سیری در حیات طیبه و خاطرات شهید «مهدی قاسمی»:
چهارشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۱۷
شهید «مهدی قاسمی» از شهدای مدافع حرم استان البرز است با خواندن چند خاطره روایت شده از این شهید با سیره و سبک زندگی این شهید آشنا شوید.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «مهدی قاسمی» در یکم شهریور سال ۱۳۴۹ در هشتگرد متولد شد. او تحصیلات خود را تا مقطع راهنمایی ادامه داد و از چهارده سالگی وارد جبهه شد. مهدی قاسمی در جبهه منطقه شلمچه در عملیات کربلای ۵ از ناحیه گوش مجروح می‌شود و همینطور یکی از دست‌هایش با اصابت ترکش آسیب می‌بیند که با عمل جراحی ترکش را خارج می‌کنند. او در سال ۱۳۷۱ تشکیل خانواده می‌دهد که ثمره این ازدواج دو فرزند به نام‌های مائده و محمدحسین است.

قاسمی
مهدی قاسمی به عنوان بسیجی فعال در اکثر مراسم‌های گرامی داشت یاد و خاطره شهدا شرکت می‌کرد و گاهی خودش مسئول برنامه‌های هفته دفاع مقدس و بزرگداشت شهدا بود. او 10 سال سمت فرماندهی حوزه دو مالک اشتر را به عهده داشت. او در حسن اخلاق و شجاعت زبانزد بسیجیان و مردم هشتگرد بود.
کار اصلی این شهید بزرگوار فعالیت در بسیج بود و راه درآمدش کشاورزی و دامداری. او یکی از کشاورز‌های موفق استان البرزبود. نقش به سزایی هم در مقابله با فتنه سال ۸۸ داشت؛ و توانسته بود با تربیت نیرو‌های انقلابی و ولایت‌مدار به خوبی از حق و ولایت دفاع کند.
در ۴۵ سالگی برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) و مبارزه با گروه‌های تفکیری به سوریه اعزام می‌شود و در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مبارزه با نیرو‌های داعش در منطقه تل طاموره به شهادت می‌رسد و هنوز پیکر مطهرش برنگشته و جاویدالاثر است.

آنچه در ادامه می‌خوانید خاطرات شهید ««مهدی قاسمی» است.

فرمانده من

حاج آقا، پدر آقا مهدی مرد بزرگ شهر بود، فردی بسیار انقلابی که همه چیزش را وقف انقلاب کرده بود، و همیشه در همه زمینه‌ها فعال بود و تلاش بسیاری برای حفظ انقلاب می‌کرد، اوایل انقلاب مسئول کمیته بود، وحتی از حقوق و درآمدش از مال و اموالش در راه پاسداش انقلاب و اسلام هزینه می‌کرد.گاهی برام از کودکی آقا مهدی تعریف می‌کرد، آقا مهدی از اول دوست داشت فرمانده شود. یعنی این خصوصیت اصلی آقا مهدی بود. از بچگی می‌گشت، یه تیکه چوب به همه بچه‌های کوچه می‌داد، می‌گفت: بیاید بازی پلیسی و جنگی و آقا مهدی همیشه فرمانده بود. یعنی نمی‌ذاشت کسی فرمانده باشه. آخر سر هم که رفت مأموریت به عنوان فرمانده رفت. موقع شهادتش تو کوچمون یه بنر بزرگ نصب کردن که نوشته بود: خداحافظ فرمانده.

راوی: همسر شهید

لباس سبز پاسداری

اولین بار بهار سال13۷1 بود که حاج آقا و حاج خانم قاسمی برای آشنایی با خانواده به منزل ما اومدن. بار دوم حاج خانم به همراه آقا مهدی و خواهرشون به صورت رسمی آمدند، سری اول که من اصلا آقا مهدی رو ندیدم. خودم رو در آشپزخانه مشغول کردم و بعد از ساعتی رفتم و کنار خواهرش نشستم و فقط یک بار سرم رو بلند کردم و نگاهی به آقا مهدی انداختم.

آقا مهدی از خجالت و حیا سرش پایین و چهار زانو نشسته بود، انگشتان دو دستش رو به هم قلاب کرده بود و دو انگشت شصتش رو به سمت جلو و برعکس مدام می‌چرخاند. من حسابی از خجالتی بودن و پایین بودن سرش و بی‌توجهی و کم صحبتیش دلخور شدم، و برخلاف روحیه‌ام شروع کردم به صحبت کردن.

موقع رفتن از ایوان، لحظه آخر نگاهی به قد و بالاش انداختم که لباس سبز سپاه چقدر برازنده اش بود. بعدها که آقا مهدی یادش می‌افتاد به شوخی می‌گفت: «دیدم از ایوان نگاه می‌کردی و چشمت مونده بود دنبال من، دلم برات سوخت و اومدم خواستگاری.»

ما 23 اردیبهشت 1372 روز میلاد آقاجانم علی بن موسی الرضا (ع) به عقد هم در آمدیم و مراسم عروسی رو هم به صورت سنتی برگزار کردیم.

راوی: همسر شهید

تا خدا نخواد چیزی نمیشه!

همیشه تا  فرصتی که پیش می‌آمد برام از خاطرات جبهه و جنگ می‌گفت. یکبار برام تعریف کرد زمان دفاع مقدس نصف شب دشمن زمین و زمان رو به گلوله بست، بچه‌ها از چادر و سنگر می‌ریختن بیرون و با نگرانی می‌گفتن: «مهدی... بیا بیرون! الان میزننت ها!.» منم با خیال راحت، تا دکمه لباسم رو ببندم و یکی یکی جوراب بپوشم و پوتین و لباسم رو مرتب کنم و بیام بیرون، چند دقیقه ای طول کشید .بچه‌ها اون لحظه دیدنی بودن، یکی یه لنگه پوتین پاش بود و یکی با دمپایی، یکی ام با لباس فرم. خلاصه آقا مهدی برای ما تعریف می‌کرد و کلی باهم می‌خندیدیم.

این قضیه دوباره بعد از سالها تو سوریه براش اتفاق افتاد. معاون آقا مهدی که در تیپ فاطمیون بود می‌گفت در حلب سوریه بودیم که دشمن حمله کرد و از همه طرف تیر و ترکش می‌اومد و آتیش دشمن تند بود، شهید قاسمی رو دیدم که با خیال راحت نشسته داره جورابش رو می‌پوشه. بهش گفتم: «حاج مهدی، خطرناکه زودتر بیا بریم جای امن.»

آقا مهدی با یه صبرخاصی به من گفت: « ببین، روی هر تیر نوشته شده چه ساعتی و به چه کسی باید بخوره. مثلا این تیر برای مهدی قاسمی و تا خدا نخواد چیزی نمیشه.»

راوی: همسر شهید

 

شهدایی بود!

آقا مهدی مهدی همیشه آدم پرنشاط و خندانی بود و سعی می‌کرد با رفتارش همه رو جذب خودش کنه. زمانی که مهمون داشتیم یا به مهمونی می‌رفتیم جوری رفتار می‌کرد که به همه خوش بگذره، مخصوصاً اوقاتی که مهمون می‌اومد خونمون  من از رفتار آقا مهدی لذت می‌بردم، حواسش به همه چیز بود و با همه خوش و بش می‌کرد و روی خوش نشون می‌داد. همیشه تو دوره‌همی‌هایی که داشتیم یه زماني رو اختصاص می‌داد از سیره  شهدا تعریف مي‌کرد، چون اکثرا آقا مهدی رو دوست داشتند و حرفش رو قبول داشتند با جون و دل گوش می‌دادند. انصافا آقا مهدی‌ام کم نمی‌ذاشت، از خاطرات شهید بروسنی می‌گفت، از شهید کاوه و دیگر شهدا. کتاب شهدایی زیاد مطالعه می‌کرد و زندگی نامه شهدا را از حفظ بود و همیشه تو اکثر مراسم هایی که برای بزرگداشت شهدا برگزار می‌شد پیش قدم بود و خودش ترتیب همه کارها را می‌داد. از هفته دفاع مقدس تا گرامیداشت شهدای استان؛ سر زدن به خانواده شهدا جز اولویت کاریش بود. تا یه زمان مرخصی پیدا می‌کرد، حتما به بچه‌های خواهرم سرمی‌زدیم، و هر هفته می‌رفتیم قزوین پیش بچه‌های خواهرم که فرزند شهید هستن، آنقدر که این بچه‌های شهید رو دوست داشت که می‌خواست یه جوری دل اونا رو شاد کنه. بعدها که یکی  از دوستان جانبازش به شهادت رسید خیلی هوایی خانواده و فرزند شهید رو داشت. یه سال عید هدیه ای برای دختر شهید خریده بود و می‌خواست هدیه رو برسونه به فرزند شهید که چندباری تلاش کرد ولی قسمت نشد. از این قضیه خیلی ناراحت بود. می‌گفت: «ببین خانم قسمت نشد این هدیه رو برسونیم، یه عیدی به عنوان هدیه بدیم به این بچه تا دلش شاد شه.»کلا خیلی عاشق شهدا بود. عاشق سردار و فرمانده سپاه قدس حاج قاسم سلیمانی شهید زنده زمان بود و حوادث آن سوی مرزها رو به خوبی رصد می‌کرد. برای اینکه آمادگی دفاعی و جسمانی بالایی داشته باشد صبح زود پیاده روی یا دوچرخه سواری می‌کرد. ورزش‌های شنا،کوهنوردی، تیراندازی و حتی والیبال و فوتسال هم بازی می‌کرد. داشت کوله بار سفر می‌بست با این کارهاش .

راوی: همسر شهید

کادوی روز مرد

سال آخری که کنارمان بود  با شیرین کاری‌ها و دلبریهاش ته دلم رو خالی می‌کرد، مهربان و دوست داشتنی‌تر از همیشه شده بود، عادت داشت به اینکه شب ولادت ائمه با گل و شیرینی، شیرینی جشن روز عید رو برامون دلچسب تر کنه. روز ولادت امیرالمومنین (ع) بود که من و بچه ها رو غافل گیر کرد. یه دسته گل خوشگل و زیبا با یه جعبه شیرینی گرفته بود.

همین که وارد خونه شد اول از همه کلی بچه ها رو تحویل گرفت و صورتشون رو بوسید. بعد گلی رو که خریده بود تقدیم دخترمون مائده کرد و من که به تماشا ایستاده بودم لذت می‌بردم از اینکه آنقدر حواسش به ما هست.

من در آشپزخانه مشغول پخت شام بودم که با یه کادو اومد سراغ من، جلو بچه‌ها کادو داد بهم و ازم تشکرکرد و گفت: «خانم روزت مبارک، من شوکه شده بودم گفتم:

«آقا مهدی چیکار می‌کنی؟ امروز روز مرد و ما باید به شما کادو بدیم!» خیلی آروم و با یه آرامش خاصی که پشت لبخندش پنهان شده بود گفت:

می‌دونم روزه مردِ، من امسال دوست داشتم به شما هدیه بدم.

با خودم میگم شاید با این کارش می‌خواست، بهم بگه خانم خونه، از سال بعد تو هم پدر خونه‌ای، هم مادر خونه.

راوی: همسر شهید

سرزده سرپُست

ساعت 3 صبح نوبت نگهبانی من بود، پست خیلی حساس و امنیتی بود، اما من خیلی خسته بودم، چند شبی بود که نخوابیده بودیم، یکسره تو راه پیشروی بودیم .خلاصه هرکاری کردم، نتونستم از زیر پُست نگهبانیم در برم، اسلحمو برداشتم و آبی به سر و صورتم زدم، و رفتم سر پُ ست، یه جا نشستم، یهو چشمام رفت رو هم و خوابم برد.

تا چشامو باز کردم دیدم یکی رو به روم نشسته، جا خُوردم سریع دست به اسلحه شدم، که دیدم بله اسلحهام نیست!

حاج مهدی)فرمانده گروهانمون( روبروم بود، داشتم از خجالت آب میشدم،که سر پست خوابم برده بود وحاجی هم جهت بازدید از پست های نگهبانی اومده بود سرکشی دیده بود من خوابیدم اسلحمو برداشته بود. من منتظر کلی سر وصدا وتوبیخ بودم. اما، حاج مهدی با لبخندی مهربانانه ازم پرسید برادر چقدر دیگه از پستت مونده؟ به ساعتم نگاه کردم گفتم 20 دقیقه مونده، با شرمندگی گفتم: «حاجی توروخدا ببخشید!»

داشتم مِن مِن میکردم که گفت: «اشکال نداره، من به جات پست دادم وقتی خواب بودی، از این به بعد دیدی نمیتونی پست بدی بیا منو بیدار کن بیام به جات پست بدم، چون امنیت مقر و جون بچهها دست پستهای نگهبانیه. مهمه نباید غفلت کنیم، چون موقعیت اینجا خیلی حساسه!» گفتم: «چشم حاج مهدی، دیگه بیشتر از این خجالتم نده!» حاجی گفت : «صداشو در نیار برو نفر بعدی رو واسه پست بیدار کن تا منم برم به بقیه پست ها سرکشی کنم .»

همرزم شهید

 

 

از آخر مجلس شهدا رو چیدند

حاج مهدی اربعین کربلا رفته بود، و تازه برگشته بود. با رفقا شب رفتیم خونشون و صحبت کردیم، بغل دستی حاج مهدی به من گفت: فلانی فردا مهدی میخواد بره لشگر برای اعزام به سوریه تست بده، منم رو به حاج مهدی گفتم : «حاجی ،میشه فردا باهات بیام؟»گفت: «باشه، بیا.»

صبح بعد از نماز به حاجی پیام دادم که حاجی! بیداری؟ بریم؟ پاسخ داد: «بله بیدارم به امید خدا میام میریم.» ساعت 20:۷ دقیقه که شد، حاج مهدی اومد جلو در دنبالم و سوار ماشین شدم و حرکت به سمت لشگر. در ماشین که نشسته بودیم حاجی رو به آسمان کرد و گفت: یا زینب)س( من و فلانی داریم میایم به سمت شما خودت ما رو بپذیر و قبولمون کن. بعد تا خود لشگرحاجی شروع کرد به دعا خوندن. رسیدیم لشگر گفتن که تست دو میدانی هست، من روبه حاجی کردم گفتم: «حاجی پوتین های من خیلی سنگینه برا دویدن .»

حاجی گفت: «پوتین های من سبکن، بیا بگیر.» اصرار کرد. ولی گفتم: «نه خودت باهاشون بدو.» بعد رفتیم برای تست، دویدم و تمام شد. من داشتم برمیگشتم که تازه دیدم حاج مهدی، تازه وسط های راه داره میره واسه تست.

گفتم: «حاجی واسه من تموم شد. شما تازه اینجایی؟»گفت: «محمد بیا این خرما و چایی رو بگیر که برات آوردم» بعد ادامه داد: «من زمان جنگ خوب دویدم و تموم شده .اینا برای شماست.» نسشتیم یه گوشه چای و خرما خوردیم بعد حاجی رفت برای تست، دیگه جز آخرین نفرها بود که اسمش رو نوشت و تست داد.

اونجا بود بعد شهادت حاج مهدی قاسمی یاد شعري افتادم که رهبري خوندند:

«ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند.»

دوست شهید

اخراجی های 4

در گردان، ما به گروه اخراجی ها معروف بودیم، چون خیلی شلوغ میکردیم .حاج مهدی فرمانده گروهانمون بود و ما هم دستوراتش رو مو به مو انجام میدادیم ولی خب، بازم شیطنتمون رو داشتیم، حاجی هیچ وقت به ما کوچکترین حرفی نمیزد و اجازه نمی داد کسی به ما حرفي بزنه، بلاخره محیط نظامی بود و ما هم یک فرد نظامی.

یادمه حاج مهدی میگفت: «بچه ها، ان شاء الله برگشتم ایران، شماها رو جمع میکنم و از شما فیلم اخراجی‌های 4 رو می‌سازم.

رابط صمیمی حاج مهدی با رزمندگان تیپ فاطمیون زبانزد همه بود، سایر رزمندها حاضر در منطقه با تعجب می‌گفتن یه فرمانده ایرانی اومده، مثل مصطفی صدرزاده. رابطه گرمی با بچه های افغانستانی برقرار کرده، رزمنده‌های فاطمیون هم خیلی دوسش دارن. حتی این موضوع به گوش حاج قاسم هم رسیده بود.

موقع برگشت به ایران، توی راه همهی بچه ها با چشمانی اشکبار و غمناک از منطقه دل کندن و دلشون رو پیش فرماندشون جا گذاشتند و برگشتند.

می‌گفتند: «فرمانده، شرمنده که داریم تنهات میزاریم، شرمندهایم که شب عملیات نتونستیم عقب بیاریمت. سرباز خوبی برات نبودیم. حاج مهدی تنها فردی بود که تو گروهان ما شهید شد.»

هم‌رزم شهید از تیپ فاطمیون

عملیات باشکوی

ساختمانی که داخلش بودیم، همان مقر ابوحامد بود، که ما روزای اول، طبقه دوم استراحت می‌کردیم و آماده می‌شدیم برای عملیات باشکوی (عملیاتی که اطراف شهر حلب و در منطقه "باشکوی" صورت گرفت.) اولین عملیاتی بود که ما به عنوان پشتیبانی رفتیم.

نظر فرمانده این بود که چون بچه‌ها بی‌تجربه هستند برای آشنایی با یه جنگ واقعی، دویست متر عقب‌تر از نیروهای خط شکن باشیم تا تلفات کمتری داشته باشیم.

این مقر، فرصت مناسبی بود تا هرچی رو در پادگان آموزش دیده بودیم به شکل پیشرفته‌تری تمرین کنیم. خلاصه هر روز شهید قاسمی، همراه شهید ایزدیار و شهید کاظمی حسابی بهمون سخت می‌گرفتند و تاکتیک‌هایی که حاصل تجربه خودشون بود بهمون آموزش می‌دادند.

خیلی وقت‌ها بچه‌ها اعتراض می‌کردند: «بابا چقدر تمرین؟ قبل از اینکه با دشمن روبرو بشیم، شما از خستگی، ما رو تلف میکنین، یه نفسی بهمون بدین.»

در جواب می‌گفتند: «هرچی عرق بیشتر بریزین، در عوضش خون کمتری از شما میریزه» با لطیفه و شوخی و خنده تمرینات رو برامون شیرین می‌کردند.

