بیدارتر از سحر و ستاره
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «غلامرضا عباسی»، نهم آبان 1340، در شهرســتان رباطكريم به دنيا آمد. پدرش موســی و مادرش عذرا نام داشــت. تا اول راهنمايــی درس خواند. به عنوان ســرباز ارتش در جبهه حضور يافت. شانزدهم آبان 1360، در ميمک توســط نيروهای عراقی با اصابت تركش به شهادت رســيد. پيكر وی را در امامزاده عماد زادگاهش به خاك سپردند.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از شهید «غلامرضا عباسی» است.
«ایــن نامه مادری اســت بــه پســرش کــه سالهاســت پــاره جگــرش را چــون بــذر شکوفههای پربرکــت در دل خــاک بــه امانــت ســپرده اســت: چشـم سـحر و سـتاره هنـوز نگـران توسـت غلامرضـا! کـی میآیـی؟ وقتـی بـا آن قدمهـای کوتـاه و پاهـای کوچـک، در سـحرگاهانی کـه هنـوز چشـمها در پف ُ خـواب غنـوده بودنـد و در بیخبــری و بیخیالــی شــناور، تــو دســتهایت را در دســت پــدر میگذاشــتی و همــراه او و پـدر بزرگـت بـه مسـجد صاحب الزمان (عـج) اختیاریه شـمالی در محلـهِ شـمیران تهـران میرفتــی و قــد قامــت نمــازت را میبســتی، آن ســاکنان ملکــوت معنــا «انِّــی اَعلَــم مــا لاتَعلمون...» را بهتــر میفهمیدنــد، و حــال آن ســتارهها، آن سیارهها، آن خورشــید و مــاه، آن
سـحرها، آن گسـتره نورانـی صبحگاهـان، آن شـفق و آن طلـوع کـه هیـچگاه نتوانسـتند خـواب چشـمهای تـو را ببیننـد، بـاز هـم منتظـر قدمهـای تـو هسـتند غلامرضـا! پـس کـی میآیـی؟ همینهــا را گلدســتههای حــرم رضــوی هــم میگوینــد؛ مأذنههــای امیــد و روشــنایی و ُســرور، مســجد گوهرشــاد و صفــا و صداقتــش و آن صحــن اســماعیل طلایــی و آن ضریــح آســمانی و آن فرشــتگانی کــه گرداگــرد آن جایــگاه نــور در رفــت و آمدنــد، آنهــا هــم میپرسـند: پـس کـی میآیـی غلامرضـا؟ مگـر تـو ۱۰ سـال متوالـی بـه زیـارت امـام هشـتمین خوبیهــا و بهترینهــا نمیرفتــی؟ مگــر عاشــقش نبــودی؟ پــس چــرا سالهاســت کــه آنهــا و اینهـا را منتظـر گذاشـتی غلامرضـا؟ تـو آن روزی کـه احسـاس وظیفـه کـردی، و پـس ازاتمـام دوره دبیرسـتان، در لبـاس سـربازی بـه ارتـش پیوسـتی و یکراسـت رفتـی جبهـه، تـا از توشــهای کــه از مســجد رفتنهــا و نمــاز خواندنهــا و زائــر امــام رضــا بودنهــا در کولهبــار روحــت جمــع کــردهای، از دینــت، شــرافت کشــورت و پایــداری ســرزمینت دفــاع کنــی؛ و چقـدر هـم مردانـه جوانکـم!
یادمـان نمـیرود کـه روزی جملـهای برایمـان نوشـتی که اگـر نویسـندهاش را نمیشـناختیم، میگفتیـم عاقله ّ مـردی اسـت پختـه، امـا نـه، از تـو بـود عزیـزم! و مـا بعـد تـو یـاد گرفتیـم مـدرک تحصیلـی معیـار معرفـت نیسـت، معرفـت در دل پـاک و نَفـس سـلیم اسـت، کـه تـو داشـتی: عمـر بابرکـت میخواهـم و مـرگ باعـزت. «و بعـد، ایـن مـرگ باعـزت را برایمـان تفسـیر کـردی؛ خیلـی سـاده، سرشـار از پروانههـای صمیمانـه، کمـی باصراحـت، و چقـدر صادقانـه: ایــن مــرگ باعــزت را همــراه بــا پاســداری از مملکــت و میهنــم {میخواهــم} و شــهادت را در ایــن راه بهتریــن میدانــم؛ و ... و همــه دانســتند و دیدنــد کــه چــه خــوب بــر ســر پیمانــت وفــادار مانــدی؛ در ِ پیرانشــهر و بــه ضربــت ِ ترکشــی کــه خواســت تــا تــو را ببــرد بــه عــرش، عزیــز دل مــادر، غلامرضــای نازنینــم!
چو گل، چرا نکنم پیرهن به تن صد چاک /که همچو غنچه دلم پرده پرده خونین است
کجایـیای نَفـس صبـح نوبهـار، کـه بـاغ / در انتظار همان خنده نخسـتین اسـت»
انتهای پیام/