عاشقانههای دختری که پدرش سرباز بود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ وقتی سربازی بند پوتین هایش را محکم می بندد، پشت سرش قلبی می تپد و چشم هایی به راه بازگشتش خیره است. آرزویمان این است که همه سربازها به خانه بازگردند. اکنون عاشقانه های دختری را می خوانید که بعد از گذر سالها دلتنگ محبت پدریست که برای آرامش و آسایش همه دخترکان این مرزو بوم سینه ستبر کرده است.
شهید «فیروز مهدی زاده» از سربازان گوش به فرمان امام بود که در سال 1357، سربازخانه ها را ترک کردند. او در روزهای جنگ تحمیلی برای دفاع از کشورش لباس مقدس سربازی به تن نمود و جانانه از آب و خاک و ناموس این مرزو بوم دفاع کرد.
در آستانه سالگرد شهادت این شهید گرانقدر، نوید شاهد البرز به دیدار یکی از فرزندان شهید رفته و به تورق خاطرات پرداخته است ما حصل این گفت وگو تقدیم مخاطبان می شود.
·
خانم «مهدیزاده » در مورد پیشینه خانوادگی شهید «فیروز
مهدیزاده» برای ما بگویید:
بنده «زهرا مهدی زاده» فرزند شهید «فیروز مهدی زاده » هستم. خانواده من اصالتا
تبریزی و کشاورز پیشه هستند. خانواده من از همان ابتدا که وارد کرج شدند در منطقه
«حسین آباد» در مهرشهر ساکن شدند و هنوز هم در همین منطقه زندگی می کنند.
پدرم سال 1336، در کرج به دنیا آمده است و از دوران کودکی پدرم شنیده ام که خیلی با اخلاق و فوق العاده شوخ بوده است.
او ازدواج زود هنگامی داشته است و ثمره این ازدواج ؛من و برادرم؛ آقا مهدی و خواهرم؛ سمیه خانم هستیم.آقا مهدی جز کادر سپاه پاسداران هستند و خواهرم وکالت خوانده اند.
· شغل شهید «فیروز مهدی زاده» چه بوده است؟
پدرم از سن خیلی کم در کشاورزی به پدربزرگم کمک می کرده است و همین آشنایی با کار کشاورزی از کودکی باعث می شود که پیگیر همین شغل باشد و ادامه تحصیل ندهدو میزان سوادش در حد خواندن و نوشتن بود.
پدرم مکانیکی را به طور حرفه ای بلد بود و به قولی در زمینه تعمیرهمه فن حریف بود وآچار فرانسه فامیل و همسایه ها محسوب می شد. امکان نداشت که وسیله ای از همسایه خراب شود و به کسی غیر از پدرم برای تعمییر بسپارند. در این زمینه خیلی یادگارها از خودش به جا گذاشت و هنوز هم اشنا و همسایه من را که می بینند می گویند خدا پدرت را رحمت کند فلان وسیله ما خراب شده بود، او تعمیر کرد و هنوز کار می کند. او در فکر خدمت به خلق و گشودن گرهی از مشکلات دیگران بود.
· خاطره ای هم در این باب از او دارید؟
خاطره ای که در ذهنم مانده است؛ یک روز که با پدرم بیرون بودیم با صحنه تصادفی روبرو شدیم. شیشه خودروها کاملا خرد شده بود و کف آسفالت پر از شیشه های خرد شده بود. بعد از اینکه ماشین های تصادفی را بردند. پدرم با پوشال هایی که از جلوی میوه فروشی برداشته بود تمام شیشه ها را جمع کرد. مغازه دارها به او می گفتند: چیکار می کنی ؟! میگفت: باید شیشه خرده ها رو جمع کنم. ماشین هایی که از اینجا می گذرند ممکن لاستیک شون پنچر شود. او به فکر دیگران هم بود. قلب خیلی مهربانی داشت.
پدرم، هیکل تنومندی داشت، یکی از مغازه دارهای محل هر وقت من را می بیند این خاطره را تعریف می کند که من یخچال فریزری خریده بودم و برای بردن آن به داخل مغازه مشکل داشتم و به هرکسی می گفتم: به من کمک نمی کرد، یخچال را داخل مغازه ببرم. آقا فیروز را دیدم که از دور می آمد. به من گفت: چی شده ؟ گفتم: یخچال سنگین است و من نمی توانم آن را به داخل مغازه ببرم . می گفت: پدرت یک تنه یخچال را برداشت و توی مغازه گذاشت و به من گفت: هروقت کاری داشتی به خودم بگو.
· شهید «مهدی زاده» در خانواده چگونه همسر و پدری بود؟
پدرم نوزده سالگی ازدواج کرده و یازده سال هم با مادرم زندگی کرده است. من درخاطرم هست که او مادرم را خیلی دوست داشت و زیاد شوخی می کرد و همیشه سعی می کرد مامان را خوشحال کند.
به خاطر دارم از جبهه برای ما چیزهایی می آورد که می گفت: اینها را به ما دادن من استفاده نکردم برای شما آوردم. من خاطره های زیادی از پدرم دارم اما خواهرم چون خاطره ای از او نداره خیلی وقتا بغض می کند و به من می گوید: خوش به حالت که از پدر خاطره داری .وقتی پدرم شهید شد «سمیه» سه سال بیشتر نداشت.
پدرم وقتی از بیرون می آمد اول من را صدا می کرد هر چی دستش بود به من می داد و من را بغل می کرد و محکم می بوسید.
· زمانی که پدر در جبهه بود، شما چه تصوری از جنگ داشتید؟
می دانستم برای دفاع از کشور و تهاجم دشمن در جبهه است. یادم می آید؛ یک شب هوا خیلی سرد بود. ما در خانه کرسی گذاشته بودیم وهر کدام یک طرف کرسی خوابیده بودیم. من می شنیدم که با مادرم در مورد جبهه و کردستان ومنافقین و خطرهای آنجا صحبت می کرد.
پدرم می گفت: کوموله ها زنجیرهای تیغی شکل درست می کنند و دور گردن رزمنده های ایرانی می اندازند و سرشان را می برند. من با شنیدن این صحبت های پدرم؛ چنان لرزی به تنم افتاد که آنها متوجه شدند. به او گفتم: من می ترسم . اگر آنها بیایند و ما را بکشند ما چیکار کنیم. منو بغل کرد و گفت : مگه من مردم که اونا تا اینجا بیایند. ما جلوی اونا ایستاده ایم که آب در دل شما تکان نخورد.
· آخرین بار که مرخصی آمده بودند به یاد دارید؟
آخرین مرخصی که از جبهه اومده بود. به من گفت: زهرا بابا بیا بشین، می خوام برام وصیت نامه بنویسی. باید خوش خط بنویسی. اولین جمله وصیتش را کفت من اگر شهید شدم در«امامزاده طاهر» من را دفن کنید. روی قبرم «سوره کافرون» را بنویسید. از پدر و مادرم می خواهم که هوای زن و بچه ام را داشته باشند در همین حین من شروع کردم به گریه کردن و گفتم اینا چیه که میگی؟ من نمی نویسم. مگه می خواهی برنگردی....
گفت: بابا تو بنویس من قول میدم که شهید نمی شوم و برمی گردم. آن آخرین باری بود که با هم بودیم و بعد از آن، دیگه بر نگشت.
· خبر شهادت پدرتان چه جوری به شما رسید؟
شانزدهم آذر ماه 1365، بود، عروسی یکی از فامیل ها بود و همه به عروسی رفته بودیم. خبر شهادت پدرم را به پدر بزرگم داده بودند ولی به خاطر اینکه عروسی کنسل نشود به کسی چیزی نمی گوید. فردای عروسی بعد از مراسم پا تختی، بزرگ های فامیل به منزل ما آمدند. من توی اتاق بودم شنیدم که مادرم داشت گریه می کند و ازش پرسیدم چی شده ؟ گفت: بابات شهید شده.
لحظه ای که خبر شهادت پدرم را شنیدم به اتاق رفتم و تابلو عکسش را برداشتم و گریه کردم و به او از بد قولی اش گله کردم. به او گفتم: به من قول دادی که برمیگردی من اگر می دونستم که بر نمی گردی وصیت نامه ات را نمی نوشتم.
همین که داشتم صحبت می کردم پدربزرگم آمد و من را بغل کرد. او به من قول داد که جای پدرم را پر کند و تاروزی که زنده بود هم، حامی من بود حتی بعد از ازدواج من هوایم را داشت.
· در مورد سربازی پدرتان بعد از ازدواج به سربازی رفتند؟
پدرم خیلی زود ازدواج کرده و بعد از ازدواجش تصمیم می گیرد که به سربازی برود. سال 57، که امام دستور می دهند سربازها، سرباز خانه ها را ترک کنند، او هم از سرباز خانه فرار می کند. تا اینکه انقلاب می شود و بلافاصله جنگ تحمیلی پیش می آید. در زمان جنگ، تصمیم می گیرد که به سربازی برود. او از طریق سپاه اعزام می شود و بعد از چندین ماه خدمت سربازی در منطقه عملیاتی سردشت شهید می شود.
· از صبوری های مادرانه و نقش مادر در روزها کودکی بفرمایید؟
مادرم درهمه لحظه ها با ما بود هر چند که بزرگ کردن ما برای او خیلی سخت بود. اما خدا همیشه به اندازه صبر و تحمل آدم ها به آنها مصیبت می دهد. خدا می داند که توانایی هر کس چقدر است.
تنها سرمایه معنویی که من توانستم دوران کودکی ام را طی کنم قوت قلب همه خانواده بود. وجود مادرم بود. ما وضع مالی خوبی نداشتیم مادرم خیاطی می کرد و اجازه نمی داد که ما چیزی بخواهیم و نداشته باشیم.
· همرزمان شهید از خاطرات با او در جبهه چیزی گفته اند؟
هم رزمانش که بعد از شهادت پدرم به منزل ما آمدند می گفتند: فیروز در جبهه همه فن حریف بود.هر چیزی که خراب می شد می رفت . گاهی که غذا و آذوقه تموم می شد سهمش را در اختیار دیگران می گذاشت تا آذوقه برسد. می گفتند: فیروز برای هر امری راه حلی داشت. او درآن هوای سرد، با انداختن سیم برق؛ درعرض چند ثانیه از برف آب جوش تهیه می کرد و با آن همرزمانمان حموم می کردند. سواد پدرم در حد خواندن و نوشتن بود اما از کودکی تجربه کسب کرده بود.
· از رابطه دختر و پدری بیشتر برایمان بگویید؟
رابطه من با پدرم خیلی صمیمی بود خودم احساس می کردم که من را جور دیگری دوست داشت. نمی دانم به دلیل مومنی اش بود یا طبق حدیث پیامبرعمل می کرد که به دخترها بیشتر محبت کنید. همین که وارد خانه می شد اول من را صدا می کرد؛ زهرا بابا... و اگر چیزی برای ما خریده بود اول به من می داد و بعد به داداشم.
وقتی که از جبهه بر می گشت از سر کوچه که می آمد همه همسایه ها بیرون می آمدند و خوش آمد می گفتند و پدرم هم با آنها می گفت: آره این بارم قسمتم نبود، برگشتم. من هم از این حرفش ناراحت می شدم و می گفتم: دوست ندارم شهید بشی و او هم در جواب می گفت: من همینجوری میگم، من کجا و شهادت کجا. گاهی که خیلی دلم برای پدرم تنگ می شد توی مسیر بازگشت از مدرسه پدرم را می دیدم که از جبهه برگشته و به خانه می رفت. من زودتر از او می دویدم و به مادرم نوید بازگشتش را می دادم.
اما خواهرم چیزی از پدرمان به یاد نمی آورد. گاهی که با من درد دل می کند می گوید: وقتی می بینم کسی پدرش را در آغوش می گیرد. با غریبانه ترین حس زندگی ام روبرو می شوم. برای فرزندان شهیدی که هرگز خاطره ای از پدر ندارند، «پدر» واژه ای گنگ و نامفهوم است.
احساس نیاز به محبت پدری سن و سال نمی شناسد. من همین حالا هم گاهی می گویم کاش پدرم بود و باهاش درد دل می کردم. با اینکه مادرم تمام سعی اش را کرد که جای خالی پدرم را پر کند.خیلی هم در این مورد موفق بود .همیشه برای حضورو همراهی مادرم در همه لحظه های زندگی خدا را شکر کردم.
· خواب شهید را می بینید؟
خیلی خوابشو می بینم یک شب خواب دیدم آمده و یک سبد پر از میوه های خوش آب و رنگ برای من آورده . بهم گفت که این میوه ها را از بهشت برات آوردم.
همون روزهایی که این خواب را دیدم یعنی در عرض یکی دو روز خبرهای خیلی خوبی به من رسید.
یک سال نزدیک سالگرد شهادت پدرم بود که یکی از دوستانم به من گفت: خانم شعبانی(شعبانی نام فامیلی همسرم) خانواده ای هستند که خیلی نیازمند هستند بخاری ندارند خونه اشان خیلی سرد و بچه های قد و نیم قد دارند. من هم گفتم برای خیرات سالگرد پدرم برای این خانواده بخاری بگیرم. بخاری رو گرفتم دادم همون شب پدرم را در خواب دیدم. خیلی خوشحال بود و از من تشکر کرد. گفت بابا آن خونه رو که گرم کردی اگر بدونی چه ثوابی برای نوشته شد.
· از شخصیت مذهبی پدرتان و دینداریش برایمان تعریف کنید:
یکی از شاخصه های اخلاقی پدرم این بود که بی نهایت «شکرگزار» بود همیشه و در همه شرایط خدا را شکر می کرد. موقع شکرگزاری دست هایش را به سمت آسمان بالا می برد و خدا را شکر می کرد.
موقع نماز سجاده را باز می کرد و من و داداشم را صدا می کرد و می گفت: بیایید نماز بخوانید. همیشه سفارش می کرد روزه هاتون رو بگیر.
· زمانی که در جبهه بودند از چه طریقی تماس می گرفتند؟
آن زمان تلفن نداشتیم معمولا از جبهه نامه می فرستاد واین نامه ها هم داستان داشت؛ هیچ کس تا من از مدرسه نمی آمدم، نامه ها را باز نمی کرد. من که می آمدم نامه را با صدای بلند برای همه می خواندم.
خاطره ای که از نامه خواندن دارم ، یکبار نامه تازه رسیده بود. آن را برداشتم و پیش پدربزرگم بردم. از خانه پدربزرگم تا خانه خودمان پیاده می آمدیم و من نامه را برای بار چندم برای او می خواندم که صدای پدرم را شنیدم. در یک روز پدر و نامه اش رسیده بودند البته نامه با تاخیر رسیده بود.
· از منش و شخصیت پدرتان بیشتر برای ما تعریف کنید؟
بارزترین ویژگی پدرم اخلاق خوب او بود. گاهی که با بچه های عمویم صحبت می کنیم ، می گویند ما از پدر خودمون زیاد خاطره نداریم اما از عموفیروز خیلی خاطره دارم. با همه بچه ها بازی می کرد با خواهر، خواهر بود با برادر، برادر بود.
او به داد همه می رسید همه می گویند : «اخلاق خوب پدرت و چهره خندان پدرت» به یادمان هست.
عاشق خانواده بود به پدر مادر و همسر خیلی احترام می گذاشت. مادرم را خیلی دوست داشت وخیلی به او محبت می کرد. می گفت بچه باید محبت کردن را ببیند و عشق و علاقه را درک کند. او با محبتش در دل همه خودش را جا کرده بود.
در «عملیات والفجر» شهید شد گلوله به شکمش خورده بود. من تصویری از پیکرش را دیدم لبخند به لب داشت. پدرم چشم و ابرو مشکی و موهای پری داشت. مراسم تشییع خیلی باشکوهی برایش برگزار کردند و بنا به وصیتش در امامزاده طاهر به خاک سپردند.
· به عنوان فرزند شهید چه پیامی برای مخاطبان ما دارید؟
من فرزند شهیدم و خون پدرم روی این خاک ریخته شده است اما با این حال احساس می کنم که دینم را به این شهدا نمی توانم ادا کنم. من خودم را مدیون خون شهدا می دانم. همه ما مدیون خون شهدا هستیم. باید قدردان این شهدا باشیم.
گفت وگو از نجمه اباذری