کوشا، نستوه و خستگیناپذیر
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «رمضانعلی تقوی»، یازدهم خرداد ۱۳۲۸، در ورامین چشم به جهان گشود. پدرش رمضان و مادرش، فاطمه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارمند سایپا بود. سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سوم شهریور ۱۳۶۰، با سمت تک تیرانداز در دهلاویه به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از «رمضانعلی تقوی» از کتاب «ستارگان راه» است.
«هنـوز دو مـاه مانـده بـود کـه ببینمـت، کـه پـدرت از دسـتمان رفـت علی جـان! و تـو را مـن نـه بـه شـیرِ تـن، کـه بـه جـان و تـن پرورانـدم عزیزکـم، تـا بالیـده شـدی و بـزرگ؛ و مـردیات را دیـدم و رفتنـت بـه مدرسـه را، کـه چـه بگویـم از اینکـه نمی توانسـت بیشـتر از دورۀ ابتدایـی باشـد؛ چـرا کـه تـو در خانـوادهای بـال و پـر گرفتـی کـه فقـر از در و دیـوارش بــالّا رفتــه بــود و نجابــت و بزرگ مَنشِــی تــو، کــه از همــان دوران نونهالــیات از چشــمانت بــرق مــی زد، نگذاشــت و نمی گذاشــت کــه بنشــینی و تماشــاگر باشــی. از پیشــوای ورامیــن کــه زادگاهــت بــود، راهــی تهــران شــدی و کارگــری کــردی؛ از کارگاه چمدان ســازی تــا بستنی فروشــی؛ و بــه بیست ســالگی کــه رســیدی، این قــدر حمیـّـت و همّــت در خــودت می دیــدی کــه خانــواده دســت و پــا کنــی و کم کــم در یکــی از کارخانه هــای خودروســازی در سـال 55 مشـغول بـه فعّالیـّت شـوی، زمینـی بخـری تـا سـقفی بـرای زن و بچّـهات بسـازی و بـاز بـه تحصیلاتـت ادامـه دهـی تـا پایـان دورۀ راهنمایـی و ... خلاصـه اینکـه نشـان دهـی کـه مـرد خانـه ای و خانـواده داری.
چـرخ روزگار، چـرخ خـورد و خـورد تـا آن روز، تـا آن روز کـه صدایـی آشـنا، رمـزی سـاده، نـوری شـفّاف و هوایـی سـالم را شـنیدی، دیـدی و بـا تمـام وجـود حـس کـردی؛ بلـه ،رمـز، از زمزمه هـای انقلابـی بـزرگ کوکـش را سـاز کـرده بـود و آن نـور جـاری شـفّاف بـه دنبـال دل هایـی پـاک و صـاف می گشـت؛ امـام خمینـی (ره) در راه بـود و فرمانـش؛ و تـو هـم ماننـد آن رود پرُخـروش بـه جمـع کارگرانـی پیوسـتی کـه بـا اعتصـاب و پخـش پیام هـای الهـی رهبـرِ قـرآن بـه دستشـان، کمـر رژیـم را از وسـط بـه دو نیـم کردنـد. تـو آن روز درمیانـة میـدان مبـارزه بـودی. همسـر عزیـزم، علی جـان! تـا کـی؟ تـا پیـروزی انقـلاب و تـا آن چهـار مـاه، کـه کارگـران امینَـت دیدنـد و تـو را نماینـدۀ خـود کردنـد.
زبانههـای آتـش جنـگ کـه از سـمت همسـایه چشـم ناپاک غربـی بـالّا گرفـت، بـاز هـم آمـدی بـه مرکـزِ میدانـی پرُخطـر؛ حـالّا عیالـوار هـم شـده بـودی و نـه یکـی و دو تـا، کـه خـدا چهـار فرزنـد دختـر و پسـر، یکـی در میـان، در کـف دسـتهای تـو و بـر دامـان مامـان هدیـه گذاشـته بـود پدرجـان! کـه نفَْـس و نفََـس آن هـا، شـادی و شیطنت هایشـان، طـراوت و تازگــی از پنجره هـای اتاقتــان بــه فــرش خانــه می ریخــت؛ و تــو این هــا را می دیــدی ،می چشــیدی و شــیرینی اش را مزمــزه می کــردی، امّــا فریــب نمی خــوردی، غــرّه نمیشدی و ...، تـا اینکـه تصمیمـت را گرفتـی: روزی از روزهـا کوله بـارت را بسـتی و رفتـی کـه بـا پیوســتن بــه ســتاد جنگ هــای نامنظّــم، فرماندهــی چمــران بــزرگ را در جبهه هــای حــقّ علیـه باطـل ببینـی و دو مـاه بعـد کـه برگشـتی، تـازه سـرِحال تر شـده بـودی، بـا روحیهتـر و سـبکبار؛ و چیـزی نگذشـت کـه دوبـاره رفتنـی شـدی و ایـن بـار خـاک پرُمهِـر دهلاویـه چنـان تـو را در آغـوش فشـرد کـه مـا از آن روز طلایـی کـه بیست و هفتم شهریور ماه 1360، بـود، تـا هنـوز و تـا همیشه خـدا چشـم انتظار دیـدن سـرو رعنایـی قامتـت هسـتیم پـدر!
گرچه میدانم نمی آیی، ولی هر دم زشوق / سوی درمیآیم و هر سو نگاهی میکنم»
انتهای پیام/