شهیدی که عاشقانه تانکش را مثل ناموس نگه میداشت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ روستای خلیفهلو، زیر آسمان آبی خدابنده، شاهد اولین گریههای غلامحسین بود. سال ۱۳۴۲، در خانهای که بوی نان تازه و عطر دعا میپیچید، پسری متولد شد که قرار بود روزی نامش در دفتر شهیدان ثبت شود. پدرش، شاهحسین، او را با آیات قرآن آشنا کرد و مادرش، در سکوت سحرگاهان، صدای زمزمههای نمازش را میشنید.
غلامحسین، کوچک که بود، عاشق مسجد شد. پاهای کوچکش هر روز پیش از اذان صبح، راهی خانه خدا میشد. معلمش تعریف میکرد: «وقتی از بچهها میپرسیدم چه کسی سوره یاسین را حفظ است، فقط دست غلامحسین بالا میرفت!»
جرقههای انقلاب
سالهای نوجوانیاش مصادف شد با اوجگیری انقلاب. وقتی برای ادامه تحصیل به بیجار رفت، آتش مبارزه در قلبش شعله کشید. پسرک روستایی، حالا در کوچههای شهر، اعلامیههای امام را پخش میکرد. یک شب، زیر نور مهتاب، به دوستانش گفت: «اگر ساواک به دنبالمان بیاید، من این اعلامیهها را میبلعم! نمیگذارم به دستشان بیفتد.»
خانوادهاش نگران بودند، اما غلامحسین میدانست چه میکند. روزی که خبر فرار شاه را شنید، آنقدر گریه کرد که مادرش پرسید: «پسرم، این چه حالی است؟» گفت: «مامان، این اول راه است... هنوز باید جنگید.»
عشق به میهن
با پیروزی انقلاب، غلامحسین به هشتگرد رفت و سوم راهنمایی را تمام کرد. اما دلش جای دیگری بود. یک روز با چشمانی براق به پدرش گفت: «میخواهم سرباز وطن باشم.»
سال ۱۳۶۰، یونیفرم سبز ارتش را پوشید. در لشکر ۱۶ زرهی قزوین، به مکانیک تانک تبدیل شد. همقطارانش میگفتند: «غلامحسین با تانک مثل یک عاشق رفتار میکرد! میگفت این ماشین، سلاح دفاع از ناموسمان است.»
جبهه، خانه دوم
اولین اعزامش به جنوب بود. بوی خاک تازه جنگ، عطر عجیبی داشت. در عملیات والفجر، وقتی موج انفجار او را به عقب پرتاب کرد، تنها چیزی که شنید، صدای اذان یکی از رزمندگان بود. مجروح شد، اما در بیمارستان بیتاب بود. به پرستار گفت: «من را برگردانید به خط! بچههایم آنجا منتظرند.»
همسرش تعریف میکند: «وقتی مرخصی میآمد، تمام شب برای فرزندانمان از شهدا قصه میگفت. میخواست بچهها با روحیه ایثار بزرگ شوند.»
ایثار تا آخرین نفس
زمستان ۱۳۶۷، منطقه ابوقریب. غلامحسین حالا یک فرمانده بود. یک شب، سربازی به نام علی، از فرمانده گروهان درخواست مرخصی کرد تا مادر بیمارش را ببیند. جواب رد شنید. غلامحسین که شاهد ماجرا بود، همان شب برگه مرخصی خودش را به نام علی امضا کرد. به دوستانش گفت: «من اینجا خانواده دارم... شما بروید غم مادرتان را کم کنید.»
سه روز بعد، در عملیات «آخرین جبهه»، خمپارهای در نزدیکی تانکش منفجر شد. همرزمانش میگویند آخرین جملهاش این بود: «یا زهرا...»
بازگشت به خانه
دو ماه طول کشید تا پیکرش را پیدا کردند. وقتی جنازه به ینگی امام رسید، پسر کوچکش فریاد زد: «بابا چرا دستت را تکان نمیدهی؟» مادرش قرآن را باز کرد و آیهای خواند: «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا...»
امروز، مزارش در گلزار شهدای ینگی امام، زیارتگاه عاشقان است. روی سنگ قبرش نوشتهاند:
«غلامحسین آلاداغلو – سرباز کوچک امام زمان(عج)»
وصیتنامه نانوشته
او هیچ وصیتنامهای ننوشت، اما زندگیاش یک پیام داشت: «اگر میخواهی زنده بمانی، باید یاد بگیری چگونه بمیری...»
انتهای پیام/