خاطره ای در سومین نامه شهید «رضا جهازی»
نویدشاهد البرز:
شهید «رضا جهازی» فرزند «فاطمه و جلال» در تاریخ پنجم تیرماه 1347، در شهر کرج متولد شد. وی در حالیکه نوجوان پانزده ساله ای بود در تاریخ پانزدهم مهرماه 1361، در جبهه سومار به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر پاکش و در امامزاده حسن به خاک سپرده شد.
شهید «رضا جهازی» از خود نامه هایی ناب به جا گذارده است که یکی از آنها چنین بیان نموده است:
بسم الله الرحمن الرحيم
«به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان»
با درود و سلام به حضور مبارك رهبر عظيم الشأن انقلاب اسلامي ايران امام خميني(ره) و به رزمندگان غيور و دلير و پر توان اسلام و به پيرزني كه از هجر پسرش مویي سفيد بر سرش مانده و به پيرمردي كه از شهادت فرزندش قدي خميده دارد و به فرزند شهيدي كه از داغ بابا چشمي اشكبار دارد و به خواهر شهيدي كه از داغ برادر سينهاي نالان دارد و به ملت شهيد پرمهر و قهرمان ايران و به شما خانواده عزيزم نامه خود را آغاز ميكنم.
مادر و پدر و خواهران و زن برادر عزيزم من و جهانگيرخان بار ديگر قدم به سرزميني نهادهايم كه براي بازپس گرفتن وجب به وجب آن از دست ضد انقلابيون صدها مجروح و شهيد دادهايم خانواده عزيزم در واقع اينجا مكان شهدا است، مادر اينجا نزد كساني هستيم كه به نظر من نزديكترين افراد به خدا هستند، كساني هستند كه وقتي به صورتشان نگاه ميكني از شرمندگي و خجالت ميخواهی آب شوي و به داخل زمين بروي اينان از صورتشان نور ميبارد.
مادر
و پدر عزيزم! به خدا قسم اينان عاشقان واقعي الله هستند نه آن بچه سرمايهدارهایي
كه با نام اسلام ضربه به اين اسلام ميزنند. مادر من وقتي در آسايشگاه خوابيدهام
اصلاً خوابم نمي برد و خودم هم دوست ندارم بخوابم زيرا از هر گوشه آسايشگاه صداي
گريه و نالهاي بلند است و عبدي با معبود خود سخن ميگويد: انگاري آسايشگاه شده
است، جمكران يا شب احيا در مسجد كه مردم با خداي خود راز و نياز ميكنند.
راستي يك خاطره يك شب كه ما از كمين آمده بوديم. ساعت 2 نصفهشب بود كه به آسايشگاه رفتيم من وقتي كه به روي تختم رفتم به نظرم آمد كه يك نفر دارد ناله ميكند به طرف آن صدا رفتم خوب گوش كردم، ديدم كه يك نفر با گريه فراوان ميگويد: خدا مگر من چقدر گناه كردم كه نميتوانم يك بار هم كه شده روي مبارك «حضرت والا مهدي» را ببينم. من رفتم نزديكتر ديدم اين برادر خواب است ولي در خواب با خداي خود سخن ميگويد: يك لحظه توجه كردم ديدم كه اشك از صورت اين برادر جاري است آنقدر گريه كرده بود كه اوركت زير سرش خيس شده بود .
صبح همان روز رفتم به او گفتم كه چي شده بود چرا ديشب آنقدر گريه ميكردي؟ اول حاشا كرد بعد از آن كه با اوصحبت كردم به دست و پام افتاد و مرا قسم داد كه به كسي چيزي نگويم. گفتم: مگر چه شده؟ گفت: هيچ، من خواب يك آقایي را ميديدم كه در حمله رمضان اول همانند يك اسب پيش ميتازيد و با شمشير دشمنان را بر زمين ميريخت...
من چون به آن برادر قول دادهام كه به كسي نگويم شما هم به كسي فعلاً چيزي نگویید. مادرجان! من با جرأت ميتوانم بگويم كه همه اين برادران از نزديكترين افراد به خدا هستند ما چند شب اينجا دعاي توسل داشتيم و براي رزمندگان جنوب دعا ميكرديم و اميدوارم كه شما هم براي آنها دعا كنيد تا بر كفر و ظلم و ستم صدام پيروز شويم من و جهانگير در يك گروه هستيم و پيش هم ميخوابيم و در يك كاسه غذا ميخوريم ما جايمان خيلي خيلي خوب است ما در يكي از خانههاي تيمي كومله و دمكرات كه لوكس كه مصادره شده است هستيم. كه خانه مجهز به تلویزيون است ما در اينجا خبر از همهجا داريم اينجا آب و هواي خوبي دارد و ما بهترين غذاها را اينجا ميخوريم، جاي شما خالي چند سؤال از شما دارم؛ راستي شنيدهام كه يك نيرو از كرج به جنوب اعزام شده است آيا محمودي و مالك قنبري و محمد جهانخواه با آنها رفتهاند يا نه اگر رفتهاند شماره تلفن يا آدرس جایي كه محمودي هست به من بدهيد تا با او صحبت كنم.
راستي جهانگير بابا شده است يا من عمو شدهام . خبرش را بنویسید چون جهانگير خيلي دوست دارد بداند كه بابا شده است يا نه. اگر شده است بنويسيد دختر است يا پسر جواب بدهيد. راستي وضع بسيجيها و مسجد چطور است؟ انشاءالله كه حال همه افرادي كه به مسجد ميآيند خوب است وضع خانه هم چگونه است. ان شاءالله كه حال همه شما خوب است و با صفا و صميميت زندگي ميكنيد. زهرا حالشان خوب است؟ خيلي دلم برايتان تنگ شده است راستي آي قلي قلي قلي تو چرا با من اينجوري آي قلي قلي قلي تو چرا با من اينجوري قولي قولي قولي دلم براي بامزهبازيهايت تنگ شده زهرا.
رضا
جهازی 8/ 5/ 61
به اميد ديدار جهانگير جهازي