دریا دلی که از آبی دریا به ملکوت رسید
نویدشاهد البرز؛ دلاور مردان رشید
نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی با فدا کردن جان خود در مقابل نیروی دریایی ارتش
بعث عراق ایستادگی کردند و با اهدای خونشان در آب های خروشان خلیج فارس ، به ندای
حق لبیک گفتند و از آبی نیلگون خیلج فارس به آبی بیکران ملکوت پیوستند.
شهید جاویدالاثر«رحیم شعبانی ورکی » در اول اردیبهشت 1340، در تنکابن چشم به زندگی گشود. او از سپید جامگان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در دوران جنگ تحمیلی با اهتمام و پایمردی در مرزهای آبی کشور در صیانت از هستی وطن ، رشادت های بسیاری از خود نشان داد و در نهم فروردین ماه 1363، به شهادت رسید.
نوید شاهد البرز در آستانه بزرگداشت روز نیروی دریایی با همسر شهید «شعبانعلی میر ورکی» گفت و گویی داشته است که ماحصل آن را در ادامه می خوانید:
از ازدواج سنتی تا عشقی ابدی
من «هدیه رحیمی ورکی»
متولد 1337، همسر شهید نیروی دریایی شعبانی ورکی» متولد «الموت» قزوین هستم. همسرم
متولد 1340 و متولد تنکابن و بزرگ شده تهران بود. من و همسرم نسبت فامیلی داشتیم.
ازدواج ما کاملا سنتی بود. من همسرم را با اینکه پسر دایی ام بود، ندیده بودم. یک بار که پدرم به تهران امد و بازگشت به خانواده گفت که «هدیه» نامزده کرده است. همه متعجب پرسیدند : ماجرا چیست ؟ او هم گفت که
قرار است «هدیه» با پسر دایی اش ازدواج
کند.
در آن زمان فرهنگ و سنت به شکلی نبود که کسی روی حرف بزرگتر حرف بزند و چند ماه بعد که عید نوروز بود. پسر دایی ام که حالا نامزدم هم بود به «الموت» آمد و من برای اولین بار او را دیدم. در آن زمان علاقه ای به او نداشتم و ازدواجمان، یک ازدواج فرمایشی با فردی ناشناس بود. با شناخت هر روز علاقه من بیشتر شد و این ازدواج سنتی تبدیل به عشقی ابدی شد.
رحیم دیپلم ریاضی داشت و افسر نیروی دریایی بود و تحصیلاتش فوق دیپلم بود و دانشسرای نیروی دریایی تحصیل می کرد و همچنین مدرک غواصی هم داشت.
بعد از پیروزی انقلاب اول مهرماه 1358، ما ازدواج کردیم و ابتدا به کرج آمدیم و بعد از مدتی به بوشهر رفتیم.
رحیم مردی بود که حرف
و حدیثی را به زندگی ما راه نداد و در طول مدت کمی که با هم زندگی کردیم زندگی خوبی داشتیم. ما صاحب دو فرزند پسر به نامهای «ابوالفضل» و
«عبدالرحمان» بودیم. عبدالرحمن سه سال و نیم داشت که پدرش شهید شد و ابوالفضل در
هفتمین روز شهادت پدرش یک ساله شد.
مردی از جنس دریا
همسرم سرشار از عاطفه و مهربانی بود. او بسیار خانواده دوست بود. در تمام مدتی که با هم زندگی می کردیم و زمانی که در منزل و کنار خانواده حضور داشت برای ما محیطی شاد را فراهم می کرد و تلاشش این بود که در غربت به ما سخت نگذرد. من تا کنون مردی به مهربانی رحیم ندیده ام . او واقعا دلش دریایی بود مثل دریا پاک وبزرگ و بخشنده بود.
ما در خانه های سازمانی که به افسران نیروی دریایی ارتش داده بودند زندگی می کردیم. زندگی ساده و بی آلایش ، بدون چشم و همچشمی داشتیم.
روزی که جنگ شروع شد ما در بوشهر بودیم. همسرم کشیک بود. او در قسمت فنی ناوکار می کرد. ظهر برای نهار به منزل آمد. در حال خوردن نهار بودیم که صدای آژیرخطر در آمد و حمله هوایی از سوی کشور عراق اعلام شد. دژبان ها با ماشین در لاین های شهرک سازمانی می چرخیدند و اعلام می کردند که به پناهگاه بروید.
دومین بار که موشک
انداختند در زمین خالی نزدیک منزل ما
افتاد و کسی آسیب ندید. خلاصه جنگ شروع شده بود. آژیرهای پی در پی و پناه گرفتن در
پناهگاه، کار هر روز ما بود تا اینکه خانواده ها تصمیم گرفتند به شهرهای خودشان
برگردند. ما به کرج برگشتیم و تقریبا دو
ماه در کرج ماندیم و بعد از دوماه بعضی از
خانواده ها به بوشهر بازگشتند اما شرایط دیگر، شرایط سابق نبود. کم کم بمباران
بوشهر کمتر شد.
زندگی در جنگ و بمباران
ماموریت های طولانی همسرم به جبهه هم شروع شد و اولین ماموریتی که رفت تا بازگشت، سیزده روز به طول انجامید. از روی ناو با هلی کوپتر به سمت جزیره مجنون پرواز می کردند، گاهی هم با قایق می رفتند. کارشان رساندن آذوقه و امداد رزمنده هابود و گاهی هم سر سکوهای نفتی آذوقه می بردند.
در عملیات بیت المقدس بود که پیکر شهدا و زخمی ها را به عقب می آوردند. در بازگشت از خرمشهر سرتا پایش پر از خون بود. می گفت: این خون تبرک است خون شهدا ست.
او به من خیلی اصرار می کرد که به کرج برگردم و جنوب خطرناک است اما من دوست داشتم به او نزدیک و از حالش با خبر باشم. از زمانی که از منزل به قصد کمک رسانی و ماموریت می رفت لحظه ها سخت سپری می شد تا اینکه ماموریت تموم می شد و باز می گشت.
چهار سال و نیم زندگی
با خاطرات تلخ و شیرین گذشت. زندگی در میان بمباران و آژیر و خطر و خبر شهادت
همکاران همسرم و خبر خوب آزادسازی خرمشهر و ... گذشت.
بوسه های آخر
آخرین ماموریتی که می رفت با همه ماموریت ها فرق داشت. شب تا صبح بیدار بود و نماز می خواند. نماز صبح که بیدار شدم دیدم، بیدار است و متوجه شدم که تا صبح نخوابیده است. لباس هایی که گذاشته بودم را برداشت و گفت : این لباس ها لازم نیست. خداحافظی اش با بچه ها مثل همیشه نبود بچه ها را بر داشت بوسید و بوید.
خداحافظی اش این بار جور دیگری بود. هر بار که می رفت لحظه ای بر می گشت و پشت سرش را نگاه می کرد ولی این بار اصلا پشت سرش را نگاه نکرد. او سوار بر دوچرخه از جلوی چشمان من دور می شد و فقط یک بار دستش را بالا آورد و رفت. این آخرین دیدارمان بود. او برای همیشه رفت حتی پیکرش هم بازنگشت.
از آبی دریا تا بیکران ملکوت
ساعت شش غروب بود که همکارش به ما اطلاع داد؛ هلی کوپتر رحیم خراب شده و در بندر امام مانده اند. رحیم و چهار نفر از همکارانش با هلیکوپتر از روی ناو نیروی دریایی ارتش پرواز می کنند و در حالیکه در بر روی دریا و بر فراز آسمان بودند، مورد اصابت موشک قرار می کیرند و دو نفر؛ رحیم و شهید کاظمی نژاد، مفقود الاثر می شوند اما سه نفر دیگر را از اب می گیرند اما از رحیم چیزی بازنگشت. هیچ کس باور نمی کرد که رحیم با آن همه فرزی و ورزشکاری این بار بازنگردد. رحیم مربی تکواندو و دارای کمربند مشکی بود.
روزها منتظر بودیم که دریا نشانه ای از او را به ما بدهد یا حتی زنده برگردد... اما کم کم پذیرفتیم که در راه وطنش شهید شده است.
عشق به نیروی دریایی
هیچ اثری از رحیم بازنگشت و من هنوزبعد از سالها، گاهی چشم انتظار بازگشتش هستم. هنوز که زنگ خانه را می زنند گاهی به خودم می گویم: شاید رحیم باشد اما رحیم دریادلی بود که از دریا به ملکوت پیوست. نیروی دریایی را خیلی دوست داشت. او دوست داشت یکی از فرزندانمان عضو کادر نیروی دریایی شود و لباس مقدس این ارگان را به تن کند اما تقدیر چیز دیگری بود. پسر بزرگم رحمان در عنفوان جوانی درگذشت و فرزند دومم هم در سازمان دیگری مشغول به کار است.
سخن پایانی...
هزاران نفر مثل همسر من جان خودشان را برای کشور و مملکتشان از دست دادند امیدوارم با گذشت سالها فداکاری و ایثار آنها فراموش نشود. زمانی امنیت در کشورمان مخصوصا در مناطق جنگی بسیار کم بود حتی گاهی اوقات ما جرات بیرون رفتن از منزل را هم نداشتیم. اما به برکت جانفشانی شهدای ما امروزه از امنیت بر خورداریم.
گفت وگو از نجمه اباذری