هروز بعد تمرین، فرمانده بچه ها روجمع می‌کرد و از نظر اعتقادی و روحی با گروه کار می‌کرد. یادمه می‌گفت: «بچه‌ها! ما آمدیم، براي اسلام بجنگیم و خدا به شما این لیاقتو داده که در راه خدا جهاد کنید. قدرخودتون رو بدونین. تک تک شما بلیتتون برنده شده که این جا هستین و سعی کنین طوری رفتار کنین که شایسته شما باشه، درسته اگه کشته بشین، شما رو با احترام به خاک میسپرن، شهید می نامن و براتون عزاداری میکنن؛ ولی مهم اینه که نزد خدا هم جایگاه شهید رو داشته باشین.» خلاصه بعد از دو هفته تمرینات فشرده، به اتفاق بچههای حزب الله لبنان به سمت منطقه باشکوی راه افتادیم. چندین مینیبوس برای بردن ما تو حیاط مقر منتظر بود. فرمانده دل تو دلش نبود بیسیم ها رو چک میکرد ، بعضی ها هم کمک میکردند تا مهمات ببرند داخل مینیبوسها. فقط گروهان ما باید میرفت. نا گفته نماند که چند روز قبلش میثم مطیعی، مداح اهل بیت هم ما رو با چند تا مداحی بدرقه کرده بود. بالاخره شب راه افتادیم به سمت شیخ نجار براي عملیات باشکوی شهید قاسمی جلوتر از بچه ها با یه میتسوپیشی دو کابین میرفت وحواسش به همه چیز بود. هرچند دقیقه توقف میکرد و به همه ماشینها سَر میزد و با خنده به گروهان روحیه میداد.

با مختصری درگیری به نقطه مورد نظر رسیدیم و بچه ها باشکوی رو آزاد کردند .فرمانده خیلی خوشحال بود همش خدا روشکر میکرد که ما وظیفمون رو به خوبی انجام دادیم. و میگفت: «خداکنه مورد قبول درگاه حق باشه.»

همرزم شهید ازتیپ فاطمیون

شَبِ آخر

اون شب کلی مهمون داشتیم، همه اومده بودن برای خداحافظی کردن. بعد از رفتن مهمونا، دیگه باید کم کم ساکش رو جمع میکردم. خیلی حال خاصی داشتم ،نمیتونستم رفتنش رو ببینم، یه بغض سنگیني رو گلوم نشسته بود که هر لحظه امکان داشت بباره و لو بده تو دلم چه خبره. درست کردن آستین گرمکنش رو که براش تنگ بود، بهونه کردم و رفتم داخل اتاق تا با چرخ خیاطی درستش کنم، نشستم پای چرخ خیاطی سعی کردم خودم رو نگه دارم. از یه طرف خیلی دوست داشتم کمکش کنم و از یه طرف هم سخت ته دلم خالی شده بود.

یاد چند روز قبل افتادم زمانی که دون فری باهم بودیم، گفتم: «آقا مهدی، من بعد از رفتن پدرم یگه تو این دنیا کسی رو ندارم و همه کسم تو هستی.» با شوخ طبعی گفت: «ببین خانم، من بی پدر و مادرم، شمام بی پدر و مادری. تازه شدیم مثل هم.» این رو گفت و بعد کلی خندید. لبخند به لبم اومد، ولی از حرف خودم حسابی دلم لرزید و ته دلم خالی شد. خیلی وابسته آقا مهدی شده بودم، تو دلم گفتم: «خدایا به کسی غیر از تو دل بستم، نکنه آقا مهدی رو ازمن بگیری.» از لحظه ای که فرمانده خبر رفتن رو به آقا مهدی داده بود بی قراری های منم شروع شده بود و با خودم کلنجار میرفتم، به خودم گفتم الان چی کار کنم؟ بی تابی کنم و عزیزم رو از رسیدن به آرزوش باز دارم؟که عین خود خواهی، هم خودم اذیت میشم و هم خاطره بدی برای آقا مهدی و بچه ها میشه. دیدم بهترین کار اینه که با همه وجود و از ته قلبم، همسرم رو به خدا بسپارم و میدونستم که خدا بهترین تقدیر رو برای زندگیمون رقم میزنه. از اون لحظه قلبم آرم گرفت، همه وجودم رو ذکر یازینب (س) آروم می‌کرد.

خلاصه هرجور بود باهم ساک رو بستیم و این وسطم برای اینکه فضا عوض شه گاه گداری آقا مهدی شوخی میکرد و همه رو سعی میکرد شاد کنه. موقع خواب رفتم سر وقت محمد حسین که آرومش کنم دیدم چشماش سرخ از گریه اس. آروم رو به آقا مهدی کردم، گفتم: «محمد نمیتونه بخوابه! صبح امتحان ریاضی داره.»

آقا مهدی دوبار با صدای بلند محمد حسین رو صدا زد، بغلش کرد و بوسید وکنار خودش خوابوند. بهش گفت: «فکر میکنی من دوستون ندارم که دارم میرم؟ برای من که سخت تره! با هر اتفاقی آدم میتونه از دنیا بره، مریضی و یا تصادف. چه خوبه تو این راه بره، تو راه دفاع از حریم اهل بیت)ع(، هرجا آموزش بود حتما برو ،شرکت کن و همیشه آماده باش و بیا. بعد از من تو مرد خونه ای. مراقب مادر و خواهرت باش، خیلی هوای مادرت رو داشته باش.»

نفهمیدم کی نماز خوند ولباس رزم پوشید و آماده شد. داشت میرفت که بچه ها یکی یکی بیدارشدن و اومدن خداحافظی. اول محمد حسین و بعد من و در آخر هم مائده. از نگاه سریعش میشد فهمید که حسابی از من و بچه ها دل کنده و برای عشقی برتر و والاتر لحظه شماری میکنه. دوستش جلو در منتظر بود تا آقا مهدی رو برسونه.گفت: «بیرون نیایید.سریع خداحافظی کرد و در رو بست و رفت و دلم رو هم با خودش برد...

آن دل که باخود داشتم با دل سِتانم می‌رود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان   /   کَزعشقِ آن سروِ روان گویی که جانم می‌رود

راوی: همسر شهید

روایت شهادت

آقا مهدی برای تثبیت آزاد سازی نُبل و الزهرا از نیروهای پیشگام بود. آقا مهدی فرمانده گروهان حضرت علی اکبر(ع) از گردان المهدی تیپ سیدالشهدا لشکر فاطمیون بود. قبل از عملیات برای شناسایی مي‌روند. آقا مهدی معمولا پنجاه قدم از نیروها جلوتر حرکت می‌کرد. تله‌های انفجاری رو اونجا کشف کرده بود. خب ناآشنا بودند با اون منطقه طاموره، بعد از نُبل و الزهرا یه مسافتی رو پیش روی کرده بودند که در برگشت به تله برخورد می‌کنند. یه دیوار سه چهار متری بوده. نیروها کمک میکنند آقا مهدی میپره پشت دیواري که اصلا دری نداشته! خب همونجا درگیر میشه، با توپ130 میزدند به نحوي که تا سي سانت بالاتر از زمین هیچ حرکتی امکان نداشت. آقا مهدي خودش نارنجک میزد...خودش آرپی چی میزد... می‌گفت: «تا من نگفتم هیچ کار دیگه ای نکنید.» تک‌تیراندازها میان که اولی رو آقا مهدی میزنه. دومین تک تیرانداز آقا مهدی رو می‌زنه، که از سمت چپ گلوله وارد و از سمت دیگه خارج می‌شه. یه یازینب (س) میگه و همانجا شهید میشه.

تونل هایي که داعش زده بود و خیلي براشون کاربردي بود اونجا کشف شدند. بخاطر اینکه آنجایي که آقا مهدی پریده بود، دری نداشته متوجه اون تونل‌ها می‌شوند. بعد از آقا مهدی، شهید رضا ایزدیار میاد که پیکر آقا مهدی رو برگردونند عقب، ایشونم شهید میشه. به فاصله نیم ساعت از هم شهید شدند.

راوی: همسر شهید



انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده