مادرانه ای از شهید « منوچهر قره پاشا»: خیلی دلم برایت تنگ شده است
نویدشاهد البرز؛شهيد «منوچهر قره پاشا» در تاريخ بيستم شهريور
ماه 1343، در شهرستان «شبستر» به دنيا آمد و از همان كودكي
دركنار پدربزرگ و مادربزرگ خود زندگي را آغاز كرد. درهفت سالگي به مدرسه رفته و با
علاقة فراوان و در عین موفقیت هرسال درس خود را به اتمام رساند و
ديپلم اقتصاد را گرفت. شهيد از همان كودكي علاقه فراواني به ورزشهاي رزمي
داشت و به خاطر همان توانسته بود يكي از جوانان موفق در زمينة ورزش باشد بهطوري
كه ورزش كاراته را در شهرستان «شبستر» در بين جوانان معرفی کرد.
بعد از اينكه ديپلم را گرفت بلافاصله دفترچة آماده به خدمت را گرفته و به خدمت مقدس سربازي مشرف شد و بعد از گذشت هفده ماه كه در مناطق مرزي و كردستان خدمت كرد و با توجه به اخلاق نيكويي كه داشت ازطرف فرمانده خود به دفتر فراخوانده شده بود تا ادامه خدمت خود را در دفتر فرماندهي به پايان برساند ولي چون به رزم و مناطق جنگي علاقه داشت و وظيفة خود ميدانست و ميگفت: چون جوان و توانا است بايد در مناطق خدمت كند.
تا اینکه بعد از رشادت ها و جانفشانی های فراوان در راه اعتقاد و آرمانش وی در تاريخ پنجم
ارديبهشت يك 1364، به فيض شهادت نائل شد. تربت پاک شهید در
بهشت زهرا تهران میعادگاه عاشقان و عارفان دلسوخته می باشد.
خاطره ای از کلام مادر شهید در ادامه مطلب می خوانید که روایتی ست مربوط به روزهای اعزام و نحوه به شهادت رسیدن شهید و مطالع آن بیش از پیش ایثار و استقامت را در راه وطن و ایمان در زندگی و منش شهید متجلی می سازد.
منوچهر دیپلمش را که گرفت به او گفتیم: تو که درست خوب است بهتر که وارد دانشگاه شوی. گفت من الان برام امکان نداره که به دانشگاه بروم در حالیکه کشورم به سرباز نیاز دارد . او داوطلبانه خودش را آماه و مهیای خدمت سربازی کرد. آن زمانی که منوچهر به سربازی رفت از محل ما یازده نفر به سربازی رفتند که همه سربازها بازگشتند و منوچهر شهید شد. او دیپلم وظیفه ای بود که در کامیاران بعد از هفت ماه خدمت به درجه شهادت رسید.
منوچهر بسیار به شهادت و فنا شدن این جسم خاکی در راه معبود ابدی و ازلی اعتقاد داشت و به زبانی او عاشق شهادت بود.
از کودکی پیش پدر بزرگ مادر بزرگ زندگی می کرد و خیلی به آنها کمک می کرد. بسیار به رانندگی علاقمند بود و از یازده سالگی پشت فرمان می نشست. از همه لحاظ باهوش بود و بعضی ها می گفتند منوچهر نابغه است. در زمینه ورزشی به ورزش کاراته علاقمند بود و در این ورزش هم پیشرفت هایی داشت تا حدی که به مربی گری دست پیدا کرد. او از بچه گی به ورزش کاراته علاقمند بود.
بعد از شهادت او برادرش می خواست به ورزش کاراته روی بیاورد ولی من اجازه ندادم که او به کلاس آموزشی برود تا اینکه گفت: من دیشب خواب منوچهر را دیدم که جلوی باشگاه ایستاده بود و به من گفت که شما کجا هستید چرا به باشگاه نمی آیی؟! به همین دلیل من رضایت دادم که به کلاس کاراته برود. او کلاس ها را ادامه داد مدرک هم گرفت.
منوچهر خیلی مومن و اجتماعی و وطن دوست بود. در جبهه سمت راننده را داشت کاری که از کودکی تمرین کرده بود و کاملا به آن واقف بود.
در یکی از روزهای نزدیک به شهادتش بود که من در اداره بودم. دلم خیلی هوایش را کرده بود اتفاقا به من زنگ زد و گفتم که منوچهر جان! خیلی دلم برایت تنگ شده است. نمی توانم هم به منطقه جنگی بیایم و تو را ببینم. کاش می شد که به مراغه منتقل شوی و این هفت ماه باقی مانده را در مراغه بگذرانی و من تو را ببینم. گفت مادر به موقع قسم دادی چون پشت فرمان هستم و به شما قول می دهم که از این عملیات که برگردم حتما می آیم و شما را می بینم و دیدارها هم تازه می شود. اما برای من هفت ماه مراغه و اینجا، زمان و مکان معنی ندارد من تا آخر جنگ ایستاده ام و تا این نامردها را از خاک کشورم بیرون نیاندازم محال است که دست بردارم. تلفن را قطع کردم. در افکار خود بودم .
این عملیات رفتن منوچهر من را خیلی نگران کرده بود حس دلاوری و رشادت خاصی این بار در صدایش و کلامش بود . قصد بازگشت نداشت و تا اخرین نفس می خواست بایستد و خاک کشورش را پس بگیرد . این رفتن رفتن آخر بود او از عملیات بر نگشت و چند روز بعد هم به شهادت رسید.
یک روز که از اداره به خانه برگشتم دیدم داداش منوچهر که آن زمان دوازده سال بیشتر نداشت رنگش مثل گچ سفید شده است و از او پرسیدم چی شده که گفت از طرف کمیته آمدن و بابا را خواستند که من رفتم کمیته و خبر شهادت منوچهر را به ما دادند.
ما در یازدهم اردیبهشت پیکر را تحویل گرفتیم و تشییع باشکوهی برگزار کردیم.
قبل از اینکه به جبهه برود به عکاسی رفته بود و عکس جدید گرفته بود . به خانه آمد و عکس بچگی اش را از دیوار برداشت و عکس تازه را به دیوار زد.
من همين كه نگاه كردم. با خود گفتم: اين عكس بر حجله اين قسمت مي شود و بعد شروع به گريه كردم. گفت: مادر چرا گريه مي كني؟ گفتم: چيزي نيست مادر دلم گرفته مثل اينكه خودش متوجه شد. گفت: مادر ناراحت نشو. هر چه كه خدا بخواهد همان ميشود و اين عكس بچگي ام را كسي نمي شناسد اين عكس جديدم را زدم كه هر كس آمد خانه مان ببيند كه تو چقدر پسر خوشگلي داري. مرا بغل كرد و آرامم كرد همان که گفته بودم شد. عكسش قسمت حجله اش شد آن موقع كه آمده بود مرخصي ، مرخصي اش هم زياد بود از طرف فرمانده اش به او زنگ مي زنند كه فوراٌ خودت را برسان كه ما نيرو نداريم. لنگ هستيم كه شوهر خواهرم او را تا صوفیان برد. از آنجا كه خداحافظي ميكند تا ماشينهاي سنندج را سوار شود به او مي گويد: داداش خداحافظ روز هاي آخر به طور كلي اخلاقش تغییر کرده بود. همین که در خیابان می دید يك پيرزن يا پيرمردي خريد كرده بلافاصله از ماشین پایین مي آمد و خريد هايشان را از دستشان مي گرفت ميبرد تا دم خانه اشان مي رساند. ما توي شبستر يك پیرمردی داشتيم كه مسن بود. چند تا پسر بزرگ هم داشت. حالش بد بود و آمده بود كه به دکتر برای معالجه برود. كه حالش به هم خورده بود و گوشه خيابان نشسته بود. منوچهر زودي ميپرد پائين بغلش مي كند سوار ماشين مي كند و او را به دکتر می رساند. همه كارهايش را انجام مي دهد بعد مي آورد خانه اشان بعد از اين كه داروهايش را مي خورد و حالش خوب مي شود. به خانمش مي گويد: زينب! اين آقا کیست؟ همسرش مي گويد: پسر فلاني بود نوه آقاي شاطري بود. دستهايش را بالا مي برد. مي گويد: خدا نگهدارش باشد. آدم با غیرتی بود. همسرش بعد از شهادت منوچهر تعريف مي كرد و مي گفت: وقتي كه شوهرم شنيد منوچهر به شهادت رسيده اينقدر گريه كرد و گفت: من تا عمر دارم اين خدمتي راكه براي من انجام داده است فراموش نمي كنم. همچنين بچه اي كم پيدا مي شود كه يك چنين خدمتي براي يك انسان بكند. خيلي توجه داشت به مملكتش و به ناموسش و به خانواده اش خدمت كند. مثل منوچهر این روزها کم پیدا می شود شاید هم نباشد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری