مردِ همیشه بهار
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «سیدباقر میراحمدی» در سال 1336، چشم به جهان گشود. وی در تیرماه 1361، در منطقه جنگی مریوان به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از حیات طیبه شهیدمیراحمدی است.
مرد علم و حلم؛ مرد مبارزه و مباحثه؛ مرد پرخروش و دار بر دوش و البته لطیف و عفیف در جمع آشنایان و یاران؛ مرد گمنام؛ مرد زندان و باتوم باران؛ مرد همیشه دور از خانه، سوز شلاق چشیده، زخم شکنجه به جان خریده؛ آن مرد لحظههای سخت، آن مرد درد، سید بود؛ سیدی صادق، مهربان و خندان؛ مردی که از شمال ایران و آشنا با شالیزار و کوهستان؛ مردی که آغاز شکفتن شکوفه جوانی اش با نهضت امام خمینی پیوند خورد. سیدباقر پس از گذر ۵ کلاس دوره ابتدایی در روستا و خواندن مراحل مقدماتی دروس دینی در قزوین، حالا خودش را در قم میدید؛ کار در کارگاه سنگبری، کسب درآمد از راه نقاشی ساختمان و یا کتاب کتابفروشی برای کمک به خانوادههایی که سرپرستشان در زندان رژیم عاری از مهریها بودند - در حالی که خودش هم درآمد مناسبی نداشت و مستاجر بود - و نیز در درس خواندن در محضر دوستداران مذهب جعفری؛ این بود گذران عمر سید باقر در قم، تا آن روز که چکمه پوشان حکومت پهلوی چون بختک بر مراسم سالگرد بزرگداشت قیام پانزدهم خرداد سال ۴۲ خیمه زدند و سید را هم با خودشان بردند؛ به زور با کتک و با فحش و کشانکشان، به اوین و با محکومیت ۱۵ ساله اما او زرنگ بود، تیز و فرز و سربلند تر از این حرف ها که تن بدهد به خفت، همین بود که فقط ۱۸ ماه تحمل کرد، فرار مخفیانه با دستی شکسته و با نامهای مستعار زندگی کردن و باز در دام خفاشان گیر افتادن و تبعید به یکی از پادگان های ارتش در کرمان، ولی این بار هم پس از ۳ ماه فرار کردن، به قم برگشتن، کارگری کردن و اعلامیه های امام (ره) را با پوشیدن لباس کارگری بین دلدادگانش پخش کردن، با اسمهایی جدید که گاه نامش داود بود و گاه مجید، تا یک سال بعد، که باز به تور عنکبوت ها گرفتار آمد و باز فرار کرد و این بار به روستای محل تولدش پناه برد؛ از خدا می خواست و تبلیغ دین میکرد و ... که دیگر بار نیت رفتن به قم را کرد و رفتن همان و دستگیری و تبعید پادگانی در شیراز همان و باز فرار و باز دستگیری در اوایل سال ۵۷ و فرستاده شدن به سربازی تا... تارسیدن پیام امام خمینی که دیگر نه تحمل کرد و نه تامل از پادگان گریخت و به رود خروشان ملت پیوست.
حالا انقلاب شده بود و او ثمری شیرین به زندان افتادنها، تبعیدها، شکنجه شدنها و نشکستنهای ۷ سالهاش را میدید. هرچند سید هنوز آثار دردناک ضربه های سنگین و جهنمی ساواک شاه را در بیماریهای رودهای و گوارشی حس میکند تحمل اما انگار با ورزش نسیم انقلاب جان دوبارهای گرفته بود و تازه این راه را آغاز جهاد و حرکت برای خدا میدانست پس از اول به جبهه و بعد به کردستان رفت از کار در واحد نهضت اسلامی عراق تا پذیرش مسئولیت بسیج عشایر و فرماندهی سپاه مریوان و حضور در میان مردم کرد و روشنگری اش با توجه به چیرگیاش بر زبانهای کردی عربی و حتی لری که خوب توانست به تبیین و تشریح مسائل اسلامی و انقلابی بپردازد و حتی مناظرههایش با گروههای ضدانقلاب و امید دگرگون کردن نظر آنها به اسلام و امام و نیز خدمات ارزندهاش به مردم و مهربانی و تواضعاش نسبت به آنها، آنقدر که فرماندهان کوموله و دموکرات را عصبانی کرد تا با تبلیغات گسترده برای سر این سید صابر خدایی جایزه گذاشتند و پلههایی بود برای صعود معنوی سید.
و در کلام آخر بنویسیم حتی ازدواجش که بسیار ساده و در مسجد برگزار شد، مانع نشد و سکوی پرش و پرتاب شد که روز به روز به بالا و بالاتر برود تا برسد به شمال صداقت به شهر زیبای شهادت و به ابتدای جاده نور و سرور همان جادهای که (منطقه جانور) را به شهر مریوان پیوند میزند و آن کمین منافقان دون صفت بهانهای شد تا سید در سپیدهدم تیر ماه سال ۶۱ مصادف با چهارم رمضان ۱۴۰۲ به آرزویش دست یابد.
انتهای پیام/