روایتی از یک جهادگر:
نویسنده کتاب الدوز نوشت: «نسرین بلندگو را برداشت و در بین مردم قرار داد. صدای نیمه جان مردم حالا به هرجای سربندر که دلش می‌خواست سرک می کشید و مشت محکمی را به طاغوتیان نشان می داد. زهره متوجه کار نسرین شد و لبخندی تحویل او داد. مشت های یکپارچه در قالب خشم و هوا بر می خواست.»

یادداشتبه گزارش نوید شاهد البرز؛ «نسرین ژولایی» نویسنده کتاب الدوز در ایام الله دهه فجر خاطره ای از دوران انقلاب را به رشته تحریر درآورد. 

متن این خاطره را در ادامه می خوانید.



« معلم به پاخیز محصلت کشته شد!
 محصل به پا خیز معلمت کشته شد!»

صداهای یکنواختی به گوش مردم می رسید. نسرین در آن میان وارد مسجد شد. او می خواست این صدا، کل سربندر را به لرزه درآورد.
بلندگو را برداشت و در بین مردم قرار داد، صدای نیمه جان مردم حالا به هرجای سربندر که دلش می‌خواست سرک می کشید و مشت محکمی را به طاغوتیان نشان می داد. زهره متوجه کار نسرین شد و لبخندی تحویل او داد. مشت های یکپارچه در قالب خشم و هوا بر می خواست.

«معلم به پاخیز محصلت کشته شد!
محصل به پا خیز معلمت کشته شد!»

 مابین این شعارها دختری با چشمان آبی رنگ به سمت نسرین آمد. پلاستیکی را که در دست داشت در مقابل نسرین گرفت او ناخودآگاه به داخل کیسه نگاهی انداخت. نزدیک به ۱۰۰ یا بیشتر اعلامیه در داخل آن بود. دقیق تر که نگاه کرد متوجه شد، روی اعلامیه ها عکس همان مردی است که یکبار زهره به او نشان داده بود. زیر عکس چنین نوشته بود: 
من دولت جدیدی به پا می کنم و من در دهن دولت شاه می‌زنم.

 دختر اجازه نداد بقیه متن را بخواند. بلافاصله پلاستیک را در همانجا رها کرد و به سرعت از آنجا دور شد. نسرین با چابکی کیسه اعلامیه‌ها را از روی زمین چنگ زد، نگاهی به انبوه جمعیت که حالا تعدادشان به بیش از ۱۰۰ نفر می‌رسید انداخت. ماشین‌های مأموران حکومتی از دور دیده می‌شدند. قطعاً صدای شعارها را از بلندگو شنیده بودند و می خواستند جلوی این خرابکاری را بگیرند. نسرین فرصتی نداشت، نمی توانست در آن شرایط اعلامیه‌ها را پخش کند؛ ولی اگر هم پخش نمی کرد دلش خیلی می سوخت. ماشین‌های حکومتی کاملا دیده می‌شدند. مردها در اطراف زنان و کودکان حلقه زده بودند تا که در محاصره مأموران قرار نگیرند. مردم هم چنان در خیابان جلوی مسجد ایستاده بودند و شعار می‌دادند. چیزی به ذهن نسرین خطور کرد. بلافاصله وارد مسجد شد، می‌خواست به پشت بام برود. پله ها را دو تا یکی با عجله طی کرد. همین که رسید در پشت بام را باز کرد. مردم در خیابان کنار مسجد جامع تجمع کرده بودند و هر لحظه نیز به تعدادشان اضافه می‌شد. ماشین های حکومتی را از آن بالا می دید که در مقابل مردم سد درست کرده بودند تا تظاهرات به خیابان‌های اطراف کشیده نشود. سربازها و مافوق هایشان تک به تک از ماشین‌ها پیاده شدند و به طرف مردم هجوم بردند. باید هر چه سریع تر  اقدام می کرد. بدون لحظه‌ای درنگ دستش را توی کیسه‌ی اعلامیه‌ها برد و تمام آنها را روی سر مردم رها کرد. هر کدام از اعلامیه ها مانند یک پرنده‌ی نامه بر روی شانه مردم فرود آمد.
سلام این خاطره ای است از قبل انقلاب سال ۵۷ که بنده سال چهارم نظری بوده و در آن بحبوحه شرکت کرده و در صف اول تظاهرات همواره حضور مستمر داشته و شعار می‌دادم و مردم جواب می‌دادند.


انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده