روایت مادر شهید اصغر الیاسی:
نوید شاهد - مادر شهید مدافع حرم اصغر الیاسی می گوید: «هنوز هم روضه‌ی آن روزش در گوشم است. گاهی اوقات با خودم می‌گویم کاش صدایش را ضبط می‌کردم. وقتی من در حال گوش دادن بودم، پدرش خوابیده بود به پدرش گفتم: «اکبر، ببین! اصغر چه نوحه‌ای می‎خواند.» گفت: «گوشی را بده بهش ببینم، بگو برای من هم بخونه مثل امام حسین (ع) و علی‌اکبر (ع). این، این طرف گوشی و او، ان طرف گوشی، پدرش روضه حسین را می‌خواند و اصغر روضه‌ی علی‌اکبر را که همان روضه آخرش بود.»

 

شهید الیاسی

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید اصغر الیاسی، هیجدهم اسفند 1373، در استان البرز چشم به جهان گشود. او برای دفاع از حرم به سوریه رفت و در درگیری با تکفیری‌ها هیجدهم شهریور 1397 به شهادت رسید. تربت پاکش در گلزار شهدای چهارباغ البرز است. 

آنچه در ادامه می خوانید چند پرده خاطره از مادر این شهید مدافع حرم «رقیه آخشیک» است. 


«بهترین چای دنیا»

چهار، پنج ساله بود که پدر و مادر خانه شد. بچه‌داری و خانه‌داری می‌کرد. من سرکار می رفتم. یادم نمی‌اید برای اصغر غذا سرسفره گذاشته باشم. یک‌بار یادمه از سر کار آمدم در راه با خودم می‌گفتم: «چه خوب می‌شد برسم خانه چای آماده باشه!» چای خیلی دوست داشتم. رسیدم اصغر بدوبدو آمد جلو، گفت: «مامان، برات چای دم کردم.» خیلی خوشحال شدم اما با دیدن چراغ خاموش  ناراحت شدم  و گفتم: «اصغر چرا چراغ نفتی را روشن نکردی؟! چطور چای دم کردی؟!» آن موقع در چهارباغ گاز نداشتیم. گفت: «مامان دیدم آفتاب خیلی داغ است، آب را گذاشتم داغ شد.» رفتم دیدم چای خشک را ریخته در  لیوان و درش را گذاشته است. خدایی من اون چای را خوردم انگار تمام خستگی‌ام در رفت.
 
«کربلا»
اصغر همیشه می‌گفت: «مامان، من دوست دارم کارهای بزرگ انجام بدهم، برام خیلی دعا کن.»
می‌گفتم: «مادر، من  نمی‌دانم تو  از خدا چه می‌خواهی. هرچه هست هرچه دوست داری، خدا بهت بده.» یک ماهی بود سر کارجدید مشغول بود. داشتم در حیاط لباس می‌شستم گفت: مامان یک  چادر سرکن. می‌خواهم ببرمت یه جایی، هیچ‌وقت من را سوار موتورش نمی‌کرد. می‌گفت: «ناموسم را سوار کنم اگر اتفاقی بیفته، چکار کنم.»
چند روز قبل به او گفته بودم که مسجد کربلا می‌برد، خیلی آرزو دارم برم.

رفتیم پاسپورت گرفتیم. باورم نمی‌شد یک چک از برادرم گرفت و به مسجد رفت و اسم من را برای کربلا نوشت.
 گفتم: مادر من خیلی آرزو دارم بروم مزار امام حسین را زیارت کنم اما تو وقت زن گرفتنت است. خواهر و برادرت کوچک هستند. وقتش نیست بروم، شما واجب تر هستید.
 گفت: مامان، این هم واجب است تو نگران نباش.

 از کربلا که آمدم تمام گلدان‌های حیاط را در کوچه گذاشته بود. در کوچه من خیلی گلدان داشتم کوچه را شسته بود قربانی گرفته بود.  وقتی رسیدیم یک دسته‌گل به من داد و مرا محکم بغل کرد و بوسید، بعد گفت: «وایسا! ببینم این چیه زیر پات مامان، خم شد. وسط کوچه بودیم. با زانو در آب رفت. پای من را بوسید. همه فامیل‌ها و همسایه‌ها که برای دیدن من آمده بودند این صحنه را دیدند. همه را دعوت کرد. میهمانی داد این‌قدر اصغر خوشحال بود که تابه‌حال من و پدرش او را به این خوشحالی ندیده بودیم. می‌خواست از خوشحالی پرواز کند گویی به مهم‌ترین آرزوی زندگی‌اش رسیده بود.
 
«آخرین روضه»

 خبر داده بودند مخابرات را زدند. خیلی نگران بودم.  اصغر در همان قسمت بود.
فردا اصغر  زنگ زد. خیلی خوشحال شدم که سالم است و صدایش را می‌شنوم. گفتم: «مامان از نگرانی مُردم.» اول محرم بود. گفتم: «یک روضه بخوان!» یک روضه از حضرت زینب(س) خواند.
 هنوز هم روضه‌ی آن روزاش در گوشم است. گاهی اوقات با خودم می‌گویم: «کاش صدایش را ضبط می‌کردم. وقتی من در حال گوش دادن پدرش خوابیده بود به پدرش گفتم: «اکبر، ببین! اصغر چه نوحه‌ای می‎خواند.» گفت: «گوشی را بده بهش ببینم بگو برای من هم بخونه مثل  امام حسین و علی‌اکبر. این، این  طرف گوشی و او، ان طرف گوشی، پدرش روضه حسین را می‌خواند و اصغر روضه‌ی علی‌اکبر را همان روضه آخرش بود.

 

انتهای پیام/ 
 
 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده