جانباز هفتاد درصد: چشمم را برای وطن، دین و مقتدایم دادم
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «حسین حسینزاده تجدد» در ارومیه به دنیا میآید، قد می کشد و باسواد میشود. در پی رویایی سرگشته جبهه میشود، چشم بر روی همه خواستنیها میبندد اما اینکه چگونه روشنای ابدی را میبیند از زبان خودش و از روزهایی که در جبهه بوده است، بخوانید.
از رویا تا عاشقی
این جانباز هفتاد درصد در خصوص دلیل رفتن به جبهه بیان میکند: «خدا شاهد است که بر اساس اعتقاد و خوابی که دیدم به جبهه رفتم و دو بار مجروح شدم. من پشیمان نیستم از اینکه به جبهه رفتم. یک خواب من را به جبهه کشاند. خواب امامخمینی را دیدم که همراه سید احمد (رحم الله) بود و قرآن بزرگی هم داشت، به من گفتند: چرا نشستی؟ گفتم: چکار کنم آقا؟ فرمودند: باید به جبهه بروی. خدا شاهده سه مرتبه گفت: باید به این قرآن خدمت کنی. همین صدا من را بلند کرد. وظیفه خودم میدانستم که رفتم و جانبازی نیز اذیتم نمیکند.»
حسین زاده تجدد به گفته خودش برای اولین بار در بیست و یک سالگی، در سال 59 بعد از گذشت سه ماه از جنگ داوطلبانه عازم گیلانغرب می شود.
او ضمن بیان اینکه قبل از جنگ خدمت سربازی را گذرانده بود، میگوید: «من خدمت سربازیام را گذرانده بودم و موقع سربازیم نبود، منتهی امام خمینی(ره) فرمودند که سربازها پادگانها را ترک کنید و ما 10 ماه خدمت کرده بودیم که پادگان رو ترک کردیم، چون فرمان امام رو وظیفه شرعی خودم میدانستم.»
دلاوری در گیلانغرب
این رزمنده دوران دفاع مقدس از شش ماه جنگیدن در گیلانغرب تعریف میکند: «دهلران و بستان دست منافقین بود. ما مامور شدیم از طرف گیلانغرب وارد آن منطقه بشویم. با یک سرهنگ ارتشی بالای کوه موسوم به تپه موسیان دیدهبانی میدادیم. از آنجا گرا را به ارتش میدادیم و ارتش ماشینهای عراقی را میزد. دو تا از ماشینهایشان را که بار مهمات داشت، زدیم. آن موقع خمپاره زیاد میآمد اما سنگرهای ما مقاوم بود، شبها هم با منافقین درگیری داشتیم. بین موسیان و دهلران یک سه راهی به سمت دارپری بود. آنجا کوههای بلندی بود به دلیل کوههای بلند نمیتوانستند درههای آنجا را ببینند و فکر میکردند آنجا پایگاه اول ایرانیهاست. شب و روز خمپاره میزدند. یک بار که برای حمام به حمام ارتش رفته بودیم بعد از استحمام به ما گفتند شما از اینجا بروید که خلوت شود و بقیه حمام کنند. ما حدود 1000 متر از آنجا دور شدیم یعنی نزدیک دارپری بودیم، یکدفعه صدایی پیچید و گرد و غبار بلند شد. ما به آنجا برگشتیم. باور کنید نه آثاری از حمام صحرایی و نه اثری از جنازهها بود. به گونهای که نتوانستیم جای حمام و جنازهها را پیدا کنیم.»
«حسین حسینزادهتجدد» با بیان اینکه رفتن من به جبهه دلی بود و از صمیم دل رفته بودم، انگیزهاش از رفتن به جبهه را اینگونه بیان میکند: «حقیقتش این بود که انگیزه اصلی من این بود که یک وجب از خاکمان دست دشمن نیفتد. بعد از خواب امام خمینی(ره)، بیشتر به قرآن و اسلام نزدیک شدم و آرزویم این بود که با لباس شهادت بروم.»
مبارزه با کوموله ها
حسینزاده تجدد در جبهه راننده بوده و مدت 20 ماه در جبهه خدمت میکند: «سال 60، مصادف با یازدهم ماه مبارک رمضان باید چهار تا دهکده در سمت تکاب را پاکسازی میکردیم. از طرف بیجار رفتیم. منافقین در تپههای بیجار سنگرهای مقاوم درست کرده بودند و در تونل بمب گذاشته بودند و با نامردی یک لشکر را به شهادت رساندند. ما باید چهار تا دهکده را پاکسازی میکردیم. یک سرازیری بود که باید آنجا را رد میکردیم. آنها مدام با کالیبر 50 ما را میزدند در ارتفاع خیلی بالا سنگر گرفته بودند و ما با توپ 106 آنها را میزدیم. وقتی ما رسیدیم بالای کوه آنها فرار کردند و اسلحههایشان را برداشتیم. ما به سمت دهکدهای در حال حرکت بودیم، 6-7 تا الاغ را انداختیم در جاده اگر مینی کاشته باشد این الاغ ها روی آن بروند و خنثی شوند. چون نیرو نداشتیم. یکی ازالاغها روی مین رفت و تکهتکه شد. بقیه حیوانها را هر کار کردیم وارد جاده نشدند. بچهها همه زدند زیرخنده. گفتند: بیایید برویم بالاخره باید برسیم اما شانس با ما یار بود که یک غلطک خراب آن نزدیکی افتاده بود، ولی به قدری خسته بودیم که سروان خدایی گفت: «باید آن بالا پایگاه بزنیم. ما که رفتیم مستقر شدیم بعدازظهر بود، ساعت 11:30 شب به ما حمله تن به تن شد. ما تقریباً 215 نفر بودیم که 15 نفر مجروح داشتیم و 5 نفر هم شهید شده بودند. ما دور تا دور ماشین را سنگهای بزرگ ساختمانی گذاشته بودیم و مهمات هم در ماشین بود که اینها نفهمیدند، خشابهای ما تمام شد. سینهخیز سمت ماشین رفتم و مهمات آوردم. همین که آمدم برگردم منور بالا رفت، خواستم پشت غلتک سنگر بگیرم که دو تا تیر به پایم خورد اما متوجه نشدم. فقط پایم خیلی داغ شد، دستم را به پایم زدم. خون به دهانم دیدم. بلند شدم که حرکت کنم افتادم. بعد دیدم سه تا کوموله آمدند جلویم، «یا علی» گفتم و با رگبار به آنها شلیک کردم و خودم را رساندم به قرارگاه و پایم را بستم و دو سه روز آنجا بودیم تا اینکه به تهران منتقل شدم.»
نحوه جانبازی
وی در مورد بازگشت دوباره بعد از مجروحیت بیان میکند: «من بعد از بهبودی به پایگاه موچش اعزام شدم. 23 نفر بودیم فرمانده ما هاشمی نام داشت. خدا لعنتش کند او با منافقان هم دست بود. به آنها خبر داده بود اینها 23 نفر هستند. اسمهایمان را هم داده بود. شب سال 61 (شب عید نوروز) ما را زدند. موتور برق ما از بین رفت. بعد از مدتها که برای تسویه حساب رفتیم، گفتند: هاشمی همدستی کرده بود. کردها ما را محاصره کرده بودند و گفتند که بیایید آشتی کنیم، هاشمی گفت: بیایید آشتی کنیم، گفتم: "مرد حسابی میفهمی کومله – دموکرات یعنی چی؟ با پای خودمان برویم قتلگاه؟" صبح شد، کردها گفتند: "ما نمیگذاریم شما سالم بروید"، همان طور هم شد. یازدهم اردیبهشت سال 1361 بود من سوار ماشین شدم و با یکی از افسرها در جاده میرفتیم که یک دفعه کلی آدم پیدا شد. خواستم از بیابان فرار کنم، یک قبرستان هم بود. همینطور که رفتم در قبرستان لاستیک ماشین به یکی از قبرها گیر کرد. من رفتم پشت کالیبر 50 یکی از کردها گفت: "به نفعت هست که تسلیم بشوی؟ "نمیذارم سالم از اینجا بروی؟ کالیبر 50 را گرفتم و سه نفرشان را انداختم، انگار دنیا را به من دادند. اما آرپیچی به سمت ما زدند و به هوا پرت شدم و با کله به زمین خوردم، یک نفر از آنها به سمت من آمد که به سرم گلوله بزند که متوجه شدم گفتند: "برویم!" نصف صورتم از بین رفته بود یعنی موقع پانسمان نمی توانستند به آن دست بزنند.»
این جانباز هفتاد درصد بصیر در خصوص حسی که هنگام از دست دادن چشمش داشته است، میگوید: «تعجب میکردم که چرا چشمم نمیبیند! نگو عدسی شکسته و قرنیه آسیب دیده است. خداوند هر چه بخواهد همان است. من برای جانبازیام ناراحت نیستم، انشاا... آقای خامنهای پایدار باشد.»
آزمون الهی
وی در ادامه از زندگی بعد از جانبازی و کنار آمدن با شرایط جانبازی نیز بیان میکند: «من سال 61 مجروح شدم و سال 62 ازدواج کردم. ما سه تا دختر داریم. قبل از جانبازی راننده بودم اما بعد از آن دوره تلفنچی را دیدم که شغلی پیدا نشد. با شرایط جانبازی خیلی راحت کنار آمدم چون اختیار ما دست خداست. ایمانی که خدا به آدم میدهد امتحانش را هم پس میگیرد. در حال امتحان دادن هستیم، فقط این دنیا نیست من راضی هستم به رضای خدا.»
طنز در جبهه
این رزمنده دوران دفاع مقدس در روایت از خاطرات طنز دوران دفاع مقدس بیان میکند: «سیزده بهدر سال 60 بود. ما سیزده نفر بودیم از طرف دهلران داشتیم به سمت پایگاه میرفتیم. در مسیرمان رودخانهای بود که ماهیهای زیادی داشت. بچهها گفتند همینجا سیزده بهدر کنیم (خنده) گفتم: آتیش درست میکنم ماهیها را سرخ میکنم. شما هم ماهی بگیرید، یکی از ماهیها را سرخ کردم دیدم چقدر خوشمزهست، اینها هر چه آوردند ما خوردیم. یکدفعه آمدند، گفتند: "حسین ماهیها را سرخ کردی؟ همینجوری نگاهشان کردم، یکدفعه استخوانها را دیدند، دیگه دادگاه صحرایی تشکیل دادند و قاضی و وکیل و وکیل مدافع، خیلی باصفا بود، نتوانستند تنبیه کنند. گفتند: 13 تا اسلحه را تا پایگاه باید حمل کنید، 13 تا اسلحه را 15 کیلومتر پابرهنه کشیدم که باور کنید که خیلی شیرین بود، آوردیم.
وی ضمن گرامیداشت یاد همرزمانش بیان می کند: «باقری، عابدینی، اکبری، عامری، احسان رمضانی، حسن کاوه، منوچهر آذرنیا همرزمانم بودند البته شهید قدرت و شهیدحبیب ملاحسنی هم بودند.
وی رو به مسئولان یاداور می شود: «من از جانبازی و از دست دادن چشمهایم ناراحت نیستم فقط از مسئولان میخواهم به مردم وعده دروغ ندهند.»
این جانباز هفتاد درصد در پایان بیان میکند: «فقط از مقام معظم رهبری(مدظله) میخواهم که یک قرار ملاقات به من بدهند.»
انتهای پیام/