شهید «اکبر فرجی‌نیکجه‌قشلاق» از شهدای سرباز دوران دفاع مقدس است. او در خاطراتش از جبهه و هم‌رزمانش که شهید شدند، نوشته است.

به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «اکبر فرجی‌نیکچه‌قشلاق»، هشتم دی‌ماه ۱۳۴۰، در شهرستان تهران دیده به جهان گشود. پدرش ملک‌محمــد، راننده بود و مادرش مینا نام داشــت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیســتم مرداد ۱۳۶۰، در آبادان با اصابت ترکش خمپاره به ســینه، شهید شــد. مزار وی در امامزاده محمد(ع) شهرستان کرج قرار دارد.

شهید

آنچه در ادامه می‌خوانید خاطره‌ای خودنوشت از شهید «اکبر فرجی‌نیکچه‌قشلاق» است. 

خاطرات یک سرباز، خاطراتی است فراموش نشدنی. خاطراتی که در زندگی یک انسان خیلی اثر دارد. خاطرات پیدا کردن دوستان جدیدی که یک سرباز در دوره آموزشی پیدا می‌کند و بعد از چند ماه از همه آن‌ها دور می‌شود. خاطرات دوری یک سرباز از خانواده؛ از دوستان و آشنایان خلاصه دوران سربازی روی انسان خیلی اثر دارد و انسان را از این رو به آن رو می‌کند. خاطراتی که برای همیشه زنده می‌ماند و هیچ موقع فراموش نمی‌شود. امیدوارم که دوران سربازی به همه سربازان خوش بگذرد.

شهید

من در روز ۲۵ بهمن سال ۱۳۵۹، از خانواده خود خداحافظی کردم. ما را با قطار به طرف شاهرود بردند. ساعت ۱۲ شب به شاهرود رسیدیم. بچه‌ها همه شلوغ می‌کردند. موقعی که وارد پادگان شدیم ما را به آسایشگاه بردند و شب خوابیدیم و صبح زود ما را بین گروه‌ها تقسیم کردند و بعد لباس سربازی به تن کردیم. بعد از مدتی با بچه‌های آسایشگاه آشنا شدم و دوستی بین من و آن‌ها آغاز شد. در این دو ماه که آنجا بودم دوستان زیادی پیدا کردم. نام این دوستان به ترتیب زیر است؛ حسین، حبیب، صمد است که الان در خرم آباد خدمت می‌کنند و همچنین علی گیلاسی که الان در بروجرد خدمت می‌کند؛ مصطفی معراجی‌نیا که الان در بروجرد خدمت می‌کند؛ حسین کدخدا فرجی که الان در خرم آباد خدمت می‌کند؛ کیومرث رحیمی که الان در خرم آباد خدمت می‌کند؛ پرویز رنج بران که الان در سنندج خدمت می‌کند؛ رسول ابراهیمی که الان در کرمانشاه خدمت می‌کند؛ خسرو نعیمی که الان در کرمانشاه خدمت می‌کند؛ عباس آقا زمانی در کرمانشاه خدمت می‌کند؛ حسین امام وردی در مشهد خدمت می‌کند و علی سعدالهی در شاهرود دژبان است این نام‌ها همه آن‌ها بچه‌های مال تهران بودند که می‌خواستیم از هم جدا شوید. همه بچه‌ها از این که از هم جدا می‌شوند خیلی ناراحت بودند و همه گریه می‌کردند از اینکه از همدیگر جدا می‌شوند ناراحت بودند. من با این ۱۱ نفر هر ساعت در کنار هم بودیم؛ شب و روز در شادی و ناراحتی ولی الان تنها و دور از آن‌ها به خدمت خود ادامه می‌دهم و در اینجا هم دوستانی پیدا کرده‌ام. من و این ۱۱ نفر یک دسته درست کرده‌ایم به این دسته سیسیلی می‌گفتیم.
ما را ۱۳ فروردین به طرف خرم آباد تقسیم کردند و من با حالی گرفته با چند تن از دوستانی که با هم به خرم آباد می‌رفتیم. در یک کوپه نشستیم. شب چهاردهم ما به درود رسیدیم و شب را در مسجد درود گذراندیم و صبح ما را با ماشین به خرم آباد رساندند و بعد از ۴ روز یعنی ۱۷ فروردین ما را به جبهه دشت عباسی بردند. موقعی که رسیدیم به جبهه رفتیم اسلحه و تجهیزات کامل گرفتیم و شب اول را در چادر ۴ نفر که بچه‌های جنوب بودند گذراندیم و فردای آن روز من یک رفیق دیگر پیدا کردم و نام او صادقی بود و باید من و او دوتایی با هم چادر می‌زدیم. نام یکی از آن‌ها غلام عباس حسنوند بود؛ بچه درود بود و نام دیگری فلاحی بود و بچه ازنا است. نام بچه‌ها به ترتیب حسین گلشن‌خواهی فرمانده دسته بچه تهران سه راه فرح آباد است. بلوری بچه ملایر اسماعیلی بچه اصفهان دیباجی بچه اصفهان امیریان بچه بوشهر یوسفی بچه بوشهر فاتح بچه بوشهر و روزمریم بچه بوشهر سلیمان‌نژاد بچه اصفهان نجف آباد و نادر رضایی بچه تهران چشم علی بود و من در جبهه در کنار آن‌ها شروع به گذراندن خدمت شدیم. این جبهه آرام بود و فقط توپخانه‌ها کار می‌کردند و ما فقط شب‌ها دو ساعت نگهبانی می‌دادیم. اینجا آرام بود تا روز ۱۳ اردیبهشت که ناگهان مثل همیشه توپخانه کار می‌کرد و ناگهان یک توپ یک راست وسط سنگر‌ها افتاد و یکی از بچه‌ها که نامش اکبر سلیمانی بود ترکش توپ خورد. یک ترکش به پا و ترکش دیگر به کمر او خورد و او را به بیمارستان بردند و تابه حال از حال او خبری نداریم. همین‌طور روز‌ها گذشت تا ۱۶ اردیبهشت که اتفاق دیگری افتاد و آن این بود که یک پسر جوان عراقی خود را تسلیم ما کرد. وقتی او را دیدیم خیلی خوشحال شدیم. او می‌گفت: همه سربازان عراقی می‌خواهند خودشان را تسلیم کنند ولی می‌ترسند و بچه‌ها با این سرباز عراقی با خوشرویی رفتار کردند و حتی با او عکس هم انداختند و من امروز که ۲۲ اردیبهشت است.
من و سلیمان‌نژاد که خود داوطلب به جبهه‌ آمده بود شروع به نماز خواندن کردیم و او نماز خواندن را به من یاد داد. او کسی است که خیلی مومن است و تا به حال به چند نفر در اینجا نماز خواندن یاد داده است. در همین لحظه که من این خاطرات را می‌نوشتم یک هواپیما دشمن به مواضع ما آمد ولی خوشبختانه کاری نکرد و رفت. روز‌ها گذشت روزهایی که هر دقیقه‌اش یک خاطره‌ای برای من و هم‌رزمان من است.

در تاریخ دوم خرداد ماه 1360، روز شنبه ما ساعت 11:30، سرپست رفتیم و در همین موقع صدای تیراندازی آمد. تیراندازی چند ساعتی طول کشید و من با تلفن با مرکز تماس گرفتم و گفتم که تیراندازی برای چیست؟! و مرکز در جواب می‌گفت که دو تا عراقی را دیده‌اند و به طرف آن‌ها تیراندازی می‌کنند. من و دوستم آماده ایستادیم و عراقی‌ها پی‌درپی گلوله‌های منور به طرف ما می‌انداختند و نگهبانی ما ساعت ۱ تمام شد و من آمدم خوابیدم و فردای آن‌روز یعنی یکشنبه دوم خرداد ماه 1360، شنیدیم که دو نفر عراقی آمده‌اند و خود را تسلیم ما کرده‌اند و تیراندازی دیشب به دلیل آن‌ها بوده و عراقی‌ها، چون فهمیده بودند که آن دو نفر فرار کردند گلوله‌های منور می‌انداختند تا بتوانند آن دو را دستگیر کنند اما نتوانستند و آن دو سرباز عراقی خود را سالم تسلیم ما کردند و با آن دو با خوش‌رویی رفتار شد. من در تاریخ بیست و چهارم خرداد ماه 1360، از مرخصی آمدم. من در شب سی‌ام خرداد 1360، خواب عجیبی دیدم.

انتهای پیام/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده