سوز دل به جا مانده از روزهای عاشقی ادامه دارد
شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۳۶
سی سال است که من دارم زجر می کشم. آتش جنگ خاموش شد اما آتشی که به جان ما افتاد هنوز می سوزاند. حالا بعد از چند سال دوباره همان عوارض با شدت بیشتری به سراغم آمده است و از زور سرفه قفل شده ام.
به گزارش نوید شاهد البرز؛ جانبازان شیمیایی از یاد رفته گان و باز مانده گان جنگی تحمیلی و نا برایر هستند. اینان یادگارانی هستند که بعد از خاموشی آتش جنگ هنوز در آتش شیمیایی می سوزند. صبر پیشگانی که دم نمی زنند و تا به سراغشان نروید و از نزدیک آنها را نبینید هرگز به عمق فاجعه صدام جنایتکار و دست اندرکاران پشت پرده هشت سال جنگ پی نخواهید برد.
نوید شاهد البرز بر آن شده است که یکی از این عزیزان را به شما معرفی نماید آنچه در پیش روی دارید روایت زندگی یک جانباز شیمیایی از کلام خودش است که خواندن آن خالی از لطف نیست.
نوید شاهد البرز بر آن شده است که یکی از این عزیزان را به شما معرفی نماید آنچه در پیش روی دارید روایت زندگی یک جانباز شیمیایی از کلام خودش است که خواندن آن خالی از لطف نیست.
* لطفا خودتان را معرفی کنید و از پیشینه خانوادگی و جهادتان بفرمایید؟
من «علی اکبر علاف زاده» متولد 1336، جانباز هفتاد درصد شیمیایی هستم . ما اصالتا اهل اهواز هستیم و حدود نوزده تا بیست سال که به کرج نقل مکان کردیم.من سه فرزند دارم. در زمان جنگ من بیست سال داشتم و نسخه پیچ داروخانه بودم. با شروع جنگ عضو پایگاه بسیج امام صادق(ع) شدم و به عنوان بسیجی به جبهه می رفتم. تا اینکه درسال 1360، در سپاه پاسداران پذیرفته شدم و سپاهی شدم و بیش از پیش به جبهه می رفتم.
ابتدا در تیپ هفتاد و دو محرم به عنوان تک تیرانداز بودم و بعد از آن به لشکر ولیعصر پیوستم و به صورت ماموریت های هشت ماهه فعالیت می کردم و از آنجا به گردان ایثار رفتم و مسئول بهداری این گردان را بر عهده گرفتم.
در همین رفت و آمدهای به جبهه و شرکت در عملیات ها دو بار شیمیایی شدم. یک بار در عملیات «بدر» در اسفندماه سال 63 و بار دیگر هم سال 64، در «فاو» این اتفاق افتاد. در
مرتبه دوم آنقدر سیاه شده بودم که خانواده من را نمی شناختند. اوایل شدت تبعات ناشی از شیمیایی اینقدر نبود و من می توانستم بعد از آن درعملیات های دیگر هم شرکت کنم. من اول جانباز سی درصد بودم بعد چهل و هشت درصد گرفتم و بعد کمیسیون هفتاد درصد به من داد.
* چه سالی ازدواج کردید ؟
در زمان جنگ ما سه تا برادر در اهواز ماندیم که برادرم« علی اصغر» شهید شد و برادر دیگرم هم جانباز شد. من اوایل جنگ سال 1360، ازدواج کردم و خانواده من در طول جنگ جنوب بودند و ثمره این ازدواج سه فرزند است و بچه ها به ترتیب در سال های 63 و 64 و 68 به دنیا آمدند.
اولین بار در سال 1363، در عملیات «بدر» در نزدیکی های «جزیره مجنون» شیمیایی شدم . ساعت ده صبح بود که هواپیماهای عراقی ناگهان آمدند و محل عملیات را بمباران کردند. ما ماسک و تجهیزات دفاعی نداشتیم و در معرض حملات شیمیایی آنها قرار گرفتیم.
دومین مصدومیت شیمیایی من در سال 1364، در عملیات «والفجر هشت» در منطقه «فاو» بود. زمانی که رزمنده های ما فاو را از چنگ دشمن در آوردند او به تلافی از دست دادن فاو بمب های شیمیایی سنگینی بر سر ما ریخت و این بار شدت شیمیایی من بسیار شدیدتر از دفعه پیش بود. من پنجاه متر با منطقه شیمیایی فاصله داشتم و باد که وزیدن گرفت گاز را سمت ما اورد و گاز خردل وارد ریه ماشد.
* عوارض ناشی از شیمیایی به چه شکلی خودش را نشان داد؟
آنطور که پزشک ها می گویند کسانی که شیمیایی می شوند از زمانی که این اتفاق می افتد تا زمانی که عوارضش را نشان می دهد، چهارده سال طول می کشد.
همینطور است بیشتر رزمندگان شیمیایی ما بعد از جنگ افتادند. زمانی که من را انداخت سال هفتاد و هشت بود. شیمیایی در گرمای شدید و سرمای شدید اذیت می کند.
اوایل در گرما تابستان به شکل تاول و خفگی خودش را نشان می داد. من ورزشکار بودم، فوتبال بازی می کردم و عکس هایم هست. برای همین خیلی دیرتر از بقیه مرا از پا انداخت . در اوایل وقتی نشانه های شمیایی به شکل ریزش اشک از چشم و خارش بدن و سوزش چشم راست و تنگی نفس ظاهر می شد، من در اهواز به چندتا دکتر مراجعه می کردم و کمی بهبودی می گرفتم.
یک عده از ما رزمنده ها زمانی شیمیایی می شدیم به هر دلیلی بعضی از موارد را جدی نمی گرفتیم و رعایت نمی کردیم مثل گرفتن حمام شیمیایی.
من زمانی که شیمیایی شدم اشتباهم این بود که حمام شیمیایی را جدی نگرفتم . حمام شیمیایی بدین معنی بود که بعد از اینکه در معرض حملات شیمیایی قرار می گرفتند باید حمام می کردند برای اینکه سموم از بدن پاک شود اما من که با گاز خردل شیمیایی شده بودم این کار را انجام ندادم.
خلاصه تابستان ها شدت می گرفت و من پی دکتر و دارو درمان می رفتم تا سال 87 این مساله به من گفت: «اگر راست می گویی خودت را بگیر» و حدود یک ماه افتادم . من را به بیمارستان بقیه الله در تهران بردند پیش «دکتر اصلانی» و «دکتر قانعی» که رزمنده های شیمیایی را درمان می کردند. در آنجا به من گفتند که برای درمان خیلی دیر شده. چرا الان آمدی؟! شانزده روز لیزر اشعه درمانی و...کردند تا اینکه کمیسیون عالی رای داد که باید به آلمان اعزام شود. درشهر «کلن» در آلمان ریه و پوست من را تحت درمان قرار دادند.
کمی بهتر شدم و برگشتم. در بازگشت باز هم شدت گرفت و دکتر قانعی گفت که دیگر فایده ندارد باید جراحی شود از ریه چپ من تا اثنی عشر شیمیایی شده یود. داخل بدنم تاول دارد. در جراحی از ریه چپ و مری و معده برداشتند از عمل تا بهبودی یک ماه تمام بستری بودم. خیلی این چند سال زجر کشیدم.
* خانواده در این مدت چه می کردند؟ و چگونه با جانبازی شما کنار آمدند؟
همسر وسه فرزند من به نامهای «معصومه» ،«علی اصغر» و «زهرا» که متولد سال های 63، 64،68 هستند در این سالها همراه و همپای من صبر و شکیبایی پیشه کردند. بچه ها و همسرم در این بستری شدن ها و بیمارستان بردن و درمان من خیلی زجر کشیدند. تا اینکه با کورتن هایی که به من می زدند کمی آرام شدم. در پایان همه درمان ها گفتند که دیگر ما کاری از دستمان بر نمی آید. اما دکتری در بیمارستان عرفان شهرک غرب سعادت آباد بود که با مراجعه به او مورد عمل جراحی قرار گرفتم طوری عملم کرد از خطر نجات پیدا کردم و داروهایی به من داد که هر روز باید مصرف کنم و اکسیژن استفاده کنم. سی سال است که من دارم زجر می کشم. آتش جنک خاموش شد اما آتشی که به جان ما افتاد هنوز می سوزاند.
