فرماندهای از میان «پنج رزمنده»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ با تمام وجود عزم خویش را جزم کرد و بند پوتینهایش را محکمتر از همیشه بست و دلیرانه دل به دریا زد تا شهادت را عاشقانه در آغوش خود بگیرد.
سردار شهید «صمد حمیدیپور» در یکی از محلههای قدیمی تهران (هفت چنار)، نوزدهم اسفند ماه ۱۳۳۷، پای به عرصهی هستی گذاشت. او در خانوادهای اسلامی تربیت یافت، پدر او به جز دین و قرآن راه دیگری را به او نیاموخته بود، از این رو، شهید حمیدیپور از همان کودکی انس و الفت عجیبی با فرایض دینی پیدا کرد. او برای نماز اوّل وقت و برای وضو گرفتن و پهن کردن سجادهاش از پدر خویش پیشی میگرفت، وی پس از دوران تحصیلی موفق به اخذ دیپلم شد. با وجود انجام فعالیّتهای سنگین در قبال خانواده احساس مسئولیّت میکرد و به پدر خویش در تامین مخارج زندگی کمک شایانی میکرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی با تاسیس سپاه پاسداران به عضویت آن ارگان درآمد و پس از دورهی آموزشی عازم جبهههای جنگ شد و مدت چهارماه در سال ۱۳۵۹ در جبهه گیلانغرب جنگید و بعد از باز پس گیری منطقهی چغالوند به کرج بازگشت. در اواخر اسفند سال ۱۳۶۰ دوباره به جبههها اعزام شد و در عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدّس حضور داشت.
در آیینه کلام همرزم
به روایتی از زبان دوست و همرزم شهید آقای ملکان: از رشادتها و دلاوریهای او هر چه بگویم کم است. او بسیار بیباک با دشمنان میجنگید، همیشه در هر اموری به خدا توکّل میکرد و عقیده داشت انسان فقط باید از خداوند بیم داشته باشد. میادین جنگ را برای خود عرصه تزکیه نفس میدید و در این امر بسیار کوشا بود، به یاد میآورم که زمستان سال ۱۳۶۱ هوا بسیار سرد بود طوری که سوز سرما تا استخوان هایمان رخنه میکرد بر حسب اتفاق به محلی رفتیم، از آنجایی که مسئول آموزش نظامی ناحیه دو شهید مدرس کرج بودند به سختی با اعزام من موافقت کردند با این وجود پس از اصرار و پا فشاری من و قول دادن به برادران بسیج مرکز قرار شد پس از پایان عملیات به سرعت به کرج باز گردم، به اتفاق برادر نانکلی به بسیج رفتیم متوجّه شدیم نفر دیگری به نام محمود عباس در آنجا حضور دارد، بسیجیان دیگری به جمع مان پیوستند. ما مجموعاً پنج نفر شدیم و خودمان را به نام پنج رزمنده نام گذاری کردیم. یکی از این برادران ابوالفضل نیری نام داشت که در همین عملیات به دیدار حق شتافت، نزدیک دو کوهه شدیم حس غریبی داشتیم دو کوهه با زیبایی هرچه تمامتر در منظر نگاهمان پدیدار شد و، چون همیشه پر صلابت جلوه میکرد. قطار درست جلوی در دژبانی از حرکت ایستاد و تعداد بسیار زیادی رزمنده به طرف کوه به راه افتادند، چون هر پنج نفرمان با یک حکم اعزام شده بودیم به اطلاعات مراجعه کردیم و هر کدام به قسمتی که نیاز بود معرفی شدیم. شهید ابوالفضل نیری به گردان پیاده، صمد حمیدی پور، من و نانکلی هم به تیپ ذوالفقار اعزام شدیم، شهید حمیدی پور وقتی برای زرهی و پیشروی (خط شکن) اعزام شد بسیار خوشحال بود، چون همیشه در سر آرزوی شهادت را میپروراند، همان روز دو نفر از برادران را دیدم، آنها گفتند صمد مسئول گردان آرپی جی شده است و آدرس او را به ما دادند، زمانی که نزد او رفتیم به گرمی از ما استقبال کرد و با خوشرویی به ما گفت: چرا زودتر نیامدید؟ با حرف او دلخور شدم و با خودم گفتم به یکی از گردانهای میثم نزد عباس هارونی میروم با خود کلنجار میرفتم تا اینکه صمد متوجّه ناراحتی من شد و به من گفت: دلیل حرفم این بود که میخواستم شما را به عنوان فرماندهی گردان معرفی کنم، به او گفتم: من قول دادهام و میخواهم به کرج برگردم آنجا به حضورمن نیاز دارند فقط برای چند روز میهمان شما هستم با اینکه احترام زیادی برایتان قائلم، اما نمیتوانم مسئولیّت به این خطیری و دشواری را قبول کنم، من به عنوان نیروی آزاد آمدهام و میخواهم آزادانه کار کنم تا لااقل در این محدوده بتوانم مثبت جلوه کنم. پس از پایان صحبت هایم او دستم را گرفت و به کناری برد و با جذبه خاصی فرمود: کمتر کسی از وجود این گردان با خبر است به همین دلیل مسائل ایمنی را باید رعایت کنیم، آن عزیز به اصل پایداری و ثبات شخصیّتی بسیار پایبند بود به طوری که همیشه میگفت: این جوانان رزمنده که جانهایشان را در کف دستانشان قرار دادهاند برای جنگیدن با دشمنان اسلام و دفاع از این مرز و بوم آمدهاند به ما تکیه دارند و ما در قبال آنان مسئول هستیم.
مسئولیتپذیری ویژگی خاصش
وی در هر اموری بسیار مسئولیّت پذیر بود و در هر شدت و سختی توکّلش را از دست نمیداد، درست همان شب نزد من آمد و گفت: میخواهم شما و برادر نانکلی را به یکی از گردانهای پیاده معرفی کنم، زیرا آنها به عنوان خط شکن عمل میکنند و آرپی جی زن پردل و جرأت میخواهند، من خندیدم و گفتم: میخواهی ما را از سرت باز کنی؟ اینقدر وجودمان باعث آزار شماست؟ جواب داد شما به عنوان نیروی آن گردان به آنجا میروید و خیلی جدی گفت: اگر راضی نیستید دو نفر دیگر را معرفی میکنم او با بیسیم با برادر کسائیان صحبت کرد و قرار شد ما صبح زود به گردان هجر برویم. آن روزها ایام دهه فجر بود ما دوازده بهمن اعزام شدیم خوب به خاطر دارم شب دهم در دو کوهه ولولهای عجیبی بر پا بود، آسمان پر از ستارههای چشمک زن شده بود و مهتاب نقره ایتر از همیشه میدرخشید و سرما بیداد میکرد. عدّهای که بیش از هزار نفر بودند دور هم جمع شده سینه زنی میکردند و نوحهی (حسین نور عینی) را میخواندند، این نجواها در بند بند وجود او رخنه کرده بود و بی اختیار اشک از چشمانش جاری بود، هر کس صدای نوحه را میشنید به جمع مشتاقان میپیوست. شهید صمد حمیدی پور ایمان خالصی داشت و رهرو فرمایشات مولایش علی (ع) بود، پس از معرفی به گروهان اوّل، فرمانده گروهان یک آرپی جی بسیار خوش دست به من داد و گفت: ما روی شما دو نفر حساب ویژهای باز کرده ایم. نزدیک ظهر همان روز چند کامیون آمد و گردانهای میثم و حجر را از دو کوهه به منطقه نامعلومی برد پس از نماز و نیایش دوباره سوار کمپرسیها شدیم صبح فردا پانزده بهمن به منطقهای نزدیک (تک درخت) رسیدیم، یک روز تمام آنجا بودیم، روز شانزده بهمن دوباره سوار کامیونها شدیم و به منطقهی فکه رسیدیم، در آنجا شهید حمیدی پور و شهید مهدی شرع پسند را دیدم و صمد من را در جمع صدو سیزده نفری به عنوان فرمانده انتخاب کرد و با افتخار من را به شهید شرع پسند معرفی کرد،او هم با لبخندی که همیشه بر لب داشت گفت: بله آقای ملکان را میشناسم و رو به من کرد و گفت: نقشه منطقه را دیدهای؟ گفتم نه سپس به شهید حمیدی پور گفت: لطفا برادرمان را توجیه کنید.
عملیات هوشیارانه و دلاورانه
شب عملیات فرا رسید گردانهای خط شکن امادهی کار شدند ساعت از یک بامداد گذشته بود که ناگهان غرش توپها به صدا درآمد و آتش سنگین بر علیه دشمنان شروع شد، ما خوشحال بودیم که عملیات شروع شده، ولی شهید حمیدی پور ناراحت بود که چرا شب اوّل به خط نزده ایم، به ما اعلام کردند هرچه سریعتر به طرف خط حرکت کنیم. ساعت شش صبح بود که در آن هوای کوهستانی و یخبندان با پای پیاده از (تک درخت) به طرف خط به راه افتادیم، در طول مسیر به این موضوع فکر میکردم که شهید صمد حمیدی پور و شرع پسند چه دل و جرأتی داشتند که میتوانستند در هر شرایطی به مبارزه بپردازند. هرچقدر جلوتر میرفتیم آتش دشمن بیشتر میشد ما توقف میکردیم، اما بلافاصله دشمنان متوجّه میشدند و مانند ما در جای ثابتی قرار میگرفتند، اگر به طرف راست میرفتیم به طرف راست هدایت میشدند و اگر به طرف چپ حرکت میکردیم آنها نیز به طرف چپ میرفتند بازی خطرناکی را آغاز کرده بودیم که پایان نداشت، همانطور که زیر آتش دشمن قرار داشتیم ناگهان دو موتور سوار نزدیکمان شدند و گفتند ستون پنج منافقین در این حوالی کمین کرده اند و آتش توپخانه عراق را هدایت میکنند، ما در آن عملیات به علت شدت آتش دشمن تعداد زیادی از نیروهایمان مجروح و شهید شدند. همان روز به خط مقدم رفتیم در آنجا شهید حمیدی پور را دیدم او گفت: آن تیربارچی را میبینی؟ (وَ جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم) را بخوان میتوانی از جلوی آن عبور کنی باور کردنی نبود وقتی آیه را خواندم گویی چشمان تیربارچی را بسته بودند از آنجا عبور کردم، او مرا ندید ومن به آخر خط رسیدم، شهید با شهامت خاصی گفت: فاصله ما با دشمن حدود صد متر است و باید خیلی مواظب باشیم او شب تا صبح به نگهبانی ایستاد نزدیک صبح بود که با صدای نیایش و راز و نیاز شهید حمیدی پور از خواب پریدم و نشستم از سرما دندانهایم به هم میخورد. از او پرسیدم: شما کی میخوابید؟ کی غذا میخورید؟ برای من عجیب است با اینکه فاصلهای با دشمن نداریم. شما با این آرامش نماز میخوانی و به جای همۀ ما هوشیارانه نگهبانی میدهید و او با لحنی آرام به من گفت: خداوند یار و یاور ماست چرا باید نگران باشیم ناگهان یکی از برادران فریاد زد: نزدیکمان یک تیربار گذاشتهاند من و حمیدی پور به بالای تپه رفتیم و با چشم غیر مسلح و بدون امکانات در آن هوای مه آلود دیدیم که یک دوشکا به طرف همه تیراندازی میکند شهید حمیدی پور گفت: میتوانی بزنی؟ و من هم گفتم: چرا که نه، آرپی جی را برداشتم گلوله را داخلش گذاشتم و به سوی هدف شلیک کردم که متأسّفانه تیرم به هدف نخورد و از بالای هدف گذشت با شرم نگاهی به صمد انداختم. او با شجاعت و دلاوری تمام آرپی جی را از من گرفت و هدف را نشانه رفت تیرش درست در سینه دوشکا نشست و منهدم شد. با دیدن این صحنه هر دو ندای الله اکبر را سر دادیم، هیچگاه آن صحنه و شجاعت این بزرگ مرد را فراموش نمیکنم. از تپه پایین آمدیم و او به نماز ایستاد چند دقیقهای از صحبت هایمان میگذشت که ناگهان متوجّه شدم. صدای رزمندگان بلند شد یا حسین (ع) یا مهدی (عج) متعاقب این صداها، صدای انفجار مهیبی به گوش میرسید و ناگهان جلوی چشمانم یک گلوله خمپاره وسط بچههای رزمنده منفجر شد و از چند نفری که آنجا بودیم شش نفر شهید و مجروح شدند و چهار ترکش از سمت راست به گردن من اصابت کرد و از سمت دیگر خارج شد، هیچگاه این صحنه از خاطر من پاک نمیشود. شهید حمیدیپور در میان خون و دود و صدای انفجار نمازش را به پایان رساند، اکثر ما به زمین افتاده بودیم، اما این مرد دلاور تا آخرین قطرهی خونش جنگید و سرانجام بعد از نبرد تن به تن با دشمن همان روز در تاریخ دوم بهمن ماه۱۳۶۱، عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سینه مبارکش به درجه رفیع شهادت نائل شد. قبل از شهادت آخرین جملهای که از زبان مبارکش جاری شد به من گفت: حالا که موفق نشدم برای زیارت مولایم ابا عبدالله (ع) به کربلا برسیم خواهش میکنم مرا به بالای خاکریزها ببرید تا از آنجا رو به گلدستهها کنم و بگویم السلام وعلیک یا ابا عبدالله الحسین و با نام حسین به ملکوت اعلی پیوست. او با دنیا و زیباییهای ناپایدارش بدرود گفت تا سلامی دوباره به معبود خویش کند. آری، ایثار و از خود گذشتگی جزء کوچکی از سلوک معنوی آن دلاور مرد بود. پیکر پاک و مطهر او را در گلزار شهدای امامزاده محمّد حصارک کرج به خاک سپردند.
انتهای پیام/