آغازی دلاورانه در خرمشهر دربند
چهارشنبه, ۰۸ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۵۴
در لحظاتي كه خمپارهها دركنار ماشين به زمين مينشست، دعاهاي مردم در پشت كاميون بالاتر و بالاتر ميرفت و او را به خدا نزديكتر ميكرد. بعد از سقوط خرمشهر او بود و شروعي دوباره. در آن زمان بارهاي دولتي و ارزاق عمومي در گمركات و بنادر انبار شده بود و به دليل كرايه حمل پائين بارهاي دولتي هركسي مايل به حمل اينگونه بارها نبود، او بالعكس كمر همت بر انجام اين كار بست و خصوصاً حمل بار به مناطق جنگي را وجهه همت خود قرارداد.
نوید شاهد البرز؛ در شب بهاري سال 1305، هجري شمسي گرمابخش زندگي بيپيرايه «محمدكريم و ملیحه» شد. نامش را ماشاءاله گذاشتند و زادگاهش روستائي حوالي كرمانشاه است. تنها پسر خانواده بود و با آن چهره زيبا خيلي زود جايش را در دلها باز كرد. به راه كه افتاد با عرقچيني سپيد درميان گندمزارهايي طلائي در كنار پدر و مادر راه و رسم تحمل سختي را آرام آرام فراگرفت. تازه حرف زدن را يادگرفته بود كه يك روز مادر او را با ماري سمي درميان گندمزار دید که شريك سفره شدهاند و مار مشغول خوردن ماست از كاسة كودك است، مادر وحشتزده كمك ميطلبد اما كودك و همسفرهاش مشغول خوردن بودند. سرانجام مار ميرود و كودك صحيح و سالم به آغوش مادر بازميگردد.
آری، او بايد بماند تا زمان مقرر مسئوليتي بر دوش دارد، از دستدادن پدر در هفت سالگي مصادف است با آغاز يك زندگي پر فراز و نشيب، آغاز پذيرش مسئوليت و اينچنين است كه سالها از پي هم ميگذرند. او پانزده ساله است كه شوهر خواهر نيز دار فاني را وداع ميگويد و مسئوليت خواهر و 5 يتيم او را نيز عهدهدار ميشود. اينجاست كه سختي تأمين معاش در سيستم ارباب و رعيتي او را به شهر كرمانشاه ميكشاند. آنجا پس از طي دورهاي به عنوان مكانيك وارد بازار كار ميشود و پس از چندسال كسب مهارتهاي لازم به خرمشهر مهاجرت كرده، درسال1328، در يك شركت فرانسوي بهعنوان مكانيك مشغول به كار ميشود. حال وقت آن رسيده كه سر و ساماني بگيرد. لذا درهمان شهر همسري اختيار ميكند، چندي نگذشت كه او متوجه همدستي چندتن از مسئولين شركت در انجام دزديهائي كلان شد و پس از پيگيري گزارش ماوقع را مكتوب ارائه کرد. دو روز بعد نامهاي از ساواك به همراه حكم اخراج او به خانه ارسال شد. مضمون نامه چنين است كه دست از پيگيري برداريد والا آخر و عاقبت كار شما معلوم نيست.
آنجا بود كه فهميد در اين نظام يا بايد دزد باشي و شريك قافله يا چشم بر دزديها ببندي، كه اين دو در مرام او نبود پس راه بيابان در پيش گرفت و راننده بيابان شد. بيست سال طولاني گذشت زندگي او و همسرش با وجود 2 دختر و 2 پسري كه از دل و جان دوستشان داشت كامل شده بود.
تا آنكه زمزمة انقلابدر ايران آغاز شد، او كه سالها ظلم و ستم رژيم طاغوت را ديده و چشيده بود. حال با همسر و فرزندانش در حمايت از نهضت امام خميني(ره) به جمع معترضين و مخالفين شاه پيوست و با شركت در راهپيمائيها و حركتهاي مردمي پا به پاي پيامهاي امام حركت كرد تا آنكه سرانجام انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. زندگي با تمام فراز و نشيبهايش ميگذشت. تا آنكه يك روز صداي انفجارهاي پياپي در شهر خرمشهر آغاز جنگ را خبر داد. در شهر وضع كاملاً به هم ريخته بود، آمار بالاي تلفات و مجروحين، نبودن وسايل نقليه براي خروج مردم و از همه مهمتر نزديكي دشمن به شهر باعث شد كه در زير باران خمپاره و تير و تركش دشمن كاميونش را در عوض دعاي خير وقف تخلية مردم بومي نمايد.
در لحظاتي كه خمپارهها دركنار ماشين به زمين مينشست، دعاهاي مردم در پشت كاميون بالاتر و بالاتر ميرفت و او را به خدا نزديكتر ميكرد. بعد از سقوط خرمشهر او بود و شروعي دوباره. در آن زمان بارهاي دولتي و ارزاق عمومي در گمركات و بنادر انبار شده بود و به دليل كرايه حمل پائين بارهاي دولتي هركسي مايل به حمل اينگونه بارها نبود، او بالعكس كمر همت بر انجام اين كار بست و خصوصاً حمل بار به مناطق جنگي را وجهه همت خود قرارداد. طي سالهاي جنگ بارها و بارها از طرف مراكز كمكرساني به حمل ملزومات جهت جبهه و به دفعات متعدد جهت حمل مهمات و ادوات جنگي داوطلبانه به جبهههاي جنگ رفت و هربار كه بازميگشت دنيايي خاطره و گفتني داشت.
«شهید ماشاله کریمی» از دلاوريهاي رزمندگان، خصوصاً از غيرت بسيجيها به وجد ميآمد تا بالاخره در آخرين سفر، در آخرين وداع حرف آخر را زد: «حلالم كنيد، من رفتم ولي اينبار ديگر برنميگردم. اينبار هم مثل دفعات قبل براي حمل مهمات به جبهه رفته بود كه با آخرين تك عراق مواجه شد. دشمن بهسرعت خط را شكسته و جلو ميآمد. فرمان عقبنشيني كه صادر شد دل رئوف او اينبار هم طاقت نياورد تا خود سواره برود و الباقي بمانند لذا به رزمندهها گفت: سوار شوند و حركت كرد. اما اين آخرين برگ تقدير او بود، تركش خمپاره در ميانة راه در چهارم خرداد ماه 1367، بر سينهاش نشست و پیکرش به همراه تمام شهداي جاویدالاثر در خاك مقدس شلمچه به ابديت پيوست.
به نقل از فرزند شهید:
پدرم تعریف می کرد که روزی که شهید بهشتی شهید شد؛ من صبح دركنار جاده توقف كرده بودم تا نماز بخواند، راديو را كه روشن ميكند متوجه قرآن بيموقع ميشود. نماز را ميخواند، خود اينگونه تعريف ميكرد: نماز خواندم اما عجيب دلم شور ميزد ، آنقدر ايندست و آندست كردم تا بالاخره اخبار شروع شد و خبر شهادت بهشتي را داد. جوي آبي از كنار جاده ميگذشت، دلم شكست و بياختيار كنار جوي آب نشستم و شروع كردم به گريه كردن، سرم پائين بود و اشكهايم درون جوي آب ميافتاد براي يكلحظه سنگيني حضور فردي را بالاي سرم احساس كردم با چشمان اشكبار بالاي سرم را نگاه كردم، پيرمردي نوراني و زيباروي با مهرباني به من نگاه ميكرد، گفت: حاجي مرد با ايماني هستي؟! اما من به غم خود گرفتار بودم باز سرم را پائين انداختم و گريه كردم چند ثانيه بعد سرم را بلند كردم، اثري از پيرمرد نبود.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
نظر شما