حالا بعد از چند سال دوباره همان عوارض با شدت بیشتری به سراغم آمده است و از زور سرفه قفل شده ام. خداوند باید کمک کند. دکتر گفته دوباره باید عمل شوی. اگر من عمل کنم مشخص نیست عمل موفق باشد یا خیر. در این سی ساله خیلی زجر کشیدم.
بله؛ من با آقایان هاشمی، سلیمی، رهبر، محمدی، فراهانی و خیلی های دیگر ارتباط دارم.
* نگاه جهانی به جانبازان شیمیایی چگونه است آیا توجهی می شود؟
از دیدگاه جهانی اگر بخواهم به لحاظ سازمان ملل بگویم باه توجه کردند و تا به حال تا به حال چهارده ،پانزده بار از سازمان ملل آمدند و ما را خواستند که به عنوان سند زنده شیمیایی خودمان را معرفی کنیم. یعنی ما درجه یک های شیمیایی ایران هستیم. ما ژاپن و آلمان و بلژیک رفتیم. در مراسمات مختلفی شرکت کردیم . در مرداد ماه سال 1395، کشورژاپن ما را به عنوان صفیران صلح دعوت کرد و به ما نماد صلح را اهدا کرد.
بله! من با «حاج صادق آهنگران» رفیق و همشهری هستم و آن زمان همسایه هم بودیم. خاطرات خوبی از او دارم که هرگز فراموشم نمی شود.
در فیلمی که از سالها پیش باقی مانده در حسینه جماران در محضر رهبر کبیر و فقید انقلاب که مراد همه ماها در روزهای جنگ و جهاد بود در «چهلم شهدای بستان» من و «حاج صادق آهنگران» کنار هم نشسته ایم با کمک حاج صادق من توانستم به این دیدار مشرف شوم .
یادم می آید که حاج صادق تازه از دیدار امام برگشته بود که من از حاج صادق خواستم من را در دیدارهای بعدی با خودش به جماران ببرد.گفتم : آرزو دارم امام را از نزدیک ببینم. او گفت: برنامه ای هست که قرار باز به جماران برویم. تو می توانی در آن زمان بیایی. خلاصه اینکه در روزیکه حاج صادق عده ای از خانواده شهدا قرار بود به جماران بیایند من هم بلیط گرفتم و به تهران آمدم و با آنها به جماران رفتم . سیزدهم فروردین ماه 1360 بود و شور هیجان وصف ناشدنی از این دیدار داشتم با خیلی از بزرگان ملاقات کردیم و خاطره ای ماندگار شد.
بله. گفتید: همرزم یاد شهید «حمید قناد پور» افتادم . او یکی از رفیق های صمیمی و همرزم من بود که ماه رمضان سال 1396، به شهادت رسید. این روزها نزدیک به اولین سالگردش است. «شهید قنادپور» خیلی دوست داشت که شهید شود و همیشه به من می گفت: دعا کن من شهید شوم . من به او می گفتم که تو جانباز پنجاه درصدی کافی است.
دو بار رفت سوریه که دفعه سوم شب نوزدهم ماه رمضان مجروح شد و شب بیست و یکم هم شهید شد و شب بیست و هفتم اولین شب قبرش بود. چه سعادتی داشت که خدا می داند.
* ایا تا به حال به دیدار رهبرمان امام خامنه ای مشرف شده اید؟
بله ! سالها پیش در جبهه این افتخار نصیبم شد. یادم می آید حماسه هویزه به فرماندهی شهید «سید حسین علم الهدی» سال 59، مصادف با ماه صفر بود. یک گردانی به فرماندهی علم الهدی بودند که با دست خالی هویزه رو نگه داشته بودند ومثل اینکه هر چی بی سیم به عقب زده بودند حتی به خود بنی صدر، کمک نرسیده بود و عراق هویزه را گرفت و همه شهید شدند. فردای عملیات ما برای مراسم به خانه شهید «سید حسین علم الهدی» رفته بودیم . همه با لباس بسیجی بودیم و مادر شهید علم الهدی می گفت: خدا شمارا حفظ کند شما همه برای من مثل حسین هستید اگر حسین رفته شما هستید و خدا شمارا حفظ کند.
ما از منزل علم الهدی به پایگاه برگشتیم که گفتند: نیرو برای جبهه می خواهند و یازده نفراز ما رفتیم. شهیدعلی رضا بهام زاده هم بود که بعدها در خیبر شهید شد. از مرکز که می آمدند نیرو جمع می کردند به پایگاهی در اهواز به نام «منتظران شهادت» یا «گلف» می بردندند. یکی از یگان های اعزام جبهه همین جا بود. این ماجرا به سال 59 برمی گردد. درپایگاه منتظران شهادت دو روزو نیم تحت آموزش خیلی فشرده بودیم. خلاصه بچه ها گفتند: آقای خامنه ای تشریف آوردند و در اتاق جنگ پایین و جلسه دارند. من از شهید فرشاد پور مقدم (محمدرضا) که در شکستن حصرآبادان شهید شد، پرسیدم که درست می گویند و صحت دارد که آقا آمده ؟ گفت: بله الان هم در جلسه است. بعد هم برای نماز می رود که می توانیم برویم ایشان را ملاقات کنیم.
بعداز جلسه حضرت آقا آمدند با لباس نظامی خیلی رشید و موقر بودند. من رفتم جلو گفتم: سلام حاج آقا! که ایشان گفتند: علیک سلام و او دستش را درنهایت بزرگواری دراز کرد با هم دست دادیم. احوالپرسی کرد و من بسیار از این حرکت حضرت آقا انرژی گرفتم. آقا رفتند برای وضو گرفتن که من اورکت ایشان را گرفتم و ایشان وضو گرفتند و بعد برای نماز جماعت وارد نماز خانه شدند و به محض ورود آقا من شروع کردم به سردادن شعار «صل علی محمد یار امام خوش آمد» و همه رزمندگان هم به دنبال من شعار دادند. آقا سر سجاده آمدند و با تبسم به من گفتند: تو صدای اینها را در آوردی حالا ساکتشان کن.
به سختی رزمنده ها را ساکت کردیم و حضرت آقا هم نماز را خواندند . بعد از نماز حضرت آقا سخنرانی کردند و در همین موقع من دیدم که یکی از رزمنده ها دوربین دارد از او خواهش کردم که از من در کنار آقاعکس بگیرد و او هم پذیرفت. من هم وایستادم کنار آقا و عکس گرفتم. این بنده خدا شهید شد و عکس من هم چه سرنوشتی پیدا کرد ؟! نمی دانم.
من که عکس گرفتم بقیه رزمنده ها هم دوربین ها را در آوردند و شروع کردند به عکس گرفتند و اینطوری بود که آقا سلسله بحث از دستش در رفت و به ما گفتند که چرا مگه من کی هستم که اینقدر از من عکس می گیرید شما می روید شهید می شوید همه رشادت ها و جوانمردیها از شماست و ... که من باز هم تکبیر دادم و آقا اینجا خندیدندو... خلاصه این بار هم خاطره ای فراموش نشدنی رقم خورد.
بعد از آن ما را به سوسنگرد بردند و دیماه بود .من در عملیات خیبر هم بودم از چذابه تا کوشک و جزایر مجنون خیلی شهید دادیم اما نتیجه هم داشت. کربلای چهار نتیجه نداشت و شکست بود و کربلای پنج عملیات غافلگیری داشتیم که پیروز شدیم.
من بعد از قضیه آلمان جانباز طبقه پنج شدم یعنی جانباز غیر شاغل و دوران بازنشستگی ام شروع شد.
بعد از باز نشستگی گاهی که حالم کمی بهتر بود نمی توانستم بیکار باشم. دوره های آموزشی حج و زیارت و عتبات را در تهران گذراندم و در فصل هایی که هوا خوب بود با زائرین به حج می رفتم.
گاهی هم در منزل مطالعه می کنم و مطالبی هم نوشته ام که باید ویراستاری شود و قصد دارم چاپ کنم. تحقیقاتی قرآنی هم انجام داده ام تحت عنوان « قران کلید سعادتمندی» که قصد دارم به شکل کتاب منتشر کنم.
ادامه تصاویر رادر آلبوم زیر ببینید
گفتگو و عکس؛ اباذری
نظر شما