من درختی بودم...
به گزارش نویدشاهد البرز، "یارعلی سالاروند" درسال 1346 دريكي از روستاهاي تابع شهرستان "ازنا" در استان لرستان
به دنيا آمد. وی با خانواده به تهران آمد و مشغول تحصيل شد و برای کمک به امرار معاش خانواده به کار پرداخت.
در دلنوشتهای از شهید یارعلی سالاروند آمده است:
روزگاري پيش من درختي بودم؛ تنومند كه بارها هيزم شكن تيشههاي پي در پي بر پيكرم وارد كرده بود ولي من با شاخههايي انبوه از برگهاي سرخ و زرد و سبز در پائيزي از عمرم تمام اين ضربهها را دفع ميكردم. سالها از پي هم ميآمدند و ميرفتند ولي من همچنان ايستاده بودم.
روزي روزگاري نسيم لذتبخشي از كنارم گذشت و مرا وسوسه نمود. آري، وسوسه هياهوي او شدم و هر روز انتظارش را ميكشيدم که با وزش خود مرا آرام كند. من در تنهايي و خلوت
زندگي به او فكر ميكردم. ولي روزي خورشيد به بالاي سرم آمد و با تابش خود برگهاي
مرا زرد و زردتر نمود. تا جاي كه نسيم دگر طافت ايستادگي در كنار مرا نداشت و از
كنارم رفت. دوباره من ماندم و تنهائي.
سالها انتظار كشيدم تا در يكي از روزها باد شديدي وزيد و مرا به اين سو و آن سو كشاند و من در آخرين لحظات زندگي خود بودم و پيوسته يارم را، نسيم بهار عمرم را، صدا مي زدم كه مرا كمك و ياري نمايد.
آري، او آمد ولي خاموش بود. مرا سرزنش كرد. گفت: مقصر تو بودي كه آنقدر از بودن من مغرور شدي. با آنكه تمام موجودات به تو حسد بردند و از هر راهي سعي ميكردند كه تو را نابود كنند و يا مرا از تو جدا نمانيد. من منظور او را نفهميدم كه چه ميگويد: آيا امكان داشت خورشيد بخواهد بهمن حسد ورزد و يا باد را بهسراغ من بفرستد. بله، من در آنموقع قادر به درك آن مطلب نبودم. نسيم اين را گفت و رفت ولي سرزنش او همچون نوازش برايم عزيز بود. او بار ديگر رفت و مرا با تشنج و اضطراب تنها گذاشت. من هميشه از باد شرمسار بودم ولي نميدانستم علت آن چيست؟ تا اينكه روزي علت آن را فهميدم علتش اين بود كه ابر به باد گفته بود كه تك درخت با نسيم دوست است و به اين علت بود كه باد آنچنان با وزش شديد خود بهمن حمله مي كرد ولي من باز انتظار كشيدم ولي با خود عهد بستم كه ديگر هيچوقت از نسيم نخواهم كه به كنارم بيايد.
من دوست داشتم ديگر با هيچكس طرح دوستي نريزم كه روزي جويي كنارم آمد و گفت: اي دلخسته زندگي چرا اينطور غمزدهاي؟! راز دلم را به جوي گفتم. گفت: من نيز چون تو عاشق دلخسته اي هستم و از دست اين واسطهها به تنگ آمده ام و دوست دارم با كسي رابطه داشته باشم كه يكرنگ باشد و قول داد كه هر روز كنار من بيايد. آري، من به او عادت كردم او هر روز مرا سيراب مي کرد و من در عوض او را نوازش مي كردم. سالها بههمين منوال ميگذشت كه دوباره دست روزگار مرا زير چنگال هيزم شكن انداخت و رودخانهاي با طغيان خود جوي را از كنارم برد و مرا در خلوت خستهكننده و مرگباري تنها گذاشت ولي من هنوز نسيم و جوي را دوست داشتم. چون گاه گاهي از دور دستها مي گذشت و بوي عطر آگينش به مشامم ميرسيد حتي روزي كنارم آمد و دوباره سعي داشتم كه بسوي او دست دوستي دراز كنم كه دوباره بهياد باد افتادم و خجل گشتم و بارها همينطور نسيم مرا وسوسه كرد و هر دفعه با ديدن باد شرمگين مي شدم و از نقشه اي كه در سر داشتم چشم ميپوشيدم. شاخههايم بهشدت سنگين شده بود و ديگر نمي توانستم تحمل كنم و عمرم داشت به آخر ميرسيد كه روزي بلبلي بر شاخسارم نشست و آوازش را سر داد. چه آواز دلنشيني! ولي باز بهياد نسيم و مهرباني هايش افتادم كه روزي باد به كنارم آمد و با نگاههاي سرزنش بارش بهمن فهماند كه ديگر نبايد به نسيم فكر كنم ولي من با قيمت جان حاضر نبودم كه حتي يك لحظه از فكر او بيرون روم. بلبل مرا با آواز خوش خود نوازش مي كرد و من هم براي دلخوشي او تبسمي تظاهر كردم ولي در باطي فكر نسيم آزارم ميداد. خلاصه بعد از چيزي علاقه شديدي به بلبل پيدا كردم. آنچنان كه يك لحظه هم طاقت دوريش را هم نداشتم او همچون نسيم برايم گرامي بود.
دوباره بهار زندگي من آغاز شده بود. او لانه اي در قلب من ساخته بود. او هر روز برايم آواز مي خواند و من با جان و دل به آواز دلنشينش گوش فرا ميدادم. من او را دوست داشتم و شيفته او شده بودم. تا آنجا كه به او پيشنهاد دادم كه براي هميشه در كنارم بماند و او نيز قبول كرد كه تا آخرين لحظات زندگي در كنارم باشد و باز به آوازش ادامه داد و مرا مدهوش كرد. گاهگاهي هم كه بلبل ميخوابيد من بهياد جوي و نسيم مي افتادم و روزگار مي آمد و مي رفت و دوباره دست هيزمشكن يكي از ساقههاي مرا جدا كرد. همان ساقه اي كه بلبل لانه داشت. بله بلبل هم رفت ولي قول داد كه دوباره روزي كنارم بيايد. من ماندم و تنهايي و سكوت مرگبار زندگي تلخ ديگر جويي نبود كه مرا سيراب كند. نسيمي نبود كه مرا نوازش كند و به برگها و شاخههايم دلداري بدهد و بلبلي نبود كه برايم آواز بخواند. من بودم و من و خدايي كه بر همه چيز تواناست. هر روز كه ميگذشت، من خستهتر و پژمرده تر مي شدم.
روزي با نهايت ناباوري در ريشههايم احساس سيرابي ميكردم. بزور برگشتم و به پشت سر خود نگاهي افكندم بله جوي
بود با انبوهي آب زلال او آمد ولي ساكت بود از او سؤالي پرسيدم اين بود. اي جوي
كجا بودي و چرا مرا تنها گذاشته اي؟ گفت: آه جانسوز كه سختي هاي بي شماري در انتظار توست. گفت: من نيز از تو عاشقترم و چون تو دلخسته زندگي مفهومش برايم مشكل
بود. نمي دانستم چه مي گويد: تا آمدم بخود بجنبم و چرخي بزنم، ديدم جوي از كنارم
رفته. روزها و ساعتها انتظار كشيدم. بله! روزي صدايي شنيدم. صداي جوي بود كه همچون
عاشقي دلخسته يا چون دلخستهاي در راه پر فراز و نشيب زندگي او آمد. جوي بود ولي
با چه آبي اندكي آب گل آلود با قلبي لرزان پرسيدم. اي جوي، معني حرفهايت چه بود. گفت: تو هيچ معني
عشق را ميداني و ميداني كه عشق چه مي كند. او گفت: عشق اينست پس از سالها زندگي
پس از سالها عمر، جدائي برايم نا مفهوم بود و جوي پيدرپي زمزمه مي كرد و ميگفت:
زندگي عاقبت عشق من نمي فهميدم كه چه مي گويد: غروب زيباي بهاري سر به زير مي نهاد
و قلب پر تپش من و قدمهاي خسته جوي عذابم ميداد ولي باز تا آمدم بهخود بيايم.
جوي رفته بود و مرا تنها گذاشته بود.
روزي بلبل سراغم آمد. اول گفتم: شايد آمده تا در كنارم بماند. ولي بعد فهميدم كه فقط براي چند لحظهاي در كنارم خواهد ماند. دوباره آوازش را سر داد و رفت و مرا با خلوت زندگي خستهكننده اي تنها گذاشت. بله من در بيشتر اوقات زندگيام تنها بودم و در كمتر اوقات بود كه من از فكر كردن نسيم و جوي و بلبل باز ميماندم و آن اوقات خواب بود كه بعضي از اوقات آنها را در خواب هم ميديدم. شعار من اين شده بود مرگ بر تنهايي و جدائي و واقعاً اين شعار زيبنده اوقات زندگي من بود.
هر روز از روزنهاي نسيم را ميديدم كه از دور دستها ميگذشت و هر بار با ديدنش بهياد گذشتهام ميافتادم. بهياد نسيم باد خورشيد و ابر بله چه گذشته تلخي بود. اي كاش، خورشيد شاهد پيمان من و نسيم نبود و اينقدر مرا عذاب نمي داد. من بجز پيمان با نسيم و جوي و بلبل با ديگران هم طرح دوستي ريخته بودم مثل شبنم و ياس و ميخك و لاله و چندين و چند نفر ديگر كه هر بار يا بهوسيله رعد و برق و يا طوفان از بين رفته بودند كه فقط از بين آنها نسيم و بلبل برايم باقي مانده بود. البته بعضي هايشان را خودم از خود راندم چون آنها در ظاهر دوست و در باطن دشمن بودند مثل هيزم شكن و اينبار مي خواهم با نسيم پيمان دوستي ببندم ولي چه پيماني پيماني صادقانه و مقدس و هميشگي بدون تزوير و ريا بدون دو رنگي و مكر و حيله و بدون غرور و اينبار مثل گذشته نخواهم كرد كه هر كس حسد ورزد و اينبار پيماني است چون پیمان ليلي و مجنون.