«بیباک» /بخش اول
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید علی رحمتيان، دهم شهريور 1345 در روستاي شريفآباد از توابع شهرستان اردكان چشم به جهان گشود. پدرش حسن، در شهرداري كار ميكرد و مادرش مريم نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. با بسيج در جبهه حضور يافت. دوم آبان 1362 در محور فكه- چزابه توسط نيروهاي عراقي به شهادت رسيد. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در امامزاده محمد شهرستان كرج به خاك سپرده شد.
بخش اول خاطره خودنگار شهید « علی رحمتیان» را در ادامه مطلب میخوانید.
«خاطرات خود را از آن موقع شروع میکنم که آموزش تمام شده و عازم جبهه شدیم. درپادگان سپاه بودیم و با اتوبوس به پادگان اتوبوس امام حسین (ع) رفتیم و از آنجا به پادگان «اللهاکبر» در غرب منتقل شدیم. صبح ساعت هشت ما را به صف کردند، هوا خیلی سرد بود و به سومار پایگاه بهشتی رفتیم و دعای توسل خواندیم.
« تیرباران دشمن»
حدود نیمه شب سوار بر ماشینها شدیم و ماشینها حرکت کردند و به خط مقدم رسیدیم و فردای آنروز نزدیک غروب بود که همگی راه افتادیم و در راه رزمندگان مشغول دعا و قرآن خواندن بودند. نیروهای خودی را پشت سر گذاشتیم و پس از مدتی به نزدیکی نیروهای دشمن رسیدیم و نیروهای بعثی با دیدن ما شروع به تیراندازی کردند.
ما نیز همچنان به سمت هدف پیش میرفتیم وقتی به هدف خود رسیدیم در زیر رگبار دشمنان کافرمشغول به کندن سنگرشدیم که پس از مدتی به ما خبر رسیدکه شما محاصره شدید به عقب برگردید.
چند تن از برادران که جلوی بعثیها بودند مجروح شدند. ما از عقب محاصره شدیم، با بیسیم به ما خبردادند که از سمت راست خود عقبنشینی کنید.
«سپری برای همرزمان»
شروع به عقبنشینی کردیم و در حین عقبنشینی ما کافران عراقی را در روی تپه ها میدیدم ولی آنها قادر به دیدن ما نبودند و مهمات خود را به زمین و هوا میزدند و قادر نبودند که به نیروهای ما تیراندازی کنند و این به مانند آیه است در قرآن که معنی آن این است که خداوند مقابل دشمنان سد قرار میدهد و واقعا هم چنین بود و چند نفر از ما بهطرف نیروهای دشمن شروع به تیراندازی کردند.
که من هم جز همانها بودیم تا بقیه برادران بتوانند راحت عبورکنند و ما هم بعد از عبور برادران به دنبال آنها راه افتادیم و خلاصه به نیروهای خود میرسیدم و بعد تصمیم گرفتیم؛ دوباره به محل قبلی برویم و زخمیها را برگردانیم و راه افتادیم.
چون به نزدیکی محل قبلی رسیدیم دیدیم که بعثیها از سنگرهای قبلی بیرون آمده به سنگرها قبلی ما که مجروحین آنجا بودند رفتهاند و بنابراین امکان برگرداننده زخمیها نبود و پس ازمدتی مراجعت کردیم و به محل اولیه رسیدیم.
برادران شروع به دعا کردند عدهای به معالجه تعدادی اززخمیها که توانسته بودیم همرا خود بیاوریم و تعدادی ازبرادران نیز شروع به کندن سنگرهای سقف کردند پس از چند روز ما را به پایگاه اولیه منتقل کردند و حدود نیمه شب ما را به وسیله اتوبوس به پادگان الله اکبر درغرب بردند و فردای آنروز، ما برای چند روز به مرخصی رفتیم و قرار براین شد درمراجعت همگی به جنوب برویم و به همین دلیل پس از اتمام مرخصی با قطارعازم جنوب شدیم و درپادگان دوکوهه سنقر گشتیم و دریکی ازگردانها مشغول انجام وظیفه شدم و پس ازمدتی با معاون لشکر بهنام برادر «کروب» که ازقبل آشنا بودیم، منتقل کردم و درشب عملیات برادر کروب اجازه رفتن به خط را به من نمیداد.
«عملیاتی دیگر»
خلاصه با خواهش و تمنا که من کردم ،موافقت کرد و با دیگربرادران عازم خط شدیم و چون به نزدیکی خط رسیدیم، هیچ اثر از نیروهای دشمن نبود و ما به نزدیکی کانالی رسیدیم که متوجه شدیم برای ما تله گذاشتند. عدهای ماندند و عدهای نیز به عقب برگشتند.
فردا صبح لودرها برای ما سنگرکنند و برادران در سنگرها جای گرفتند و ما به تعداد اولیه لشکر مراجعت کردیم و بعدازمدتی، قراربود عملیات دیگری انجام شود با خواهش تمنا شرکت کردم و یکی ازبرادران روحانی را که درگروه بود، مسئول خود کردیم و خود را به برادران دیگررسانده و شروع به پیش روی کردیم و رگبارهمه نوع سلاح مانند باران میآمد و ما همچنان به سمت هدف پیش چون نزدیکی ازعراقیها رسیدیم. یکی از گلولهها به تیر کاتیوشا به برادر جلویی من اصابت کرد به طوری که از پهلوی آن وارد شد و از کمرش خارج و پس ازآن به زیربازوی من و بغل سینهام خورد و ازمن عبورکرد و نفرپشت سرمن راهم مجروح نمود چون نفراول آرپیجیزن حمل میکرد و جراحاتش وارده زیاد بود، من آرپی جی او را برداشته و حمل کردم.
به محلی رسیدم که فرمانده گفت: آرپیجیزنها به جلو بیایند و من که تا این موقع با این سلاح تیراندازی نکرده بودم به جلو رفتم. در پشت تپهای قرارگرفتم و با دومین گلوله آرپیجی یک توپ 106 را ازکارانداختم.
آرپی جی را به زمین گذاشته همراه برادران دیگر و با کلاشینکف خودشروع به تیراندازی و پیشروی کردم.
قدری که جلو رفتم به جائی رسیدم که دیدم دریکی ازسنگرها فازی روشن است، دیدم یک عراقی است و میخواهد نارنجک پرتاب کند، به سوی او تیراندازی کردم. او به زمین افتاد چون ضامن نارنجک را کشیده بود، موقعی که به نزدیکش رسیدم، نارنجک منفجرشد و مرا به یک متر آنطرفتر به زمین کوبید و از ناحیه چشم مجروح شدم و چشم راستم قدری میدید که اسلحه خود را پیدا کردم و خشاب جدیدی گذاشتم و بهطرف سنگری که ازقبل دیده بودم، رفتم.
«دستگیری عراقیها»
سه تا از عراقیها آنجا بودند و بالای سر آنفردی که کشتهبودم ایستادهاند تا من را دیدند، شروع به گریه کردند. یکی از آنها را بیرون آوردم و ازسنگردورکردم و نارنجکی به طرف سنگر پرتاب کردم.
عراقیای که همراه من بود، خیلی ترسیده بود. من سوارعراقی شدم و نارنجکی را که ضامنش را کشیده بودم زیر چانهاش گرفتم و عراقیای که من پشتش سوارشده بودم به سمت نیروهای خودمان حرکت میکرد. نزدیکی نیروهای خودی که رسیدیم با صدای تکبیر به نیروهای خودی علامت دادم که من ایرانی هستم.ادامه دارد...
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری