شهیدی که مادرش بعد از شهادت، او را شناخت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ پسر لباس رزم برتن کردهاست. مادر بیتاب و نگران جگرگوشهاش است. پسر از او می پرسد: برای کشورم چه کردم؟ و مادر پاسخی ندارد. نگاه رضایت مادر بر چشمان پسر که مینشیند گامهایش را محکمتر برمیدارد. مادر کاسه آب را پشت سرش میریزد و دریا دلش را به آبی بیکران عمان و خلیج نیلگون فارس می سپارد و اینگونه میشود که اقتدار ایران در مرزهای زمینی و دریایی اتفاقی نیست.
آنچه پیشروی دارید ماحصل گفتوگو با مادر شهید نیروی دریایی ناو یکم "سیداحمد سیدمحسنی" است.
حاجخانم" زاوشی" مادر شهید نیروی دریایی "سیداحمد سیدمحسنی" از 55سال پیش روز ولادت فرزندش چیزی به خاطر نمیآورد اما میگوید: سیداحمد فرزند چهارم خانواده بود و در تهران بهدنیا آمد. آن زمان بزرگترها اسم بچهها را انتخاب میکردند. اسم پسر من را هم مادربزرگش انتخاب کرد.
پسرم
بزرگمنش، پاک و خوب بود
مادر شهید سیدمحسنی در ادامه بیشتر به کودکی شهید سیدمحسنی میپردازد و بیان میکند: احمد در محله چوبشور تهران بزرگ شد. کودکی آرامی داشت. بزرگتر که شد در کارهای خانه کمک میکرد و در سختیها به من دلداری میداد. با دیگر فرزندانم کمی تفاوت داشت. من او را بزرگ کردم؛ بیست و یک ساله شد اما او را نشناختم. شهید شد تازه فهمیدم که بود. پسرم بزرگمنش، پاک و خوب بود.
تکریمِ والدین
وی افزود: از کودکی تا شهادتش هر وقت من و پدرش وارد اتاق میشدیم، چهار زانو می نشست. میگفتم: احمد جان، پایت خسته نشد! خواب نرفت! میگفت: درست نیست من جلوی پدر و مادر پایم را دراز کنم.
سربازی که بود ما شهرری زندگی میکردیم گاهی نیمه شب از راه میرسید. ملاحظه ما را میکرد و در نمیزد و ما را بیدار نمی کرد.
عبادت شبانه
مادر شهید سیدمحسنی درخصوص فعالیتهای انقلابی فرزندش
اظهار میکند: من اصلا امام را نمیشناختم و بهواسطه سیداحمد با جریانات انقلاب
از دور آشنا شدم. او همه کارهای ضد رژیمیاش را از ما پنهان میکرد و بعد از شهادتش
من او را بیشتر شناختم. گویی تازه از خواب بیدار شدم و متوجه شدم چه کسی را از دست دادم. بچهای
پاک و بی ادعا بود. نماز شب میخواند و از ما پنهان بود. یک شب دیدم صورتش خیس است.
گفتم: چرا این موقع شب که همه آماده خواب هستند صورتت را شستی؟! با خحالت گفت: میخواهم نماز شب بخوانم.
این مادر شهید میگوید: اوایل جنگ بود که برای خدمت سربازی رفت. به مرخصی که آمده بود یکی از بستگان شهید شده بود و من مشکی پوشیده بودم. از من پرسید: برای چه لباس مشکی پوشیدی؟ گفتم: فلانی شهید شده است.
در دل آرزوی شهادت داشت
آهی کشید. دستش را بالا آورد و بهگردنش کشید. گفت: الهی دست راست محمد زیر سر من باشه. من ناراحت شدم. گفتم: نه مامان، این حرف چیه؟! چرا این حرف را میزنی؟! گفت: مگه خون من از او رنگینتر است. من لیاقت شربت شهادت را ندارم. شربت شهادت به لب من نمیرسد.
ماههای پایانی خدمتش بود که تصادف کرد و مدتی در بیمارستان نیروی دریایی بستری بود، چون سرباز نیروی دریایی بود. تازه درجه گرفته و ناو یکم شده بود.
برای وطن، دین، اسلام، ناموس
به ملاقاتش رفتم روی ویلچر نشسته بود، به خودم گفتم دیر نمیگذارم برود. به او گفتم دیگر نرو! تو زخمی هستی. نمی توانی بروی. ناراحت شد. گفت: به من بگویند پست ترین کار در خدمت انجام بده، میروم. من برای وطنم، برای دینم، برای اسلام، برای ناموس، چه کردم؟! ..... این حرفها را میزد.
مادر شهید نیروی دریایی در پایان میگوید: سیداحمد در آبادان و بندر ماهشهر بود. ماههای پایانی خدمتش بود. چیزی نمانده بود که به خانه بازگردد. روزهای آخر سال 1359 را پشت سر می گذاشتیم و چیزی به عید نوروز نمانده بود. نامه او از بندر ماهشهر رسید. در نامه نوشته بود که احتمال دارد عید به مرخصی نیاید.
ما برای عیددیدنی به منزل خواهرش رفته بودیم که موقع بازگشت
متوجه شدیم سیداحمد ترکش خورده و شهید شده است. نارنجک به کمرش خورده بود. او و همرزمش "پرویز مهرجو" در کنار یکدیگر به شهادت رسیدند.
از طرف نیروی دریایی پیکر را آوردند و تشییع کردند. سوم عید
شهید شد. هشتم عید، در قطعه بیست و چهار، کمی از مزار دکتر چمران بالاتر دفن شد.
گفتگو از نجمه اباذری