی جدید سکوت کردند و با تعجب به او نگاه کردند. قنبر هراسان روی تخت نشست و یکی از آنها جلو آمد و با لبخند دستش را روی شانه قبر گذاشت و گفت: سلام! دانشجوی جدید هستی؟ قنبر با حجب و حیای روستایش سرش را پایین انداخت و گفت: بله! از بجستان گناباد اومدم.
_ بجستان کجاست؟
_ استان خراسان
_چقدر خوب! من جلیل غمامیام.
دستش را دراز کرد و با او دست داد. بچهها یکی که خود را معرفی کردند.
_عبدالله هستم.
_علیرضا زارعی شاه آبادی
_علی یگانه قنبر نیم نگاهی به آنها انداخت و گفت:
قنبر آقا هستم. دانشجوی ترم اول جغرافیا.
بچهها کنار او نشستند و سعی کردند برای او یک محیط شاد و صمیمی ایجاد کنند تا احساس غریبی نکند. همه آنها چنین روزی را گذرانده بودند و شرایط قنبر را خوب درک می کردند. از آن روز به بعد میان آنان رابطه دوستانهای برقرار شد. قنبر بسیار کمحرف بود، اما سعی میکرد با دوستانش همراه باشد. چند هفته از آغاز سال تحصیلی گذشت و قنبر خود را با شرایط جدید وفق داد، اما همچنان دلتنگ بود. دلتنگ کوچه پس کوچهها بجستان، صدای برای گوسفندان و قطر نان ننه معصومه که هر غروب مشام رهگذران را نوازش می کرد.
پس از چند روزی دوباره احساس کرد کسی در تعقیبش است. حس ناخوشایندی به او دست داد. عزمش را جزم کرد تا تعقیب کننده را شناسایی کند. یکی از روزها در سالن غذاخوری دانشگاه نشسته و در حال خوردن غذا بود اما با احتیاط و زیر چشمی اطراف را می گیرید تا تعقیب کننده را به دام بیندازد. ناگهان سایه سنگینی را پشت سرش احساس کرد. بیدرنگ از روی صندلی بلند شد و محکم گسترش را گرفت. جوانی بود با قد متوسط، چشمانی روشن و پوستی سفید. قنبر او را محکم روی صندلی نشاند. از صدای به هم خوردن صندلی های فلزی توجه چند دانشجو به سمت آنان جلب شد. جوان سعی کرد از جایش بلند شود و خود را رها کند اما قنبر مچ دستش را گرفت محکم گرفت و او را وادار به نشستن کرد.قنبر چندبار علت تعقیبش را پرسید، اما جوان پاسخی نداد قنبر برایش یک لیوان آب ریخت و گفت: تو کی هستی و چرا من را تعقیب میکنی؟ جوان در حالی که متعجب از برخورد قنبر به صورت او می نگریست، لیوان آب را گرفت و سر کشید. نفس عمیقی کشید و گفت: من یدالله هستم، دانشجوی رشته جغرافیا.
قنبر ظرف غذایش را به سویی کشید، سرش را نزدیک یدالله برد، مچ دستش را محکم تر فشار داد و گفت:
_ بگو چرا من را تعقیب میکنی؟ جوان به صورت قنبر خیره شد و گفت:
_ بعد از ظهر بیا نماز خونه پشت سالن هفدهم دی تا برات توضیح بدم.
در یک چشم بر هم زدن دستش را از میان پنجه محکم قنبر رها کرد و از غذاخوری بیرون گرفته و به همان حال باقی مانده بود نگریست. با بیمیلی سینی غذای سردشده را مقابلش کشید. چند قنبر متعجب از سرعت عمل او به دست خالیاش که تا دقایقی قبل مچ دست یدالله را گرفته و به همان حال باقی مانده بود نگریست با بیمیلی سینی غذای سرد شده را مقابلش کشید چند لقمه خورد و از صف خارج شد و به طرف هم سلف خارج شد و به طرف مسیرکاج دانشگاه به راه افتاد.
چند میوه کاج روی زمین افتاده بود. با پا آنها را به سمتی پرتاب کرد و روی یکی از نیمکت ها نشست و به ساختمان دانشگاه خیره ماند. باز هم در تردید میان رفتن و ماندن گرفتار شده بود.
از سویی بسیار کنجکاو بود که یدالله را ببیند و علت این تحقیق را بداند و از سوی دیگر ترس ناشناخته قلبش را می فشرد. در عین حال، حس اعتماد ناشناختهای به یدالله پیدا کرده بود. بالاخره تصمیمش را گرفت و به سمت نمازخانه به راه افتاد. نمازخانه اتاق کوچکی بود که در طبقه دوم ساختمان قدیمی آجودی پشت آزمایشگاه فیزیک و سالن هفدهم دی قرارداشت. یک موکت، چند مُهره و تسبیح، یک میز و تسبیح یک میز و صندلی و یک قفسه فلزی کتاب تمام اثاثیه نمازخانه را تشکیل می داد. قسمت نمازگزاران زن و مرد هم با پرده از هم جدا شده بود. قنبر با تردید وارد شد. یدالله با دیدن او در گوش یکی از دانشجویان پچ پچ کرد. آنها نگاهی به قنبر انداختند و با اشاره سر او را دعوت به نشستن کردند. قنبر آرام جلو رفت و پیش آنها نشست. سه نفر دیگر نیز نمازشان را تمام کردند و کنارشان نشستند. یدالله گفت:
_ آقای سید نژاد این همون دانشجوی جدید که راجع بهش باهاتون صحبت کردم.
تمام سرها به سمت او برگشت. قنبر خودش را جمع و جور کرد. طاقت نگاههای سنگین و کنجکاوی آنها را نداشت. آقای سیدنژاد با چهره بشاش به قنبر خوش آمد گفت. یدالله شروع به معرفی بچه ها کرد و گفت: کاظم دانشجوی رشته تربیت بدنی، فواد دانشجوی رشته ریاضی، محمد سلیمانی دانشجوی رشته جغرافیا، سیدمحمدعلی سید نژاد دانشجوی رشته ریاضی، من هم معرف حضور هستم.
سپس آقای سیدنژاد کنار قنبر نشست و اهداف و خط مشی انجمن را برایش تشریح کرد و از او برای شرکت در جلسات "بچه مسلمانها" دعوت کرد. قنبر از آنها تشکر کرد و گفت: اگر اجازه بدهید من اول فکر کنم، بعد جوابتان را بدهم. یدالله چهارزانو نشست و گفت:
_ ازموقع ثبت نام در تعقیبت بودم. بعد از تایید، برای تحقیق از محل زندگی از طرف انجمن به بجستان رفتم و با پدرت است که یک انسان شریف و زحمتکش بود، صحبت کردم و بعد به دوستان اطلاع دادم که با عضویت در گروه موافقت کنند. امروز در سالن غذاخوری خواستم بهت بگم که یقهام را محکم گرفتی! همگی با صدای بلند خدیدند، قنبر هم برای اینکه از یدالله دلجویی کند دوباره مچ دست او را گرفت و محکم فشرد که فریادش به هوا برخاست و گفت:
_ آی! آی! .... دستم ...دستم... شکست.
جلسه نمازخانه تمام شد. دوباره قنبر با دنیایی از علامت سوال روبهرو شد که پاسخی برای آنها نداشت. در آن زمان جریان های فکری مختلفی در دانشگاه فعالیت میکردند. گروههای چپ شامل حزب توده و فدایی اکثریت، اقلیت (پیشگام) و رنجبران میشدند. گروه انجمن اسلامی از فعالان اقلیت مذهبی بودند و جلسات آنها به طور مخفیانه در نمازخانه یا در خانه یکی از اعضا برگزار میشد. تمام گروهها سعی میکردند با راه انداختن جلسات متعدد و تبلیغات وسیع، دانشجویان را به سمت خود جذب کنند. افراد نفوذی در همه جای دانشگاه و حتی در انجمن اسلامی حضور داشتند، به همین دلیل اعضای اصلی انجمن در جذب نیروهای جدید بسیار احتیاط می کردند.
قنبر هنوز در شک و تردید بود. یکی از دانشجویان دختر به نام افخم میرزایی از اعضای سازمان مجاهدین که حافظ چهار جزء قرآن بود، سعی کرد روی غم بر تاثیر بگذارد، این روحیه درویش مسلکی او باعث شد که بر اعتقاد راسخ خود پایبند بماند و عقاید آنها را قبول نکند. فعالان انجمن اسلامی که از آیت الله خمینی تبعیت می کردند، روز قیام پانزده خرداد را تعطیل می کردند و اعتصاب به راه می انداختند. درقابل، دانشجویان چپ، چریکهای اقلیت، چریکهای اکثریت و کارگر، روز شانزدهم آذر را تعطیل عمومی اعلام میکردند و محیط دانشگاه را به اغتشاش می کشاندند. قنبر بیشتر اوقاتش را در نمازخانه می گذراند و همیشه در صف اول یا دوم نماز جماعت حضور داشت و گاهی به محمدحسین فاضلی به عنوان پیش نماز اقتدا می کرد. در این میان مهدی ثامنی از اعضای ثابت و مبارزه انجمن پیشنهاد برگزاری گردش های علمی را داد که زمینه مناسبی برای شناخت بیشتر و ایجاد ارتباط نزدیک بین استادان و دانشجویان بود که با استقبال روبهرو شد.
قنبر تصمیم خود را برای همکاری با انجمن اسلامی گرفت و در تمام برنامه های فرهنگی از جمله برگزاری اردوی کوهنوردی حضور مستمر داشت. بچههای گروه هفتهای یک بار اردوی کوهنوردی به مقصد کوه های پلنگ چال و توچال را داشتند. اکنون قنبر از آشفتگی فکری و ذهنی رها شده و با خیالی آسوده در تمام جلسات انجمن شرکت میکرد و از آنجا بود که مبارزات علیه رژیم شاهنشاهی آغاز شد. قنبر به همراه یکی از دوستانش به نام محمد در خوابگاه نشسته و درباره نحوه برگزاری انتخابات نماینده دانشجویان برای صندوق رفاه دانشگاه صحبت میکردند. محمد با لبخند رو به او کرد و گفت: نظرت چیه برای موفقیت در انتخابات و جذب بیشتر آرای دانشجویان فعالیتهای نماینده قبلی را کمرنگ جلوه بدیم؟ اینطوری میتونیم رای بیاریم و موفق بشیم.
قنبر ناراحت شد و گفت:
_ من با این طرز فکرت مخالفم. چرا باید فعالیتهای را کمرنگ جلوه بدیم؟
محمد از سخنان نسنجیده اش شرمگین شد و در دل به قنبر که او را متوجه اشتباهش کرده بود، احسنت گفت و دست یکدیگر را فشردند.