«جهانبخش» بزرگترین درس را به دانشآموزان داد
به گزارش نوید شاهد البرز، «جهانبخش عبدلی» معلم مدرسه شاهد بود. عملیات کربلای هشت با وجود اینکه زخمی بود آرپی چی به شانه گذاشته و بر خاکریز غیرت و مردانگی در مقابل تانک عراقی ایستاده بود. آنگاه که جهانبخش بر خاکریز فرود آمد و شهید شد، شاگردانش در مدرسه بزرگترین درس زندگیشان را آموختند.
همتی کودکانه
پدرش «علیبخش عبدلی» خودش را اینگونه معرفی میکند: «من در ملایر به دنیا آمدم. آن زمان مکتب داشتیم زمستانها درس میخواندیم. تابستان هم مشغول کشاورزی و فعالیت کاری بودیم. ازدواج که کردم خداوند ۷ تا پسر و دو دختر به من داد. جهان بخش فرزند اول من بود. سال در ۱۳۴۱ در شهرری به دنیا آمد. خوشحال بودم این تولد را هدیه و لطف خدا میدانستیم. جهانبخش یک بار در کودکی به سختی مریض شد و خدا او را به ما برگرداند.»
وی در ادامه میافزاید: «من بنا بودم. وضع مالی ما خیلی خوب نبود. گاهی کار بود و گاهی نبود. مادر جهان بخش هم نبود و سرپرستی او با مادرم بود. سخت بود. او را با شیرخشک بزرگ کردیم. تفریحمان گاهی شاه عبدالعظیم بود. جای دور نمیرفتیم. جهانبخش هم بچه نجیب، افتاده و دلسوز در حق همه کس بود. البته من زیاد در خانه نبودم و خاطره زیادی از بچگیاش نداشتم. صبح میرفتم غروب میآمدم. آن موقع پدرم در قید حیات بود. بچهها را مدرسه میبرد میآورد. ما از تهران به حصارک آمدیم و پسرم دیپلمش را آنجا گرفت.»
عشق معلمی
این پدر شهید معلم در پاسخ به اینکه چگونه فرزندش به شغل معلمی مشغول شده است، میگوید: «معلمهای مدرسه از او راضی بودند و میگفتند که استعداد بالایی دارد. دیپلم که گرفت دانشگاه افسری قبول شد، اما چون پایش واریس داشت نتوانست وارد دانشکده افسری شود. گفت: "مهم نیست من بیشتر به معلمی علاقه دارم. معلم شد و در مدرسه شهید مفتح خیابان انقلاب حصارک مشغول شد."»
وی در روایتی از حلالخوری فرزند شهیدش بیان میکند: «پسرم اوقات فراغتش را با کمک به خانواده میگذراند. تابستانها با من سرکار میآمد. یک بار که برای کار کارگری به باغی رفته بودیم. همه میوه میخوردند و او نمیخورد. از او میپرسیدند: "تو چرا چیزی نمیخوری؟! " میگفت: "شاید صاحب باغ راضی نباشد! تا صاحب باغ اجازه ندهد چیزی نمیخورم."»
نوجوانی مایه مباهات
این پدر شهید از خصوصیات اخلاقی و علایق فرزندش هم میگوید: «جهانبخش بچه آرام اما شجاعی بود. گاهی که برای کار میرفتیم سقف بلند بود و ارتفاع داشت من سرم گیج میرفت. او با شجاعت میرفت و سقف را میزد. همه حقوقش را به من میداد. ورزش را دوست داشت ورزش جودو را به طور حرفهای دنبال میکرد. مطالعهاش زیاد بود. فیلمهای آموزنده هم میدید. اخلاقش با خانواده خیلی خوب بود. با دوستانش هم رفتار خوبی داشت همه از او راضی بودند. بعضی از دوستانش را من میشناختم. یکی سیداحمد بود. خانه شان شاه عبدالعظیم بود. این سید احمد و چند نفر از دوستانش آنجا بودند. بعد که به حصارک آمدیم. اوایل انقلاب اینجا هم دوستانی داشت که چند تا از آنها جبهه رفتند و مجروح هم شدند. یکی از آنها احمد عبدلی بود که جانباز است. دستش در جبهه قطع شد و یکی از بچههای فامیل شهید شده بود با آنها رفاقت داشت. من دوستانش را خوب میشناختم. میدانستم که واقعا مورد اطمینان هستند خیلی بچههای صالح و باایمانی بودند. با فامیل هم خیلی صمیمی بود. وقتی به منزل فامیل میرفتیم. از اول با آنها صمیمی و خاکی بود و شوخی میکرد؛ مثلا میرفت آشپزخانه و میپرسید نهار برای ما چی درست کردید و ... آنها هم میخندیدند. با هیچ کس قطع رابطه نمیکرد. از جبهه که برمیگشت گاهی عروسی دعوت بودیم و در عروسی هایمان بزن و بکوب بود. ناراحت میشد که ما الگویمان حضرت فاطمه زهراست؛ این موارد را باید رعایت کنید. من این اخلاقش و ایمانش را دوست داشتم. تمام سعیاش را میکرد به دستور اسلام گوش کند. چون معلم بود؛ همیشه با دلیل و منطق از اسلام دفاع میکرد و خیلیها را ارشاد میکرد و این موجب افتخار من بود. بچهها را تشویق میکرد؛ حتما درس بخوانند. گاهی در مجالسی که مینشستیم کتابهایی که خوانده بود را به دیگران معرفی میکرد یا قرض میداد. میگفت: فرهنگ جامعه با کتاب خواندن بهتر میشود. چهل ماه در جبهه گذرانده بود، میرفت و میآمد. از زمانی که به جبهه رفته بود خیلی خیلی تغییر کرده بود. اخلاقش عوض شده بود. نماز خواندن و عبادتش جور دیگری شده بود. گاهی صدای گریهاش را میشنیدیم. میرفتم میدیدم سر نماز گریه میکند. بچه عاقلی بود هیچ وقت پیش نمیآمد که من او را نصیحت کنم. به طریقی بود که او مرا نصیحت میکرد. سر و وضع مرتب داشت. قرآن میخواند. از هفت سالگی نماز میخواند. من خودم او را به مسجد میبردم. او نسبت به حق الناس و حق همسایه خیلی دقت میکرد. گاهی در مسجد میماند و کارهای مسجد را انجام میداد. تدریس قرآن در مسجد داشت. یادم میآید اولین بار که بچه بود داشت قرآن میخواند؛ من خیلی خوشحال شدم از اینکه نیاز به راهنمایی ندارد خودش طالب است و در مسیر اسلام میرود. کم کم بزرگ که شد معلم شد و مبلغ اسلام و مایه مباهات من و خانواده بود. ارادت خاصی به امیر المومنین (ع) داشت. محرمها هم خیلی در هیئت فعالیت میکرد.»
معلمی همرزم چمران
وی از اولین اعزام فرزندش به جبهه نیز بیان میکنند: «اولین بار که به جبهه رفت بیست ساله بود. داوطلبانه وارد گردان شهید چمران شد. از طریق مدرسه میرفت. سالی دو سه بار میرفت. بعدها از طرف بسیج میرفت. من یک بار به او گفتم که اگر جبهه رفتن نوبتی هم باشد شما سهم خودت را رفتی. فکر نمیکنم شما وظیفه دیگری داشته باشید. خندید گفت: مگه جبهه نوبتی است؟ تا آخر عمر که انسان زنده است باکفر باید بجنگد. گفت: مگه شما پشیمان شدی از جبهه رفتن ما؟! گفتم نه خواستم امتحان کنم.»
علی بخش عبدلی با اشاره به اینکه فرزندش در نامهها عنوان کرده است که جنگ ما تنها با عراق نیست بلکه کشورهای زیادی در این جنگ دست دارند، میگوید: «در نامههایش مینوشت که شرایط در جبهه چقدر سخت و حیاتی است و ما کمبود مهمات داریم. مینوشت: ما کمبود مهمات داریم. یک گلوله که به ما میدهند میگویند احتیاط کنید هدر نرود. ناراحت بود از اینکه کمبود مهمات داریم. میگفت: دنیا بر علیه ما قیام کرده است.»
این پدر شهید معلم از نحوه به شهادت رسیدن فرزندش نیز میگوید: «در عملیات کربلای هشت در شرق بصره شهید شد. آرپی جی زن بود. آخرین بار که آمد موقع رفتن مثل همیشه نبود. با همه خداحافظی کرد و رفت. من با او تا سرخیابان میرفتم ده قدمی که رفت، دوباره برگشت و با من روبوسی کرد. این اواخر نماز خواندن و قرآن خواندنش با همه فرق کرده بود.»
آرزوی شهادت فرزند
عبدلی از لحظه مطلع شدن شهادت فرزند معلمش هم میگوید: «موقع شهادتش سه تا از پسرهای من جبهه بودند. من آرزو داشتم که قدمی برای کشورم که در شرایط جنگ است بردارم. حتی گاهی میگفتم: چرا بچههای من به شهادت نمیرسند؟ من چه گناهی کردم که خدا این قربانی را از من قبول نمیکند تا اینکه از سپاه خبر آمد؛ آن پسرت که معلم هست به شهادت رسیده است. اگر دنیا را به من میدادند به این اندازه خوشحال نمیشدم. خداوند مارا هم قبول کرده بود.»
وی ادامه میدهد: «فرزندم به این شکل به شهادت میرسد که یکی از هم رزمانش، آرپیچی زن بوده است به شهادت میرسد و آرپیچیاش هم به زمین میافتد. کسی نبوده که جایگزین شود. جهانبخش سه چهار ساعت جلوتر تیر خورده بوده و او هم مجروح بوده است. آرپی چی را برمی دارد و میرود جلوی تانک عراقی تانک را میزند، اما ترکش به سرش میخورد و شهید میشود. فامیل از ما پنهان میکردند. من گفتم: آرزوی من این بوده که شهید شود چرا پنهان میکنید؟! مراسم تشییع را برگزار کردیم. مردم همه آمده بودند خیلی با احترام مراسم تشییع برگزار شد. در امامزاده محمد (ع) به خاک سپردیم.»
معلمی و درس بزرگ دفاع، ایثار و فداکاری
این پدر شهید معلم در پایان بیان میکند: «جهانبخش از همه کارهایی که انجام داد معلمی را خیلی خوب میدانست. او سعی کرد همیشه بهترینها را به دانش آموزان یاد بدهد؛ حتی با شهادتش هم درس بزرگ دفاع، ایثار و فداکاری را یاد داد. او بزرگترین درس را به آنها یاد داد. او معتقد بود که انسان با عملش باید بچهها را به راه درست ببرد نه با گفتار. خدا کند قدر شهدا و خون شهدا را بدانند و آنها را فراموش نکنند.»
گفتوگو از اباذری