تمرین شهادت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «حسین سلیمانی»، دوم فروردین ۱۳۳۸، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش علیقربان نگهبان کارخانه رنگسازی بود و مادرش کبرا نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. مربی آموزش رانندگی بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. چهاردهم مهرماه ۱۳۶۱، با سمت راننده در امالرصاص عراق با اصابت ترکش به سر و شکم، شهید شد. پیکر وی را در بهشتزهرای زادگاهش به خاک سپردند.
همسر خواهر شهید حسین سلیمانی از او روایت میکند: «من شوهرخواهر شهید حسین سلیمانی هستم. او اوایل انقلاب که بود در راهپیماییها شرکت میکرد و معتقد بود که به هر شکلی باید این انقلاب پیروز شود. زمانی هم که جبهه رفت همیشه دعایش این بود که خدایا من اگر بخواهم بعد از این وارد گناه شوم همین الان شهید شوم، چون معلوم نیست که آینده من چه خواهد شد و همیشه آرزویش این بود که خدایا مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده. حسین در لشگر ۷۷ زرهی خراسان خدمت میکرد بعد از حمله مسلم بن عقیل بود. او مسئول آبرسانی و راننده تانکر بود که من هم آن موقع سرباز بودم. قرار بود که با هم برگردیم اهواز که من رفتم با هم بیاییم که شهید شده با یک توپی که خورده بود به شهادت رسیده بود.»
همچنین مادرش نیز روایت میکند: «حسین از همان اوایل بچگیاش میگفت: میخواهم شهید شوم. میگفت: تو یک تیر به من بزن من بیفتم روی زمین و شهید شوم. وقتی هم که بزرگ شد اول انقلاب بود که گفتند: امام خمینی(ره) میخواهد بیاید. به من گفت: تو چرا به من نگفتی امام خمینی (ره) هست. گفتم: من خبر نداشتم. پیش از انقلاب گفت: میخواهم در مبارزات علیه رژیم شرکت کنم. گفتم: برو سربازی! بیا! میخواهم برایت زن بگیرم. گفت: من نه زن میگیرم و نه سربازی میروم. گفتم: چرا؟ گفت: من در شرکت راه و ساختمان قبول شدم، رفتم سرکار، چون شلوارم پاره بود به من گفتند: تو نمیخواهد درس بخوانی اما آنهایی که با یک دسته گل میآیند با یک دسته گل قبولشان میکنند. ما که درس خواندیم و قبول شدیم نمیگذارند درس بخوانیم. گفتم: خودت میدانی اگر سربازی نروی به تو زن نمیدهند، گفت: ندهند. انقلاب که شد میرفت کمک آنها که جنازه جمع میکردند. شبها به راهپیمایی و تظاهرات میرفت. بعد از آن رفت جبهه که به سرش ترکش خورده بود. یک روز دیدم آمد، گفتم: سرت چی شده؟ گفت: از تخت افتادم روی زمین.»
این مادر شهید همچنین ادامه میدهد: «یک هفته بود بعد از یک هفته دوباره رفت بعد از چند روز آمد. دفعه آخرش بود که آمد. همه چند روزی دور هم جمع بودیم. با همه خداحافظی کرد و گفت: «این دفعه رفتنم با خودم است آمدنم با خداست.» مادر اگر من شهید شدم مرا بهشت زهرا دفن کنید. گفتم: «خدا نکند که رفت بعد از چند روز خواب دیدم پسرم با لباس سربازی آمد و روی زمین افتاد. رفتم بلندش کنم که یک نفر جلوتر از من رفت کمکش کرد و من از خواب بیدار شدم. بعدازظهر بود که مسجد کوپن نفت میدادند. من رفتم که کوپن بگیرم. پسرم آمد، گفت: مامان بیا دامادمان کارت دارد. گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی، حسین تیر خورده، بیمارستان است. آمدم ببرمتان بیمارستان، حسین را ببینید. گفتم: دروغ میگویی شهید شده، چون من خودم خوابش را دیدم. گفت: نه به خدا هیچی نشده رفتیم ونک که گفت: بروید سردخانه جنازه را آوردند، ببینید پسر شما هم آنجا هست یا نه که رفتیم دیدیم بله، پسرم شهید شده و این بود سرگذشت پسر من.»
انتهای پیام/