روایتی از وفاداری عباس گونه در سیره شهید«حسن کشاورزی»
نویدشاهد البرز؛ شهيد «حسن كشاورزی» در سال 1331، در روستایی از توابع شهرستان «طالقان» در خانواده اي مومن و مذهبي ديده به جهان گشود و پس از پايان دوره طفوليت وارد كانون علم و دانش شد و تا كلاس چهارم ابتدایی را در برغان ( از توابع شهرستان كرج ) تحصيل نمود. وی به كمك پدرش در فعاليت دامداري و كشاورزي مشغول گرديد.
او در سن بیست و سه سالگي ازدواج كرد و ثمره اين وصلت يك دختر است شهيد در سال 1350، با خانواده خويش از روستايش مهاجرت كرده و به كرج آمد و در كارخانه كفش بلا مشغول به كار شد و سپس در نقشه برداري ساختمان مشغول به كار شد و در همين دوران بود كه به علت فعاليتي كه وي بر عليه شاه داشت از سوي ساواك تحت تعقيب واقع شد و حدود يك سال و نيم متواري بود و او پس از اينكه از تعقيب ساواك رهايي يافت و در اداره آموزش و پرورش مشغول به خدمت شد و پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي با تشكيل كميته هاي انقلاب اسلامی دراين نهاد جوشيده از متن ملت نيز به تلاش و كوشش پرداخت و با شروع جنگ تحميلي بعد از گذراندن سه ماه تعليمات نظامي از سوي فدائيان اسلام عازم جبهه نبرد حق عليه باطل گرديد و به نبرد مقدس عليه كافران پرداخت و سرانجام در تاريخ نوزدهم آبان ماه 1359، در سوسنگرد با اصابت تركش دشمن زبون به رسید. تربت پاکش در گلزار شهدای «امامزاده محمد» کرج نمادی از ایثار و شهامت در راه وطن است.
روایتی پدرانه از شهید «حسن کشاورزی» را در ادامه می خوانیم:
من پدر شهيد «حسن كشاورزي» هستم و آن زمان كه شهيد در قيد حيات بود علاقه بسياري به طلبگي داشت و مي گفت: دوست دارم در مدرسه قم درس بخوانم اما چون تك فرزند بود و كمكي نداشتم به او گفتم: بابا من تنها مي مانم. از خواسته اش گذشت و آمد در اداره آموزش و پرورش چند سالی خدمتگزار بود.
بيشتر اوقات مواظب پسرم بودم كه مبادا او از مسير اسلام دور شود تا اينكه حضرت امام وارد ايران شد. آن زمان ايشان در بسيج بود به قول خودش مي گفت: رفتيم ساواك را دستگير كنيم سه تا بسيجي بوديم ما از اين در رفتيم و ساواكي ها از در ديگر فرار كرده بودند. وقتي وارد خانه شديم يك چمدان آنجا بود که بیست ميليون پول درون آن بود كه آنها را تحويل آقاي «فارغ» مسئول كميته وقت داديم. من گفتم: مي خواستي يك ميليون آن را بياوري «مشکل خونی ات» را درمان كنيم درست است که درد نداري ولي بايد معالجه بشوی.
گفت: بابا مال بيت المال بود. وقتي مي خواست به جبهه اعزام شود من روستا بودم به خيابان چالوس آمدم. گفتم: از حسن خبر نداريد؟ گفتند: رفته جبهه. ناراحت شدم. گفتم: چرا با من خداحافظي نکرده؟! رفتم پيش همسرم گفت : حسن ماشين گرفت و به ده رفت که با شما خداحافظي كند. سريع برگشتم سر چراغ بود...
سال 59 بود برق ها به خاطر جنگ خاموش بود. گفتم: حسن بلند شو برويم خانه تلویزيون را روشن كنيم. ببينيم از جنگ چه خبر است. وقتي به خانه رسیدیم. گفتم: حسن همسرت امروز مي گفت به کمیته مي روم و نمي گذارم كه او را به جبهه ببرند. چند روز مي تواني صبر كني. گفت: پدر چندين سال از امام خميني(ره) دم مي زدي چرا به اين زودي نظرت برگشت؟ گفتم: من هنوز هم عوض نشدم مي خواستم تو را امتحان كنم. گفتم: اين جور كه تاريخ مي گويد: اباعبدا... حسين وقتي وارد كربلا شد هفتاد دو تن با او نبودند بلکه چهار هزار نفر بودند.
وقتي خيمه ها را به پا كردند. گفت: اي مردم ما نيامديم اينجا
بجنگيم و غنائيم ببريم آمديم شهيد شويم. هر كه مي خواهد ياري كند بماند و هر كس نمي خواهد بازگردد بعد از
نماز مغرب امام ديد كه عده اي رفتند. گفت: عباس تو هم مرخص هستي. عباس بلند بلند
گريه كرد. گفت: اي مولاي من! اگر هزار بار هم كشته شوم. دست بردار نيستم.
گفتم: پسرم دوست دارم مثل عباس وفادار باشي. گفت: پدر دعا كن من به خط مقدم برسم. من تك فرزند هستم. مرا نمي برند. رفت و بعد از بیست و هفت روز پیکرش آمد. همان موقع هم گريه نكردم. گفتم: شهيدان زنده هستند الله اكبر.
***
يك روز به امامزاده محمد رفتم. مي خواستم علوفه بگيرم ديدم حسن دارد مي آيد. روز روشنبود؛ چهار بعد از ظهر بود. نمی دانم در آن لحظه فراموش کرده بودم که حسن شهيد شده است يا نه؟! گفتم: حسن مدتي است به ما سر نمي زني؟ گفت: هفته قبل آمدم ده شما نبوديد الان هم مادرم مریض است می خواهم به عیادتش بروم. گفتم: من از پيش مادرت آمدم جايش خوب بود. گفت: كجا مي روي؟ گفتم: مي خواهم فلان جا بروم. ناگهان کسی صدایم کرد. برگشتم ديدم حسن نيست. يقين داشتم شهيدان زنده هستند. اينجا يقينم بيشتر شد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری