گفت‌وگو با جانباز هفتاد درصد؛
«حسن خلیلی» جانباز هفتاد درصد دوران دفاع مقدس در مورد جانبازی‌اش می‌گوید: «الحمدلله، خدا صبری به من داد که یک لحظه هم پشیمان نشدم. ما جانبازها با این دردهایمان عشق می‌کنیم، دو روز درد نکشیم ناراحت می‌شویم. باید درد ‌بکشیم، خدا با این دردها ما را پاکسازی می‌کند تا خالص شویم.»

ما جانبازها با دردهایمان عشق می‌کنیم

نوید شاهد البرز: «حسن خلیلی» جانباز 70 درصدی که در سن خیلی کم شور و شوق دفاع از میهن به جانش افتاد و بعد از سال‌ها جانبازی همچنان قلبش در راه رسیدن به هم‌رزمانش می‌تپد. او دوران جانبازی را دوران تزکیه و خلوص برای رسیدن به عیار شهادت و دیدار یار می‌داند که تا چه زمانی لحظه وصال با معشوق فرا رسد.
 
نوید شاهد البرز گفتگویی با این جانباز دارد که خواندن آن خالی از لطف نیست.

*نوید شاهد: آقای خلیل لطفا خودتان را برای مخاطبان نوید شاهد بیشتر معرفی نمایید؟
جانباز: من جانباز دوران دفاع مقدس هستم در هفتم فروردین ماه 1349 در کرج متولد شدم. پدرم باغبان بود و من فرزند چهارم خانواده‌ام.

*نوید شاهد: از دوران تحصیلی خود بفرمایید کجا این دوران را گذراندید؟
جانباز: دوران ابتدایی را در مشکین‌آباد بودیم، دوران راهنمایی به فردیس آمدیم. دبیرستان هم به مدرسه  فارابی کرج رفتم. سال 64 اعزام شدیم.

*نوید شاهد: چند سالگی به جبهه رفتید؟
جانباز: 16 سالگی به جبهه رفتم. 21 مهر سال 64 سال اول نظری بودم که به هم‌کلاسی‌هایم گفتم: من دیگر به مدرسه نمی آیم چون می‌خواهم به جبهه بروم. آنها هم خوشحال شدند که چه بهتر از فردا جا بازتر می‌شود.

*نوید شاهد: با وجود سن کم چگونه به جبهه اعزام شدید؟
جانباز: من چند باری برای اعزام تلاش کرده بودم اما متوجه سن کم من شدند. کم کم یاد گرفتم که به چه شکلی تاریخ را تغییر بدهم که شناسنامه مخدوش نشود. آن موقع متولدین 1346 را به جبهه می بردند. موقعی که مسئول اعزام آمد، من رفتم روی پوتین ها ایستادم. از من پرسید: چند سالت است؟ گفتم: متولد 46 هستم. اینگونه بود که سال 1364 به عنوان دانش آموز بسیجی به جبهه اعزام شدم.
 
*نوید شاهد: اولین منطقه‌ای که اعزام شدید، کجا بود؟
جانباز: اولین جایی که اعزام شدیم قلاجه، اسلام‌اباد غرب، 85 کیلومتری ایلام بود. فرمانده گروهان‌ ما آقای حسن روستا به من گفت: بچه‌ها اینقدر عملیات نزدیکِ که فکرش را هم نمی‌کنید. ما پیش خودمان گفتیم: احتمالا یکی دوماه دیگر است. ولی سه روز بعد اتوبوس‌ها آمدند و ما را برای عملیات کربلای یک بردند.
بعد هم رفتیم کربلای دو که یک ترکش کوچک به پایم خورد. کربلای سه و چهار من نرفتم ولی کربلای 5 که شلمچه بود مجروح شدم به حدی که دیگر نتوانستم به جبهه بروم و هفتاد درصد جانبازی به من دادند.

*نوید شاهد: نحوه مجروحیت دقیقاً به چه صورت بود؟
جانباز: عملیات کربلای پنج بود که من به عنوان بی‌سیم‌چی با فرمانده گردان یک جا مستقر شدیم. گروهان جلوی ما داغون شده بود و گروهان دیگری هم عقب بود، ما رفتیم آن را بیاوریم که گم شدیم. بی‌سیم زدیم، گفتند: کانال ماهی را جلو بیایید و یک گردان پشت سرم که فکر می‌کردند من راه را بلدم، جلو رفتیم و اتفاقا درست هم رفتیم. ناگهان یک خمپاره 120 سوت کشان کنار من به زمین خورد. نگاه کردم آب و گل به هوا رفت. 25 روز بعد به هوش آمدم. چهار تا ترکش به سرم خورده بود و یکی هم سمت چپ پیشانی‌ام که به پشت سرم رفته بود و به عصب آنوریسم صدمه زده بود و مرکز فرماندهی سمت چپ بدن را از کار انداخته بود. سعی کردم از تخت پایین بیایم بر دست‌هایم کنترل داشتم. از تخت که پایین آمدم زمین افتادم پرستار آمد و گفت: شما نمی توانید راه بروید. ویلچر آورد که من نگرفتم و گفتم: با پای خودم راه می روم. اوایل به زمین می افتادم اما با تلاش مجدد نگذاشتم پایم تنبل شود و همین تلاش باعث شد که من ورزشکار شوم.

*نوید شاهد: بعد از جانبازی و معلولیت از جبهه رفتن پشیمان نشدید؟
جانبازی: من برای جبهه رفتن فکر همه چیز را کرده بودم؛ اسارت، شهادت اما به جانبازی فکر نکرده بودم. الحمدلله خدا صبری به من داد که یک لحظه هم پشیمان نشدم. ما جانبازها با این دردهایمان عشق می‌کنیم، دو روز درد نکشیم ناراحت می‌شویم. باید درد ‌بکشیم، خدا با این دردها ما را پاکسازی می کند تا خالص شویم. مثل طلا که وقتی می خواهند عیارش را بسنجند او روی آتش می‌گیرند. جانبازی هم دوران سنجش عیار ماست.

*نوید شاهد: چه چیز موجب حفظ این انگیزه شد؟
جانباز:  اول قولی که به امام دادیم. حضرت امام خمینی (ره) آن زمان که ما می‌خواستیم به جبهه برویم 4 تا هدف برای ما تعیین کرده بودند؛ اول دشمن را از خاک بیرون کنیم؛ دوم عراق به عنوان متجاوز شناخته شود؛ سوم دست اجنبی به ناموس ما نرسد و چهارمی را به یاد ندارم.
ما همه این‌ کارها را انجام دادیم پس به اهدافمان رسیدیم. یک جان که سهل است  ما حاضریم هزاران جان بدهیم تا به این اهداف برسیم.

*نوید شاهد: انگیزه اصلی شما برای جبهه رفتن چه بود؟
جانباز: فتوای امام خمینی (ره) مبنی بر اینکه رفتن به جبهه واجب کفایی است. ما نه از درس فراری بودیم چون خیلی درس خواندن را دوست داشتم. پدر و مادرم هم خیلی باحال بودند مادر خانه مشلی نداشتیم و فقط اطاعت از ولی امر انگیزه اصلی ما بود.

*نوید شاهد: چه مدت در جبهه بودید و چه سالی به درجه جانبازی رسیدید و بعد از جانبازی چه اتفاقی افتاد؟
جانباز: دو سال در جبهه بودم سال 66 مجروح شدم.
 بعد از جانبازی خواستم ادامه تحصیل بدهم که تا دوم نظری خواندم که حالم دیگر خوب نبود. دکتر گفت: یکی از عامل‌های تشنج‌ فشار مغزی است و این موجب شد که درس را کنار بگذارم.

*نوید شاهد: یکی از خاطرات جبهه را تعریف کنید؟
جانباز: روزی که ما برای آموزش به پادگان شهید همت کرج رفتیم. یکی از دوستانم به نام «شهید مسعود صبوری» خیلی چهره نورانی داشت. از روز اول به او گفتم ما برسیم منطقه تو شهید می شوی! خیلی نور بالا می زنی. به او می گفتم: سعی کن نماز شب نخوانی و آنجا هم شربت را نخوری که شهید نشوی. همین شد که ابتدای عملیات کربلای چهار در میدان مین شهید شد.
کربلای دو به ما گفتند: بولدزرها می‌خواهند میان جاده را بزنند شما سریع بروید. ما 13 ساعت راه رفتیم خبری نشد. خبری نشد خط اول، دوم و سوم را رد کردیم و فرماندهی آنها را هم رد کردیم خبری نبود. عملیات لو رفته بود. گفتند: هرکس خودش برگردد من هم ترکش به پام خورده بود، نمی توانستم برگردم. اذان صبح بود که یکی از بچه‌های طالقان به نام کریم نژادفلاح آمد گفت: چه شده است؟ گفتم: من نمیام، گفت: نمیای؟! نگاه کن بعثی‌ها دنبالمان کردند. برخاستم و حرکت کردم سمت خط خودمان و جالب است که اولین نفری بودم که رسیدم. یک ارتشی نشسته بود در حال چایی خوردن بود. پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفت: خط اول ایران، نشستم و از هوش رفتم.
 
*نوید شاهد:  اسم هم‌رزم‌هایتان را به خاطر دارید.
جانباز: یکی از هم‌رزم هایم شهید صفرعلی حاجوی که بچه شوش بود به تیم ملی فوتبال جوان ها دعوت شده بود و نرفته بود به جبهه آمده بود. جاهایی که هیچ‌کس نمی‌توانست برای کمین برود حاج فتحی می‌گفت: صفر کار خودت است!
کربلای 5 ازگروهانی که جلوی ما بود، پرسیدم که چه خبر است. سیدامیر حسینی بی سیم چی آنها بود، گفت: سیدچه خبر؟ گفت: ما نشستیم داریم عربی یاد می‌گیریم، گوش کن، گوشی را گرفت. من صدای عراقی‌ها را شنیدم که فرمانده اعلام کرد: شروع کنیم. در این عملیات اولین تیر را صفر خورد با دوشکا زده بودند به سینه‌اش که پیکرش آنجا مانده بود.
از دوستان دیگرم «محمد جمالی»، «علی عبدالمالکی»، «مهدی نصیری» که این‌ها زنده برگشتند.  شهید سعید شفیعی با هم به جبهه رفته بودیم  با همان خمپاره‌ای که من مجروح شدم او شهید شد. وقتی به هوش آمدم اولین سوالم این بود که از سعید چه خبر؟ گفتند: سعید شهید شد. خیلی برام جالب بود که ببینم کدام عکس سعید را به حجله زدند چون در خواب دیده بودم، وقتی به محل آمدم دیدم همان عکسی که در خواب دیدم است.

*نوید شاهد: فرماندهان گردانتان را به خاطر دارید؟
جانباز: شهید حاج حسین قندیل فرمانده گردن حضرت علی‌اصغر، فرمانده گردان حضرت قاسم «حاج علی فضلی» که الان سرتیپ هستند.

*نوید شاهد: شیرین‌ترین خاطره دوران ایثارگری برای شما چه بود؟
جانباز: از همان موقع که اسم ما را گذاشتند «جانباز» ما به عنوان شهید زنده شناخته شدیم. ما به یک مرحله از هدفی که می‌خواستیم رسیدیم این خیلی شیرینِ که به عنوان یه شهید  زندگی می‌کنم و این دنیا هم شهیدم.

*نوید شاهد: تلخ‌ترین خاطره شما چه بود؟
جانباز: همین اواخر که بیرون بودم حالم خیلی بد بود. اوایل تشنج‌های من 3-4 روز یکبار، یا یک ماه یکبار بود، حالا رسیده به 5-6 سال یکبار، آن شب حالم بد شد و خودم را به املاکی رساندم. رو صندلی نشستم. تشنج خیلی شدید بود و این تلخ‌ترین بود وگرنه جانبازی حادثه تلخ ندارد.
  هر بار که من تشنج می‌کنم صد هزار از سلول‌های مغزی من از بین می‌روند،‌ اگر 8 سال تشنج نکنم دیگر تشنج نمی‌کنم ولی این بار بعد از 5 سال تشنج کردم و باز از اول شروع می شود.

*نوید شاهد: بعد از جانبازی مشغول چه فعالیتی شدید؟
جانباز سال 76 ورزش پینگ‌پنگ را شروع کردم و تا چهارمی کشور هم پیش رفتم ولی چون زانوم خیلی درد گرفت، به دکتر مراجعه کردم. گفت که دیگر ورزش نکن. با توصیه پزشک این کار را کنار گذاشتم.

*نوید شاهد: قبل از جانبازی که محصل بودید، بعد از جانبازی مشغول چه کاری شدید؟
جانباز: به واسطه نوع مجروحیتم هیچ شغلی نیست که با اعصاب و حالت فیزیکی من سازگار باشد. بهترین شغل را خدا به ما داد؛ بازنشستگی، گفت: بشین خانه من خودم روزی‌ات را می‎دهم،‌ به پر و پای کسی هم نپیچ.

*نوید شاهد: بعد از جانبازی روحیه‌تان چطور بود؟ چطور کنار آمدید؟
جانباز: از همان کودکی من روحیه بسیار شاد و بذله‌گویی داشتم به همین دلیل اصلاً احساس نکردم که چیزی از من کم شده است، خیلی راحت کنار آمدم.

سخن پایانی
جانباز: یک روز خبرنگار رادیو کرج از من پرسید به عنوان جانباز 70 درصد چه توقعی از مردم دارید؟ گفتم: بی‌حرمتی نکنید حرمت نمی‌خواهیم. قدر جانبازها و شهداء را بدانید ما چیزی نمی‌خواهیم. فقط یادتان بماند اگر شهدا و بسیجی‌ها نبودند چه اتفاقی می‌افتد.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده