شجاع مثالزدنی
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدعلی رحمتيان، دهم شهريور 1345، در روستاي شريفآباد از توابع شهرستان اردكان چشم به جهان گشود. پدرش حسن، در شهرداري كار می کرد و مادرش مريم نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. دوم آبان 1362، در محور فكه چزابه توسط نيروهاي عراقي به شهادت رسيد. پیكرش مدت ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در امامزاده محمد(ع) شهرستان كرج به خاك سپرده شد.
آنچه در ادامه مطلب می خوانید روایتی از شهیدعلی رحمتیان است.
شب عملیات یکم تیر کالیبر ۷۵، به روی بسیجی جلوییام را شکافت، بعد سینه من را خراشید و رزمنده پشت سر من را هم از کار انداخت! با ناکار شدن نفر جلویی، آرپیجی اش! آن دهانه هم را برداشتم هنوز چند قدم برنداشته صدای فرمانده را شنیدم آرپی چی زنان دهانه آتش را میبینی توپ ۱۰۶ دشمنه، بزنش!".
خدایا عجب کاری کردم! من اصلا با آرپی جی تا آن موقع کار نکرده بودم! سلاح را آماده و شلیک کردم، ولی نه، خبری نشد؛ دهانه آتش را از سمت دشمن شلیک میکرد؛ معلوم شد از کار نیفتاده، "دوباره بزن!"؛ صدای فرمانده بود. گلوله دوم را در آر پی چی گذاشتم و شلیک، که درست خورد هدف و کوهی از آتش به هوا خاست!
کمی بعد یکی از سنگرهای دشمن را دیدم؛ فانوسی در آن روشن بود؛ جلوتر که رفتم، دیدم یکی از عراقیها میخواهد به سمت نیروهای ما نارنجک پرتاب کند، امانش ندادم، شلیک کردم، همین که به جلوی سنگر عراقیها رسیدم، نارنجک منفجر شد و من را چندمتر پرتاب کرد رفتم به طرف سنگرش، و چون از قبل من هم نارنجکی آماده کرده بودم و ضامن آن را کشیده بودم و همین که جلوی سنگر عراقی ها رسیدم، نارنجک منفجر شد و من را چند متر پرتاب کرد به هوا! بهخودم که آمدم، تمام صورتم شده بود غرق خون و چشم چپم آسیب دیده بود، جایی را نمی دیدم و دیده چشم راستم نیز کم شده بود.
گشتم کلاشم را پیدا کردم، خشاب جدیدی در آن گذاشتم و به طرف همان سنگر حرکت کردم؛ دیدم سه عراقی دورِ آن عراقی کشته شده حلقه زدهاند؛ تا مرا دیدند، ترسیدند، آن هم با آن وضع که خون تمام سر و صورتم را پوشانده بود. به یکی از آنها اشاره کردم که بیاید جلو، از آن دو نفر دیگر جدا شد و جلوتر آمد، روبه روی چشمانش ضامن نارنجک را کشیدم و با اشاره متوجهش کردم که مرا کول کند و ببرد به طرف نیروهای خودی! سریع پریدم پشتش و برای اینکه حساب کار دستش بیاید نارنجک را گرفتم زیر گلویش! و با این تدبیر خودم را رساندم به نیروهای خودی. وقتی بچه ها این صحنه را دیدند که یکی از نیروهای عراقی مرا مثل خر سواری به کار گرفتمام، از هیجان به بالا و پایین میپریدند!
بله این است علی رحمتیان. او که در منطقه پنجوین و در عملیات والفجر ۴ آسمانی شد، بسیجی بود که دست حق او را از مکان تولدش در روستای "شریف آباد" اردکان یزد به کرج کشاند و از آنجا به جبهه، علی در جبهه به آرزویش رسید و فرشتهها ۱۱ سال بعد پیکر نازنین نوجوان گریز پای را، که روزی برای حضور در جبهه از خانه گریخته بود، به نشانی خانه اش فرستادند. آن، شجاعتش بود و این اخلاصش که می توانی بخش کوچکی از آن را در وصیتنامهاش بخوانی:
ما می رویم تا اسلام باقی بماند ما با عنایت های الهی و رهبریهای پیامبرگونه امام این هدف را دنبال میکنیم و انشالله هم پیروزی و هم شهادت نصیبمان گردد.
پیراهنی از ستاره تن پوشش بود/ آوای بلند عشق در گوشش بود
وقتی که به سوی آسمان بال گشود / سنگینی بارعشقش بر دوشش بود
انتهای پیام/