سیری در حیات طیبه شهید سید محی‌الدین افتخاری:

سرباز گمنام طالقان؛ سیدی که با خونش در کردستان قرآن نوشت

کوه‌های سر به فلک کشیده طالقان شاهد تولد مردی بود که تقدیرش، شهادت در دشت‌های خونین کردستان رقم خورد. محی‌الدین افتخاری، سرباز گمنامی از تبار پیامبر(ص) که از مدرسه کوهستانی پراچان تا سنگرهای غرب کشور، مسیری پرپیچ‌وخم اما نورانی را پیمود. اینک روایت زندگی کوتاه اما پربرکت سربازی که با تیر منافقان به ملکوت اعلی شتافت و نامش را بر تارک تاریخ انقلاب اسلامی حک کرد...

به گزارش نوید شاهد البرز؛  شهید سید محی‌الدین افتخاری، در سال ۱۳۴۱، در یکی از سردترین شب‌های زمستان طالقان، نوزادی در خانه کاهگلی سید قوام دیده به جهان گشود. مادرش می‌گوید: "وقتی به دنیا آمد، برف سنگینی می‌بارید، اما چهره‌اش مثل بهار می‌درخشید." نام "محی‌الدین" را برایش انتخاب کردند؛ نامی که به معنای "احیاءکننده دین" بود و گویی تقدیرش را از همان ابتدا رقم زد.

سرباز گمنام طالقان؛ سیدی که با خونش در کردستان قرآن نوشت

مدرسه‌ای در دل کوهستان
مدرسه روستای پراچان تنها یک اتاق کاهگلی داشت با معلمی فداکار که به همه پایه‌ها درس می‌داد. محی‌الدین هر روز صبح، کوله‌پشتی پارچه‌ای‌اش را که مادرش از چهل تکه دوخته بود برمی‌داشت و از میان گذرگاه‌های پربرف به مدرسه می‌رفت. معلمش تعریف می‌کند: "همیشه در سجاده‌اش چند تکه نان خشک می‌گذاشت تا اگر در راه برف گرفتار شد، بتواند دوام بیاورد."

ترک تحصیل اجباری
وقتی به کلاس پنجم رسید، مسیر زندگی‌اش تغییر کرد. نزدیک‌ترین مدرسه راهنمایی سه ساعت پیاده‌روی در کوهستان فاصله داشت. پدرش با چشمانی اشکبار گفت: "پسرم، نمی‌توانم هر روز این راه سخت را برایت فراهم کنم." محی‌الدین در پاسخ فقط گفت: "اشکالی ندارد پدر، خدا هر چه بخواهد همان می‌شود."

چوپان کتاب به دست
همراه پدر در کشتزارها
صبح‌ها پیش از طلوع آفتاب، با پدرش به زمین‌های شیبدار می‌رفتند. در حالی که پدر گاوآهن را هدایت می‌کرد، او دانه‌ها را می‌پاشید. همیشه یک جلد قرآن کوچک در جیب عبایش داشت و در وقت استراحت، آیاتی را زمزمه می‌کرد.


وقتی گوسفندان را به چرا می‌برد، زیر سایه درختان گردوی کهن، کتاب‌های دینی می‌خواند. روستاییان می‌گفتند: "وقتی محی‌الدین گوسفندان را می‌چراند، گویی فرشتگان هم به او کمک می‌کنند." گاهی شب‌ها برای بچه‌های روستا در مسجد قصه‌های قرآنی تعریف می‌کرد.

کارگری برای کمک به خانواده
در فصل‌های بی‌کار کشاورزی، به شهرهای اطراف می‌رفت تا کارگری کند. یک بار که پول اولین دستمزدش را به پدر داد، گفت: "این را برای تعمیر سقف مسجد پس‌انداز کن." همیشه نصف نانش را به گربه‌های روستا می‌داد و می‌گفت: "این‌ها هم از مخلوقات خدا هستند."

سربازی امام زمان(عج)
پیوستن به ارتش
وقتی به سن خدمت رسید، داوطلبانه به سربازی رفت. در پادگان، همیشه اولین کسی بود که برای نماز بیدار می‌شد. فرمانده‌اش می‌گوید: "وقتی می‌دیدم این سرباز قدبلند با آن محاسن کم‌پشت چگونه نماز می‌خواند، گویی فرشته‌ای است در لباس نظامی."

اعزام به کردستان
با شروع درگیری‌ها در غرب کشور، داوطلب شد به کردستان برود. در نامه‌ای به خانواده نوشت: "نگران نباشید، من به دانشگاه امام حسین(ع) می‌روم. اینجا معلم‌های خوبی دارم: قرآن و تفنگ!"

شب شهادت
در سرمای سوزان ۳۰ آبان ۱۳۶۱، در حالی که گروهش را از کمین منافقان نجات داده بود، تیری به سینه‌اش اصابت کرد. همرزمش می‌گوید: "وقتی به طرفش دویدم، با خونش روی برف نوشته بود: یا حسین(ع)...". پیکرش پس از شهادت، با همان عبای کهنه‌ای که همیشه می‌پوشید، به روستای پراچان بازگشت و در کنار مسجد کوچکش به خاک سپرده شد.

وصیت‌نامه شهید:
"پدر و مادر عزیزم! اگر این نامه به دستتان رسید، بدانید که من به آرزوی دیرینم رسیده‌ام. برایم گریه نکنید. فقط یک خواهش دارم: هر شب سوره "یس" را برایم بخوانید و به گوسفندانم رسیدگی کنید. بدانید که من همیشه در کنار شما هستم..."

انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده